تعداد نشریات | 418 |
تعداد شمارهها | 10,005 |
تعداد مقالات | 83,623 |
تعداد مشاهده مقاله | 78,416,300 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 55,444,847 |
تفکر جامعهشناختی جفری الکساندر | ||||||||||||||||||||||
مطالعات جامعه شناسی | ||||||||||||||||||||||
مقاله 2، دوره 2، شماره 4، آبان 1388، صفحه 29-54 اصل مقاله (237.48 K) | ||||||||||||||||||||||
نوع مقاله: علمی پژوهشی | ||||||||||||||||||||||
نویسنده | ||||||||||||||||||||||
سیروس فخرائی | ||||||||||||||||||||||
دانشگاه پیام نور، گروه علوم اجتماعی، تهران 4697-19395 ج. ا. ایران. | ||||||||||||||||||||||
چکیده | ||||||||||||||||||||||
دراین مقاله با اشارهای مختصر بهزندگی و آثار جفریالکساندر[1]، به بیان شالودههای نظری و زمینههای تفکراتی وی، هستیشناسی و انسانشناسی فلسفی، معرفتشناسی و روششناسی این جامعهشناسآمریکایی پرداخته شده است. سپس اصول عمدهای که در نظریهجامعهشناختی او وجود دارد و برگرفته از حوزههای مطالعاتی وی از جمله الگوی تلفیقی و نظریهچندبعدی، نوکارکردگرایی، جامعهشناسیفرهنگی و جامعه مدنی است، مورد بحث قرار گرفته است. در پایان انتقاداتی که جامعهشناسان دیگر به نظریه الکساندر وارد ساختهاند، مطرحشده و بهنتیجهگیری از مطالب مقاله پرداخته شده است. 2- Jeffrey Alexander | ||||||||||||||||||||||
کلیدواژهها | ||||||||||||||||||||||
جفریالکساندر؛ الگویتلفیقی؛ نوکارکردگرایی؛ جامعهمدنی؛ فرهنگ | ||||||||||||||||||||||
اصل مقاله | ||||||||||||||||||||||
تفکر جامعهشناختی جفری الکساندر دکتر سیروس فخرائی[1] چکیده دراین مقاله با اشارهای مختصر بهزندگی و آثار جفریالکساندر[2]، به بیان شالودههای نظری و زمینههای تفکراتی وی، هستیشناسی و انسانشناسی فلسفی، معرفتشناسی و روششناسی این جامعهشناسآمریکایی پرداخته شده است. سپس اصول عمدهای که در نظریهجامعهشناختی او وجود دارد و برگرفته از حوزههای مطالعاتی وی از جمله الگوی تلفیقی و نظریهچندبعدی، نوکارکردگرایی، جامعهشناسیفرهنگی و جامعه مدنی است، مورد بحث قرار گرفته است. در پایان انتقاداتی که جامعهشناسان دیگر به نظریه الکساندر وارد ساختهاند، مطرحشده و بهنتیجهگیری از مطالب مقاله پرداخته شده است. واژگان کلیدی: جفریالکساندر، الگویتلفیقی، نوکارکردگرایی، جامعهمدنی، فرهنگ. مقدمه هرکدام از نظریهپردازان اجتماعی معاصر در شکلگیری ایدههایشان تحتتأثیر جامعهشناسان کلاسیک و شرایط علمی و عینی حاکم بر دوره زندگی خود قرار گرفتهاند. در میان جامعهشناسان آمریکایی، جفری الکساندر یکی از آنهایی استکه نقش عمدهای در تلفیق نظریههای جامعهشناسی داشته است. وی با تأسی به کارکردگرایی ساختاری پارسنز و با الهام از نظریههای دورکیم و وبر سعی داشته طرح نوینی را برای نظریههای موجود جامعهشناسی ارائه کند. عمدهترین ویژگی طرح الکساندر همهسونگری و توجه به تلفیق و ترکیب ابعاد مختلف نظریههاست. در این راستا وی جامعهشناسی چندبعدی را ارائه داده است. امروزه توجه اغلب جامعهشناسان برای بررسی و تحلیل پدیدههای اجتماعی تنها به یک یا دو عنصر معطوف نمیشود. آنها سعی میکنند ابعاد و عناصر مختلف هر پدیده را در نظر بگیرند. این امر از ماهیت پیچیده و چندمتغیری پدیدههای اجتماعی نشأت میگیرد. به نظر الکساندر از آن جا که اغلب جامعهشناسان کلاسیک نگرش تکبعدی داشتهاند، در ارائه نظریات خود دچار جبرگرایی شدهاند. به گفته وی مارکس بیشتر در جهت ماتریالیسم و جبرگرایی اقتصادی و دورکیم در راستای ایدهآلیسم پیشرفته است. نظریه جامع موقعی حاصل میشود که تمام ابعاد و عناصر زندگی اجتماعی مورد توجه قرار گیرد. زندگی و آثار جفریالکساندر مدرک دکتری خود را در سال 1978 از دانشگاه کالیفرنیا در برکلی اخذکرده است. وی برنامهای قوی در جامعهشناسی فرهنگی داشته و کدهای فرهنگی را در حوزههای مختلفی از قبیل تکنولوژی کامپیوتر، سیاستهای محیطی، پیدایش جنگ، بحران واترگیت و جامعه مدنی مورد بررسی قرار داده است. در حوزه سیاست الکساندر به تعریف مجدد تئوری محیط مدنی و تناقضهای آن پرداخته است. در حوزه نظریه وی اخیراً از نوکارکردگرایی در جهت ایجاد جنبههای جدیدی در نظریه معاصر مخصوصاً در رابطه با فلسفه، مطالعات ادبی و تئوری سیاسی معطوف شده است. تحقیقات الکساندر بین تاریخ تفکر اجتماعی، مجادلات تفسیری و بازسازی مدلهای سیستماتیک در نوسان بوده است. زمینههای نوشتاری الکساندر در مورد نظریهاجتماعی، سیاست و فرهنگ بوده که به ویژه در سالهای اخیر نقش قابل توجهی در این حوزهها ایفا کرده است. وی مشاور مؤسسه مطالعات پیشرفته در SCASSSدرسوئد بوده و در سالهای 99-1998 یک گروه مطالعاتی ویژهای را در مرکز مطالعات پیشرفته در علوم رفتاری در استانفورد سازمان داده است. از سال 1994 مشاور اجرایی انجمن بینالمللی جامعهشناسی در کمیتهتحقیق نظریهجامعهشناختی میباشد. وی قبلاً استاد دپارتمان جامعهشناسی در دانشگاه کالیفرنیا در لوسآنجلس بوده و در حالحاضر در دپارتمان جامعهشناسی دانشگاه یل مشغول فعالیت است. جفری الکساندر صاحب کتب و مقالههای متعددی در زمینههای مورد مطالعه خود از جمله نظریه چندبعدی، فرهنگ، نوکارکردگرایی، جامعه مدنی و نظایر آنهاست. شالودههای نظری الکساندر پایههای اساسی و اولیه نظریه خود را از متفکرانی چون دورکیم، وبر، مارکس و پارسنز اخذ کرده است. از میان این متفکران بیشتر به پارسنز تأسی جسته و بخصوص تحت تأثیر نظریه کنش وی قرار گرفته است. گرچه الکساندر به نظریههای هرکدام از اینجامعهشناسان انتقاداتی وارد ساخته و کار هیچکدام را کامل و جامع ندانسته، ولی در خلق هرکدام ازآثار خود در زمینههای مختلف استفاده فراوانی ازآنها کرده است. الکساندر در حوزه جامعهشناسی فرهنگی از تفکر دورکیم، در حوزه نظریه کنش و کارکردگرایی جدید از نظرات وبر و پارسنز و در حوزه تضاد و اقتصاد بیشتر از نظریه مارکس استفاده کرده است. وی از جمله جامعهشناسانی است که اعتقاد راسخ به نگرشچندبعدی دارد. به همین سبب هر کدام از جامعهشناسانی را که تأکید بیشتر بر یکبعد (فرد، جمع و یا عینیت و ذهنیت) کردهاند، مورد انتقاد قرار داده است. هدف وی ارائه مدلی بوده که بتواند با تأکید بر جنبهها و ابعاد مختلف زندگی اجتماعی و سازگاری میان آنها در تحلیل پدیدههای اجتماعی موفق عمل کند. مهمترینکاری که الکساندر به لحاظ نظری انجام داده تلفیق سطوح خرد و کلان و جنبههای ذهنی و عینی (ساختارهای هنجاری و مادی) برای تشریح کنشهای اجتماعی است. کاری که بسیاری از متفکران معاصر وی از قبیل کالینز، هابرماس و دیگران توجه خود را به آن معطوف ساختهاند. زیرا یکی از مسایل اساسی که در دهههای اخیر در نظریه جامعهشناسی بهوجود آمده ارتباط میان خرد و کلان و تحلیل سهم هر یک از آنها در شکل بخشیدن به کنشهایاجتماعی است. الکساندر سعیکرده نظریه بدیعی در این رابطه ارائهکند و در این راستا از تفکر وبر و به ویژه پارسنز سود برده است. برخی متفکران الکساندر را پایهگذار جامعهشناسی چندبعدی میدانند. وی با اینکه به ابعاد مختلف تحلیل پدیدهها که در نظریههای مختلف جامعهشناسان بیان شده، توجه نموده، ولی هیچکدام از آنها را به طور مستقل برای تحلیل پدیدهها کافی نمیداند و معتقد به سنتز ابعاد و جنبههای مختلف است. «به گفته الکساندر مارکس در آثارش بیشتر در جهت ماتریالیسم و جبرگرایی اقتصادی پیشرفته است. دورکیم در راستای ایدههای ذهنی و عوامل اخلاقی نظریهپردازی کرده است. گرچه وبر در جهت نظریه چندبعدی تلاش کرده، ولی به قضاوت الکساندر نظریه وی جامع نبوده است. وبر در بعضی ازآثار خود ازجمله جامعهشناسیمذهب، ارزشها و ایدههای مذهبی را یک نیروی مستقل بیان کرده و در مباحث دیگر خود به ویژه در حوزه سیاست با شرایط اقتصادی و منافع فردی ماکیاولی سر وکار داشته است. وبر این دو جنبه را هرگز به صورت سازگار با هم در داخل یک نظام واحد بیان نکرده است(Elliott, 1999: 72). به نظر الکساندر، پارسنز تنها جامعهشناسی است که نیاز به جامعهشناسی چندبعدی را احساسکرده است. نظریه تضاد مخصوصاً از جنبه مارکسیستی، جامعه را تا حد یکی دو عنصر (سیاسی و اقتصادی) پایین میآورد. نظریههای پدیدارشناسی هم سطح کلی ساختار کلان را از دست میدهند و کنشها را تاسطح فردی پایین میآورند. تنها در نظریه عمومی کنش که پارسنز مطرح ساخته، میتوان مشاهده کرد که این تئوریها به طور شایستهای یکپارچه میشوند(Ibid). هستیشناسی و انسانشناسی فلسفی از مطالعهآثار الکساندر چنین استنباط میشود که وی نگرش دیالکتیکی داشته و از این اصل در خلق بسیاری از آثار خود بهره برده است. توجه الکساندر بیشتر به سنتز پدیدههای اجتماعی معطوف شده و سعی داشته در رابطه تز و آنتیتز به ترکیبهای جدید و نوینی توجه نماید که متفکران قبلی ازآن غافل بودهاند. این نکته در برخی مباحث وی از جمله نظریه چندبعدی و الگوی تلفیقی، نوکارکردگرایی و فراکارکردگرایی به خوبیمشهود است. الکساندر معتقد است که اغلب نظریههای ذهنی جامعهشناسی در فاصله 1893 تا 1896 به وجود آمدهاند. در این دوره دورکیم جامعهشناس مذهبی خود را ارائه کرده است. بعد از آن دورکیم تفکر ماتریالیستیخود را ارائه کرده، گرچه خود وی این نکته را که تفکر ماتریالیستی داشته، نمیپذیرد. ولی دورکیم بعد به نوسازی تفکر و اندیشههایخود درباره تئوری جامعه اقدام کرده است Alexander, 1986)). میتوان گفت که نگرش فلسفی الکساندر درباره انسان متأثر از اندیشههای دورکیم، پارسنز و وبر بودهاست. گرچه وی از مارکس نیز تأثیر پذیرفته ولی همواره سعیکرده که تفکرخود را درچارچوب اندیشه متفکرانکلاسیک محبوس نسازد و روزنههای تازهای برای ورود به نکات جدید و تقویت نظریهها پیدا کند. الکساندر درکتاب «نوکارکردگرایی و بعد» نگرشیاز تکامل کارکردگرایی، نوکارکردگرایی و آینده فراکارکردگرایی را ارائه میدهد. در مقدمه اینکتابگرچه وی از سهم پارسنز و اهمیت نظریه او بحث میکند، ولی به این نکته مهر تأیید میگذارد که نظریههای پارسنز در بلندمدت قابل قبول نیست. از دیدگاه وی نوکارکردگرایان چهره کلاسیکی از پارسنز ساختهاند، به خاطر اینکه حقانیت برخی از علایق مرکزی پارسنز را مسلم پنداشتهاند. الکساندر در اینکتاب بعد جدیدی از فراکارکردگرایی را آشکار میسازد. او کنش را بهعنوان یک جریان زنده و عینی که کنشگران آن را در طی زمان و مکان به دست میآورند، تعریف میکند و به انتقاد از نگرش پارسنز میپردازد که از کنشگران به عنوان مفاهیم تحلیلی سخت یاد کرده است. در مقایسه با پارسنز، الکساندر معتقد است که هرکنش شامل بعدی ازآزادی و عاملیت است و کنشگران را بهعنوان افرادی میبیند که درطی زمان و مکان حرکت میکنند(Wallace, 1999). به نظر الکساندرکنشگر «Actor» همان عامل «Agent» نیست، کنشگران عاملیت دارند، آنها آزادی و استقلال دارند، اما توانایی واقعی برای آزادی از ظرفیت اجتماعی شده تمرینکنترل خود و توسعه معیارهای اخلاقی به وجود میآید. نکته مهم این است که چگونه کنشگران از نظر فرهنگی و اجتماعی شیوههایی را برمیگزینند که احساس ظرفیت فرهنگی را برای انتقاد کردن به آنها بدهد. لذا هرکنشگرکسی است که بهعنوان قسمتی از ساختار اجتماعی به تمرین عاملیت در حس آزادی و انتقاد میپردازد(Hollis & Others, 2002). تأکید الکساندر به اخلاقیات در فرآیند انجام کنشها نشانگر تأثیرپذیری وی از نظریههای دورکیم و وبر میباشد. بحث ویدر مورد جامعه مدنی بهترین نمونه از جامعهشناسی فرهنگی بعد دورکیم به شمار میرود. این مدل فضایی برای ایجادکنش فراهم میکند. به نظر الکساندر ساختار فرهنگی پایهای برای کنش خلاق و تفسیر آن به شمار میرود. استقلال کنشگران اهمیت خاصی دارد. از ویژگی کنشگران میتوان به هدفمند بودن، احساسی بودن و استراتژیکدار بودن اشاره کرد. کنش باید درساختار فرهنگی مسئول و جوابگو باشد(Alexander, 1999: 3). به نظر الکساندر نظام فرهنگی مجموعهای از ساختارهاست و این ساختارها در انواع متفاوتیدیده میشوند. ازطریق فهم ساختار فرهنگی میتوان به تشریح تضادهای اجتماعی و بحرانها پرداخت. برای فهم ساختار فرهنگی نیاز به شناخت آرایش سلسله مراتب فضای فرهنگی وجود دارد(Ibid: 7). معرفتشناسی به نظر الکساندر تاریخ روشنفکری گرچه به سختی به ایدئولوژی تقلیلپذیر است، ولی مطمئناً تحت تأثیرآن قرار گرفته است. در جامعهشناسی آمریکا توسعه نظری قابل توجهی در دهه 1970 ملاحظه نمیشود. ایدههای قدیمی از بین رفته و ایدههای جدیدی بهوجود نیامده، که قدرت کافی برای به دست آوردن جایگاهی رفیع داشته باشند. میراث نظری 1960 انهدام کارکردگرایی را در برگرفته است. پیروزی جبهه ساختارگرایی پیدایش جامعهشناسی انتقادی بوده است، ترکیبی از مارکسیسم و انسانگرایی توسط چپگرایان جدید پذیرفته شده که به تدریج به عنوان جنبشی در مرکز زندگی روشنفکری آمریکا قرار میگیرد. در جبهه روششناختی، کارکردگرایی به صورت موفقیتآمیزی توسط نیروهای پوزیتویسم در اشکال فراوان و متنوع مورد حمله قرارگرفته است(Alexander, 1981). ازآنجا که الکساندر معتقد به تأثیرپذیری اندیشه متفکران از شرایط عینی اجتماعی است، خودش نیز از این امر مستثنی نمانده است. «نظریات ما به طور ساده و مستقیم منعکس کننده جهانی نیستند که در بیرون وجود دارد، بلکه آنها در جهت درک نسبی ما از قواعد و قانونمندیهای قدرتمند در جامعه هستند. به این ترتیب معیارهای اعتبار در علوم اجتماعی در عمل پایدار است.». (Alexander, 1990: 531) نکته مورد توجه الکساندر این است که انتخاب سادهگرایی بین تئوری علمی و نسبیگرایی ضد تئوریک نمایانگر نه تنها یک دوآلیسم کاذب است، بلکه خطرناک نیز هست. وی این شق را «معمای معرفتشناختی»(Epistemological dilemma) نامیده استکه نشانگر وابستگی تئوری عمومی به انتخاب معرفتشناختیاست(Ibid: 532). هردانشی از جهان در ارتباط با موقعیت اجتماعی و علائق روشنفکری عالمان است که تئوری عمومی نیز از این امر مستثنی نیست. راه حل تئوری اثباتگرایی، نسبیگرایی نیست و راه حل نسبیگرایی نیز اثباتگرایی نیست. دانش نظری نمیتواند ریشههای اجتماعی عاملان تاریخی را نادیده بگیرد. به نظر الکساندر جنبشهای روشنفکری هر دوره در توسعه نظریه عمومیتأثیر داشته است. متفکران انگلیسی در منفعتگرایی علوم اجتماعی و دیدگاه اقتصاد سیاسی نقش داشتند. متفکران آلمانی هرمنوتیک را به وجود آوردندکه جنبش روشنفکری بزرگی را به راه انداخت. عقلانیت غیرشخصی به وجود آورنده نگرش جهانی نسبت به مسایل اجتماعی است(Ibid: 534). تئوری عمومی چیزی نیستکه به طور ساده انعکاسی از عینیت بیرون باشد. اثباتگرایی و تجربهگرایی نظریه را تا این حد پائین آوردند، آن را بهعنوان انعکاسی از جهان طبیعی مطالعهکردند. به همین دلیل معتبر بودن آنها برای نظریه در دوره معاصر آسیبپذیر است. بعد از1960 خوشبینی نسبت به پیشرفتهای عینیکم شد و مسایلی مثل تضادهای طبقاتی، قومی و نژادی باعث پیدایش تفکر جدیدی در میان روشنفکران شد که از ویژگیهای اصلیآن توجه به بعد خلاق انسان و جهاننگری بود. اعتراض روشنفکران برعلیه «انتزاع بیمعنی» صورت گرفت. تا پایان دهه1960 یک حرکت ضد تئوریکی درسرتاسر زندگی روشنفکری غرب پیدا شدکه الکساندر این جنبشرا قرائنگرایی (Contextuallism) نامیده است(Ibid: 535). در دو دهه اخیر واکنش نورمانتیک عمیقتر شده است. جنبش فراساختاری در جهت نمادشناسی و ساختگرایی آشکار شده است. وقتی فوکو بهتاریخ و جامعهشناسی اشاره میکند، بر عقلانیت ابزاری متمرکز میشود و بهشناسایی رابطه دانش و قدرت میپردازد. امکان مقایسه بین ذهنیت و عینیت با توسعه فرهنگ انسانی به وجود میآید(Ibid: 536). یک دانشمند همواره تحت شرایط تعهد و التزام به عقلانیت قرار دارد و اینکه چه چیزی در نظریه وی صحیح یا غلط است که قادر به تبیین آنچه که واقعیت روی میدهد، باشد. کنشگران اجتماعی نه تنها باید فهم خود را از دنیای طبیعی و اجتماعی بالا ببرند، بلکه باید هنجارها و چارچوبی را به وجود آورند که توانایی اکتشاف آن را داشته باشند(Ibid: 538). جهان غیرشخصی از معیارهای جهاننگریاستکه برای عینیت علمیلازم است. از معیارهای ضروری دیگر، امکان رسیدن به وفاق است. وجود نظریههای مختلف از جهان غیرشخصی چندلایه، شرایط لازم برای توافق را به وجود میآورد. فلسفه هرمنوتیک متکی بر ایدهایست که جهان زندگی میتواند و میبایست شکل جهانی و مبتنی بر وفاق داشته باشد(Ibid: 539). تئوریها ممکن است جهان غیرشخصی را که از شرایط ضروری برای وفاق است، به وجودآورند. اما در علوم اجتماعی و انسانی حداقل چنین وفاق ارضا کنندهای به ندرت روی میدهد به نظر الکساندر پیشرفتهای اصلی و بزرگ نظریه اجتماعی معاصراز ربعآخر قرن بیستم به دست آمده است. در این موفقیتها متفکرانیکه با تاریکیها و غیرعقلانیتهای زمان خودشان برخورد رو در رو داشتهاند، نقشاساسی ایفا کردهاند. از دیدگاه الکساندر رسالت تاریخی نظریه اجتماعی در وساطت بین دو مقوله کمالگرایی خرد و الهام از بیخردی بوده است(Alexander, 1995). الکساندرانتخاب بین تئوری علمی باز و عقبنشینیکردن از نسبیگرایی ضد تئوریکی را معمای هستیشناسی مینامد. وی به اردوی نسبیگرایان که شامل چهرههایی مثل گیدنز، کوهن، بودریلارد، دریدا، فوکو، رورتی و دیگران هستند، انتقاد اساسی وارد میکند. بوردیو را نیز به خاطر تقلیلگرایی مورد انتقاد قرار میدهد(Ibid). روششناسی الکساندر اغلب کارهای نظریخود را با محتوای غیرتجربی انجام داده است و این ویژگی در تمام تفکر جامعهشناختی وی دیده میشود. او با دیاگرام زیر شروع میکند:
پیوستار علمی و عناصر آن
در دیاگرام فوق با اینکه اغلب بیانات علمی نزدیک به محیط تجربی قرار گرفتهاند، ولی میتوان گفت که بیشتر عناصر تجربی تفکر جامعهشناختی نیز تحت تأثیر عناصر مربوط به پیشفرضها هستند. مشکلات نظریجامعهشناسی از ناتوانی در فهم پیشفرضها و متعاقب آن ایدههای جامعهشناختی نشأت میگیرد. اغلب پوزیتویستها مرتکب این اشتباه هستند و سمت چپ دیاگرام را زیاد مورد توجه قرار نمیدهند. نگرش ترکیبی از دید الکساندر الزامی است(Rule, 1982: 802). در کتاب «منطق نظری در جامعهشناسی» الکساندر به بحث در مورد نظریههای موجود جامعهشناسی از جمله اثباتگرایی، تضاد و کارکردگرایی میپردازد. به نظر وی مفاهیم غیرتجربی عمدهای که در این دیدگاهها بررسی میشوند، نظم و کنش هستند. هرکدام از این تئوریها فرضهایکلیدی در مورد این مفاهیم ارائهکردهاندکه بهحد کافی جوابگو نیستند(Ibid: 803). یکی از بلندپروازیهای الکساندر ایجاد نگرشی درباره تئوری اجتماعی بوده که بالاتر از نسبیگرایی قرارگیرد و امکان تفکر غیراثباتی را به وجودآورد. این تئوری باید قادر باشد جنبههای مختلفکنش و نظم را مورد تحلیل قرار دهد. بهخصوص جنبههای اخلاقی و انسانیکنشکه در بسیاری از نظریهها مورد غفلت قرار گرفته است(Ibid: 804). انتشار کتاب چهار جلدی «منطق نظری در جامعهشناسی» یک واقعه تاریخی محسوب میشود. آلوینگولدنر معتقد است که انتشار این اثر یک واقعه عمده در زندگی جامعهشناسانآمریکایی محسوب میشود. بحث الکساندر در این کتاب تلاشی در جهت ترکیب نظری تفکر ماکس وبر (جلد3) و بازسازی معاصر تفکر کلاسیک تالکوت پارسنز (جلد 4) است. البته الکساندر در صدد دفاع و احیاء کارکردگرایی پارسنز نیست. وی بسیاری از انتقادهای کارکردگرایی را میپذیرد، مخصوصاً انتقادهایی که از سوی چپگرایان صورت گرفته است. هدف وی پالایش و افزایش قدرت پروژه پارسنز و حرکت در مسیر آن است(Collins, 1985: 878). جلد یک کتاب منطق نظری مقدمهای روششناختی است. نشانگر حالت ضد اثباتگرایی است که از1970 رشد یافته است. الکساندر با توجه به تئوری کنش پارسنز کتاب خود را به موازات «ساختارکنشاجتماعی پارسنز» تهیه کرده است. در جلد 2 به بحث در مورد دورکیم و مارکس میپردازد. مارکسیستها آن را به عنوان انتقادی از نظریه مارکس قلمداد میکنند. در جلد 3 به بحث در مورد وبر میپردازد. از این جهتکه دیدگاه جدیدی درباره آنچه که وبر به آن رسیده و آنچه که به آن نرسیده، ارائه میدهد، ارزشمند است. این کتاب معیار جدیدی را درباره دانش وبر ارائه میدهد. از دید الکساندر بین قسمتهای مختلف کار وبر تناقض وجود دارد. مخصوصاً بین آراء روششناختی وی و آنچه که او واقعاً انجام داده است (Ibid: 878). به نظر الکساندر وبر هم به طور ذاتی چندبعدی است و هم متناقض. از آن جا که تم اصلی الکساندر در کتاب چهارجلدی خود بررسی روش چندبعدی است، این قسمت از کار وبر مورد توجه او قرار گرفته است. از دید الکساندر نگرش پوزیتویستی علم قادر به یافتن آنها نیست. جهان تجربی همواره در ارتباط با نظریه است. الکساندر در صدد آن نیست که بینهایت ضد پوزیتویست باشد و یا نسبیگرایی و عملگرایی ایدئولوژی را به کناری نهد، بلکه او درصدد یافتن معیاری در بطن نظریه است که همان چندبعدی نگری است. هدف الکساندر در شیوه چندبعدی سازگار و یکپارچه شدن عناصر مختلف در کنار یکدیگر است. الکساندر در کار وبر نشان میدهد که چگونه ابعاد ماتریالیستی و ایدهآلیستی یکدیگر را تفسیر میکنند. البته این امر به ندرت اتفاق میافتد و اغلب وبر به یک سمت کشانده میشود(Ibid: 881-882). الکساندر تأکیدهای چندبعدی را در آثار وبر در زمینه مذهب، طبقه اجتماعی و مخصوصاً درآثار روششناختیاش پیدا میکند. الکساندر وبر را به عنوان یک ماتریالیست در آثار اولیهاش و به عنوان یک ایدهآلیست در آثار بعدیاش مییابد. وبر در بسیاری از نوشتههایش درباره کنش انسانی، انگیزههای مذهبی و حتی مسایل تاریخی اقتصادی از روشتفهمی استفاده کرده است. بر اساس این روش هرکنش اعم از اقتصادی، سیاسی، مذهبی و نظایرآن برگرفته از ارزشها و باورهای درونی است. به نظر الکساندر این تفکر یک طرح چندبعدی است، به خاطر اینکه بین انگیزههای کنشگر و شرایط عادی جهان خارج رابطه برقرار میکند. الکساندر در آثار وبر مفاهیمی را گوشزد کرده که خود وبر به آنها توجه نکرده بود(Ibid: 883). با اینکه الکساندر پایههای روششناختی خود را از تفکر وبر و پارسنز اخذ کرده، ولی نکات ضعفکارهای آنان را نیزمشخصساختهاست. الکساندر به تمایز بین سطح تحلیلعمومی از پیشفرضهای نظری و الزامتجربی در تحلیل پدیدههای ویژه تاریخی معتقد است. الکساندر ادعا میکندکه پارسنز از این اصل عدول کرده است. پارسنز توجه خود را به تحلیل تغییرات اجتماعی به عنوان فرآیند تمایزگذاری در فشارهاییکه بین ارزشها و بخشهای نهادیشده وجود داشته و تضاد را به وجود میآورند، معطوف کرده و لذا تغییرات را به سرتاسر جامعه اشاعه داده است. گرچه الکساندر به دفاع از پارسنز از لحاظ سطح مفاهیم نظری عمومی وی میپردازد، ولی از لحاظ روششناسی و پیشفرضها اشتباهاتی را در کار وی پیدا میکند که حتی دستگاه تحلیلی وی را تحت تأثیر قرار داده است. وی اشاره میکند که پارسنز به نئوپوزیتویسم و عنیتگرایی سقوط کرده و نظام اجتماعی وی به سطح تحلیل فردی تنزلکرده است. اشتباه پارسنز همچنین در تأکید بیشتر بر ایدهآلیسم جامعهشناختی و حمله به فرآیند نظم ابزاری (اقتصادی ـ سیاسی) بوده است. انتقاد الکساندر از پارسنز بیشتر از دیدگاه چپ است و هدف وی توسعه روش چندبعدی است(Ibid: 886-887). الکساندر قبل از اینکه شروع به انتقاد از پارسنز نماید، نصفکتابش را در دفاع از وی نوشتهاست. الکساندر برای دفاع از پارسنز به چند دلیل اشاره میکند: نخست این کهکار وی بهتریننمونه از تلاشخودآگاهانه برای ایجاد نظریه چندبعدی است. با این که این تلاش شکست خورده، ولی الکساندر آن را به عنوان زمینهایکه باید درآن راستا حرکت کرد، اخذکرده است. دوم اینکه تحلیلهای پارسنز نشان دهنده تفاوت بین سطح تحلیل پیشفرضی و سطح تحلیل اکتشافی و تجربی است(Ibid: 887). الکساندر در نوکارکردگرایی خود نکات قوتی را از نظریه پارسنز گوشزد میکند. در حالیکه کارکردگرایی یک نظریه اکتشافی را درجهت روابط علّی فراهم نمیکند، ولی پایههاییرا برای مدل توصیفی از جامعه به عنوان نظامی از اجزاء مختلفکه کنش متقابل باهم دارند، ارائه میکند. این نظریه هم انسجام و هم انحراف و تحمیلکنترل اجتماعی را به عنوان یک واقعیت دنبال میکند. توازن با اینکه مفهوم مرکزی تحلیل است، ولی ممکن است توازن در راستای حرکت یک عنصر باشد. با اینکه تمایز بین فرهنگ، شخصیت و جامعه به عنوان سطوح معتبر تحلیل مطرح هستند، ولی هر کدام از اینها ممکن است منبعی برای تغییر باشند و تنشهای موجود بینآنها میتواند فراهمکننده تغییر در نظام باشد. از دیدگاه الکساندر چنینتفسیرگستردهای از تغییر، یک تئوری تمایز است(Ibid: 888). یکی از درسهای اصلیکه از هر دوی پارسنز و الکساندر میتوان به دست آورد، تمایز بین عناصر تحلیل یک نظریه از یک طرف و پدیدههایتجربی و اصولاکتشافی سطح پائین از طرف دیگر است. جدولچهارکارکردی پارسنز نشانگر مفاهیم نظری انتزاعیضروری برای یک سیستم است، درست مانند متغیرهای انگارهایکه از مدلهای تاریخی تونیس، دورکیم و لنپتون گرفته شده است. الکساندر مطرح میکندکه این تمایز خیلی قویتر است و برعلیه فلسفهها یا روششناسیهای پوزیتویستیکه معتقدند آنها میتوانند فوراً به آزمایش نظریهها برروی واقعیتهای خام بپردازند، به بحث و جدل میپردازند(Elliott, 1999: 74). از مباحث روششناختی الکساندر و ایراداتیکه برکار متفکران کلاسیک به ویژه وبر و پارسنز وارد ساخته میتوان نتیجهگرفتکه وی معتقد به رابطه تنگاتنگ روش و نظریه بوده و در مورد هر دوی آنها پایبند به نگرش ترکیبی است. بدون اینکه خط بطلانی بر متدهای تکبعدی از قبیل پوزیتویسم، ماتریالیسم، ایدهآلیسم، نسبیگرایی و نظایر آن وارد سازد، استفاده منفرد از آنها را برای درک پدیدهها و واقعیتهای اجتماعیکافی نمیداند. استفاده از این نوع نگرش در خلقکتب و آثارعمده الکساندر به خوبی نمایان است. اصول عمده نظریه الکساندر اصول اساسی نظریهاجتماعی الکساندر در موضوعها و مباحثیکه ویآنها را دنبال کرده، بهخوبینمایان است. بههمینعلت در این قسمت به مهمترین موضوعاتیکه مورد توجه وی قرار گرفته ازجمله الگوی تلفیقی و نظریه چندبعدی، نوکارکردگرایی، فرهنگ و جامعه مدنی به طور جداگانه پرداخته میشود. منطق الکساندر و الگوی تلفیقی وی جفری الکساندر در نخستین جلدکتاب پرآوازهاش «منطق نظری در جامعهشناسی» منطق نظری تازهای را برای جامعهشناسی جستجو میکند. این منطق نوین بر اندیشه جامعهشناختی در همه سطوح پیوستار فکری تأثیر میگذارد. الکساندر طرفدار یک نوع جامعهشناسی چندبعدی است که در برگیرنده تناوب آزادی و الزام باشد. منطق او بر دو قضیه عام مبتنیاست. نخستین قضیه مسأله کنش یا ماهیت ویژه هنجارها و انگیزش را در بر میگیرد و قضیه دوم به مسأله نظم میپردازد، یعنی اینکه چهگونه مجموعه یک چنینکنشهایی در ارتباط با یکدیگر نظم میگیرند(Ritzer, 1992). الکساندر معتقد است پیوستاری از خط ارتباط میان خرد وکلان وجود داردکه در یک طرفآن سطح تحلیل فردی و در طرف دیگر آن سطح تحلیل جمعی قرار دارد، به شیوهایکه نظم در جامعه از طریقآن ایجاد میشود. در حدکلان این پیوستار، نظم به گونهای خارجی برقرار میگردد و ماهیتی جمعگرایانه دارد. اما در حد خرد نظم از نیروهای درونیسرچشمه میگیرد و ماهیتیفردگرایانه دارد. کنش از پیوستار عینی ذهنی نیز برخوردار استکه بعدی از ارتباطسطح خرد و کلان را نشان میدهد.کنش درحد ذهنی بهگونهای هنجاربخش، غیرعقلانی و عاطفی نمایان میشود. اما در حد عینی خصلتی وسیلهجویانه، عقلانی و مشروط بهخود میگیرد. جهتگیری الکساندر را میتوان با دیاگرام زیر نشان داد(Ibid).
با اینکه الگوی الکساندر در زمینه تلفیق سطوح خرد و کلان الگوی بسیار نوید دهندهای است، اما سرانجام کارش را با اتخاذیک موضع بسیار محدود به پایان میرساند. او همه نظریههاییرا که در سطح خرد با عاملیت ارادیآغاز میکنند و به تدریج به سوی سطوحکلان پیش میروند، به شدت رد میکند. از دیدگاه الکساندر این نظریهها هرچند که مفاهیم ارادهگرایی و آزادی فردی را در نظر میگیرند، اما نمیتوانند بهخصلت بیهمتای پدیدههای جمعی بپردازند. او همچنین نظریههایی را که با کنشعقلانی آغاز میکنند و سپسآن را بهساختارهای مادی چون اقتصاد مربوط میسازند، نیز رد میکند. سرانجام الکساندر نظریههای مادیاندیشانه جمعگرایانه و عقلگرایانهای را که برنظم وادارنده تأکید میورزند و آزادی فردی را در نظر نمیگیرند، رد میکند(Ibid). هرچند که الکساندر همیشه خواستار تأکید بر رابطه دیالکتیکی میان این چهار سطح است، اما برای موضع جمعگرایانه و هنجاربخش اولویت بیشتری قائل میشود. به گفته خودش «امید به ترکیب نظم جمعی و ارادهگرایی فردی بیشتر در سنت هنجاربخش تحققپذیر است تا سنت عقلگرایانه.» جان کلام نظر او این است که از آنجا که سرچشمههای نظم بیشتر درونیاند تا بیرونی، ارادهگرایی همراه با نظم حفظ میشود. به نظر الکساندر، نظریهپردازان جامعهشناسی یا باید چشمانداز جمعگرایانه را بپذیرند یا چشمانداز فردگرایانه آنها اگر نظریه جمعگرایانهای را بپذیرند، دست کم میتوانند عنصر به نسبت کوچکی از ماهیت فردگرایانه را در قالب این نظریه داشته باشند. ولی اگر نظریه فردگرایانهای را در پیش گیرند، دچار این تناقض فردگرایانه میشوند که برای تعدیل تصادفی بودن ذاتی نظریهشان پدیدههای فرافردی را دزدانه در نظریهشان وارد کنند. این تناقض تنها درصورتی رفع میشود که هواداری صوری از فردگرایی به کنار گذاشته شود(Ibid). نوکارکردگرایی (کارکردگرایی جدید) به نظر الکساندر نوکارکردگرایی مؤظف به بازسازی هسته اصلی سنت پارسنزی در دفاع از تئوری کلان جامعهشناسی غرب است. هدف اصلی کارکردگرایی جدید ادغام مهمترین پیشرفتهای تفکر اجتماعی قرن بیستم در داخل پروژه پارسنز و انتقاد از برخی اصول اساسی است. در مقایسه با جنبههای رادیکالی و انتقادی کارکردگرایی، نوکارکردگرایی نمایانگر یک جنبش نظری جدید است که در 1980 در جامعه شناسی غرب به وجود آمده و نشانگر تغییر و انتقال عمیق در حوزه کل جامعهشناختی است(Alexander, 1998: 55). از دیدگاه برخی جامعهشناسان، کارکردگرایی جدید ارائه کننده یک جامعهشناسی انتقادی و رادیکالی است(Swingewood, 2000: 157). کارکردگرایی جدید حرکتی از جبهه پارسنز است که بر عناصر هنجاری که باعث بقاء انسجام و یکپارچگی اجتماعی میگردد، متمرکز میشود و بر عناصر قدرت، تضاد و کشمکشهای اجتماعی به عنوان به وجود آورنده فرآیندی در داخل مدل کارکردگرایی تأکید میکند. از دیدگاه نوکارکردگرایی برای یکپارچه ساختنسطوح خرد و کلان، تحلیل باید از نظام یا سیستم شروع شود. از آنجا که پارسنز در خلق مفهوم جامعی از احتمالها در داخل نظریه خود ازسیستم با شکست مواجه شده بود، الکساندر به دفاع از مفهوم به غایت باز ارادهگرایی میپردازد(Ibid: 158). به اعتقاد الکساندر یک نوع کارکردگرایی انعطافپذیر به غایت باز امکانپذیر است. انتقادکارکردگراییجدید از کارکردگرایی پارسنزی بر شکستآن در ایجاد یک نگرش ساده در منسجم ساختن کنش و سیستم، خرد و کلان، فرد و جمع و به اینترتیب ارائه یک مفهوم ارادی از کنش مربوط میشود. الکساندر به دفاع از سه سطح تحلیلی پارسنز میپردازد: سطح فرهنگی (مفاهیمالگویی)، شخصیت (نیازهای روانشناختی) و نظام اجتماعی(کنشمتقابل) و آنها را به عنوان ویژگی پایدار برای نظریه جامعهشناختی توصیف میکندکه در صدد مرتبط ساختن کنشگران در سطح خرد با نیروهای ساختاری گستردهتر در سطح کلان هستند، ولی نگرش پارسنز بیشتر در سطح جامعهشناسیخرد مطرح است و فاقد مفاهیم و عناصرکافی برایکنش متقابل اجتماعی است. پارسنز به دفاع از فرد در اصطلاحهای نقشها و انگارههای اجتماعی شدن میپردازد که شرایط کارکردی لازم را برای رفتار به وجود میآورد. در مقابل، کارکردگراییجدید سه سطح تحلیلی پارسنز را به عنوان زمینهها یا محیطهایی مفهومپردازی میکند که شرایط لازم را برای بروز کنش فراهم میکند و به طور نمادی نظام فرهنگی و روابط احساسی را بین فرد و نظام شخصیتی واسطه قرار میدهد. به این ترتیب محیط محصول کنش است و کنش به عنوان نتیجهای از محیط تلقی میشود. الکساندر بهیک نکته مهمیکه اشاره میکند، این استکه در حالیکه کنش به حرکت یک فرد از طریق زمان و مکان ارجاع میکند. تمام کنشها شامل عناصری از انتخاب آزاد هستند و به این ترتیب عاملیت کارگزار چیزهایی استکه رخ میدهند(Ibid). فرهنگ الکساندر طرح جدیدی برای نگرش جامعهشناختی نسبت به فرهنگ ارائه میدهد. از سال1940 تا1960 فرهنگ هم در نظریه علوم اجتماعی و هم در تحقیقات مربوط به این رشته نقشمهمی ایفا کرده است. جامعهشناسان، دانشمندان علم سیاست، انسانشناسان و حتی روانشناسان با بهکارگیری مفهوم ارزشها، صورت اصلاح شدهای از سنت تفسیری که ماکس وبر در حوزه علوم اجتماعی مطرح ساخته بود را استمرار بخشیدهاند. بهنظر الکساندر در مطالعات اخیر، تحلیل ارزشی و آنچهکه در کل نگرش فرهنگی نامیده میشود، زیاد مورد پذیرش متفکران قرارنگرفته است(Alexander & Smith, 1993). به نظر الکساندر حقایق فرهنگی و اجتماعی و آسیبهای مربوط به آنها تنها از طریق روایتها وکدهاینمادی میتواند قابل درک باشد و تغییرات ایجاد شده درآنها بستگی به شرایط اجتماعی دارد. از طریق بسط تئوریهای فرهنگی میتوان به ایجاد نگرشجهانی و فراملی امیدوار بود(Alexander, 2002). از دیدگاه الکساندر اشکال متفاوتی از فرهنگ وجود دارند که توجه به آنها ضروری است. نباید تنها به سیستم فرهنگی واحد توجه کنیم. ساختار فرهنگی ممکن است از انواع متفاوتی به وجود آمده باشد. الکساندر فرهنگ را به عنوان علت نگاه میکند، نه اساساً به عنوان انعکاسی از زندگی اجتماعی، فرهنگ از نهادها و شخصیتها و عمدتاً از پایین جامعه به وجود میآید نه از بالا(Alexander, 2003). الکساندر در مباحث مربوط به فرهنگ، فمنیسم معاصر را به خاطر حذف فهم فرهنگی از مردانگی و زنانگی درکارهایشان مورد انتقاد قرار میدهد. به نظر وی برای رسیدن به تحلیل درستی از نقشهای جنسیتی لازم است. از دیدگاه فرهنگی نیز به این مسأله توجه داشته باشیم(Wallace, 1999). از دیدگاه الکساندر «چندگانگی فرهنگی» عمدتاً مورد کج فهمی قرار گرفته است. نه تنها محافظهکاران بلکه روشنفکران رادیکال نیز آن را به عنوان فرآیندی توصیف میکنندکه در طی تمایز و انفکاک سازمان مییابد، به جای اینکه مبتنی بر انسجام و وفاق باشد. الکساندر با توجه به مدلیکه برای جامعه مدنی تدارک دیده، چندگانگی فرهنگی را در جایگاهی بین انفکاک و انسجام قرار میدهد و معتقد استکه این اصطلاحها به ظاهر متناقض همراه با یکدیگر قابل فهم هستند. چندگانگی فرهنگی چارچوبی از موقعیتهایی استکه گروهها عمدتاً در صدد دفاع از حقوق خود هستند. چندگانگی فرهنگی نه تنها موجب تقلیل بلکه باعث تقویت محیط مدنی میشود، محیطی که به لحاظ فرهنگی، نهادی و شیوههایکنش متقابل بیرون از الزامات جمعی و استقلال فردی قرار میگیرد، ولی به طور اساسی در هم تنیده شده است. چندگانگی فرهنگی پروژهای استکه دریک راستا میتوان درجهت تقویت آن تلاشکرد و آن احساس انسانیت مشترک است. تنها زمانی که احساسات یکپارچهای در میان افراد به طور معنیداری گسترش یابد، اهمیت این مفهوم بالاخواهد رفت(Alexander, 2001). جامعه مدنی جامعه مدنی عنوان مباحث بسیاری در طی تاریخ تفکراجتماعی بوده است. مارکس و تئوریسینهای انتقادی اینمفهوم را برای نظریهپردازی در مورد فقدان اجتماع و روحیه به وجود آمده تحت شرایط تولید سرمایهداری به کار گرفتهاند. الکساندر اصطلاح جامعه مدنی را در مورد روند دمکراتیک جوامع با تفکر لیبرالی که از قرن هفدهم تا اوایل قرن نوزدهم گسترشیافته، بهکارگرفته است. وی به دفاع از جامعه مدنی به عنوان فضایا خرده نظامی از جامعه میپردازد که با درجات متفاوتی به طور تجربی و تحلیلی از فضای سیاسی، اقتصادی و زندگی مذهبی جدا میشود. این اصطلاح هم یک مفهوم واقعی و هم یک مفهوم هنجاری است. جامعه مدنی بستگی به منابع یا ورودیهای مختلفی داردکه ناشی از زندگی سیاسی، نهادهای اقتصادی و سازمانهای فرهنگی است(Alexander & Seidman, 2001). در مقابل منفعتگرایی و تئوری انتقادی، الکساندر به تعریف جامعه در اصطلاحهای اخلاقی میپردازد. اجتماع اخلاقی از یک طرف در برگیرنده نهادها وکدهای اخلاقی است و از طرف دیگر الزاماتی را دار است. جامعه مدنی سازمانهای ویژهخود را داراست: دادگاهها، نهادهای مربوط به وسایل ارتباط جمعی و سازمانهای افکار عمومی تماماً مثالهای مهمی هستند. جامعه مدنی به وسیله ساختار ویژه نخبگان به وجود میآید و در آن به تمرین قدرت و هویت از طریق سازمانهای داوطلبانه و جنبشهای اجتماعی پرداخته میشود(Ibid: 194). جامعه مدنی دارای یک بعد ذهنی است و آن عبارت از خودآگاهی به ویژه در میان نخبگان است. برای مطالعه این بعد لازم است بهکدهای نهادیکه به وجود آورنده چنینحسی هستند، توجهکافی مبذولشود. اینکدها به لحاظ جامعهشناختی اهمیت دارند. اینکدها عرضه کننده مقولههای ساختار یافته خالص یا ناخالص در میان افراد و گروهها برای سازگاری با جامعه مدنی هستند. ساختار درونیکدهای نمادی مدنی باید مورد مطالعهعینی قرار گیرد. ساختار نمادین قبلاً در تفکر فلسفیکه درباره جوامع دمکراتیک در یونان باستان وجود داشته، بیان شده است. ساختار نمادین در میان ملل مختلف اشکال گوناگونی به خود میگیرد و جنبشهای مختلف روشنفکری، جریانهای تاریخی و زندگی مذهبی در آن مؤثر هستند. ویژگیهای فرهنگی اینساختار مثل زبان اهمیت اساسیدارند(Ibid:195). گفتمان جامعه مدنی درسه سطح روی میدهد: انگیزهها، روابط و نهادها. انگیزههای کنشگران سیاسی به وضوح با روابطاجتماعی و نهادهاییکه آنها قادر به ابقاء آن هستند، مفهومپردازی میشوند. انگیزهها اهمیت بیشتری دارند، به خاطر این که دمکراسی در ارتباط با خود کنترلی و تمایلات فردی است. انگیزهها باعث میشود که افراد به جای منفعل و وابسته بودن از خودمختاری و فعالیت برخوردار باشند. همین طور معقول، مدلل، موجه و کنترل شده باشند. اگرکنشگران از ویژگیهایی مثل وابستهبودن، منفعل بودن، غیرعقلانی بودن، غیر واقعی بودن و نظایر آنها برخوردار باشند، نمیتوانند آزادیهایی را که دمکراسی به دنبال آنهاست، تعقیب نمایند. بر عکس اگر آنها خصایصمثبت را داشته باشند، قادر به ایجاد روابط اجتماعی باز خواهند بود، به جای توجه به منافع فردی در صدد خدمت به منافع جمعی خواهند بود و به افراد خارج ازگروه به دیده دوست نگاه خواهند کرد(Ibid: 195-196). اگر افراد یک اجتماع ملی در انگیزهها و روابط اجتماعیغیرمعقول باشند، نهادهایی را به وجود میآورند که به جای قانون بر قدرت تأکید میکند، به جای الزامهای غیرشخصی بر وفاداریهای شخصی و به جای برابری بر سلسله مراتب تکیه میکند. سه سطح ساختاری جامعه مدنی یعنی انگیزهها، روابط و نهادها وابسته به یکدیگرند و همدیگر را کامل میکنند. برایمثال «قانون تصویب شده» یک عنصر کلیدی برای فهم نهادهای اجتماعی دمکراتیک و دفاع از روابط اجتماعی محسوب میشود. مردمیکه منطقی هستند، میتوانند در فرآیند پیدایش روشنگری و استقلال موفق عمل کنند، حقیقت را در یابند، نیازی به رهبران قوی ندارند، میتوانند انتقاد کنند و به آسانی به هماهنگی جامعه خود بپردازند. قانون یک مکانیسم خارجی نیست که مردم را کنترل کند. بلکه نشانی از عقلانیت درونی جامعه است(Ibid: 197). با توجه به پیدایش منازعههای سیاسی و اجتماعی اخیر، مفهوم جامعه مدنی میتواند و میبایست در داخل یک مفهوم جامعهشناختی هم در سطح نظری و هم در سطح تجربیمورد توجه قرار گیرد. این مفهوم در ورای فهم دموکراسی اجتماعی و دید مارکسیستی از جامعه مدنی به عنوان جهانی بر اساس منافع اقتصادی خودخواهانه از یک طرف و معادله لیبرالی از جامعه مدنی با محافظتهای قانونی از منافع فردی، از طرف دیگر قرار میگیرد. جامعه مدنی باید به عنوان یک معیار انسجام مفهومپردازی شودکه افراد تعهد به جمعگرایی پیدا نمایند. این فضای انسجام در اساس و در عمل نه تنها از نهادهای بازار و دولت جدا میشود، بلکه از سایر حوزههای غیرمدنی مثل مذهب، خانواده و علم نیز جدا میشود. این تمایز از فشارها و تنشهای موجود در میان حوزههای مختلف پیشگیری نمیکند. انسجام مدنی ممکن است تحت تأثیر روابط میان اینحوزهها تخریب شود و یا تحت تأثیر رقابت میان مفاهیمی مثل نژاد، زبان، ملت، سرزمین و قومیت قرار گیرد. با اینکه جامعه مدنی از دیدگاه فلسفی میتواند در سطح جهانی مورد شناسایی قرار گیرد، ولی از دیدگاه جامعهشناختی میباید بیشتر به صورت بومی و براساس سازههای نمادین روابط هویتی مطرح شود. به همین دلیل نگرشهای جامعهشناختی به جامعه مدنی میباید در ارتباط با جامعهشناسی فرهنگی، روایتها و کدهای نمادین مورد توجه قرار گیرد(Alexander, 1996). ازعللعلاقه الکساندر به پروژه جامعه مدنی میتوان به توجه وی به بحران واترگیت، و توجه به مفهوم اجتماع مدنی که از سوی پارسنز، گرامشی و دورکیم مطرح شده را اشاره کرد. الکساندر جامعه مدنی را به سه مقوله تقسیم میکند: اول، جامعه مدنی بر پایه اخلاقیات، دوم، جامعه مدنی بر پایه تفکر مارکس و سوم، جامعه مدنیکه منطبق بر ویژگیهای جوامع فعلیاست و سعی میکند، تعدیلی در دمکراسی افراطی به وجود آورد. به نظر و بین بازار و دمکراسی ظاهراً تنش وجود ندارد ولی بین بازار و جامعه مدنیتنش وجود دارد(Hollis & others, 2002). الکساندر جامعه مدنی را در ارتباط با مشخصه اخلاقی و فرآیندهایسیاسی و فرهنگی میبیند که منجر به نوعی ایده هابرماسی میشود، گرچه وی انتقادهایی برموقعیت هابرماسی وارد میکند. الکساندر به نقد هابرماس از لحاظ تمایز بین زبان و گفتار میپردازد. وی به زبان بیشتر علاقهمند است. هابرماس را عمدتاً انتقادی میبیند و خود را فراساختارگرایی. به نظر وی جنبشهای جدید بیش از آن که در صدد رسیدن به قدرت باشند، در صدد رسیدن به مشروعیت هستند و این ویژگی جامعه مدنی است(Ibid). الکساندر در بحث جامعه مدنی مقولههای دوگانه در انگیزهها، روابط اجتماعی و نهادها اشاره میکند که نمایانگر تمایز جوامع دمکراتیک از سایر جوامع میباشد. این مقولههای دوگانه برای نهادهای اجتماعیکه در نقطه مقابل هم قرار میگیرند، عبارتند از: قانونمندی ـ استبدادی، قانون ـ قدرت، برابری ـ سلسلهمراتبی، برابری ـ انحصاری، غیرشخصی ـ شخصی، قراردادی ـ انتسابی، گروههای اجتماعی ـ دستهبندیها و مسئولیت ـ شخصیت(Alexander, 1998).
نقد نظریه الکساندر نظریههای ارائهشده از سوی جفری الکساندر به مانند نظریههای سایر اندیشمندان مورد نقد و ارزیابی قرارگرفته است. اصولاً هیچ نظریهپردازی را در جامعهشناسی نمیتوان پیداکرد که افکار و نظراتش مورد پذیرش همگان قرار گرفته باشد و این امر از ماهیت و ذات علم جامعهشناسی سرچشمه میگیرد. عمدهترین انتقادیکه بر الکساندر وارد شده، مربوط به مدل تلفیقی وی از سطوح خرد و کلان و ارائه نظریه چندبعدی است. منتقدین معتقدند که الکساندر تحلیل رابطه خرد و کلان و ذهنیت و عینیت جانب تعادل را از دست داده و اهمیت بیشتری برای پدیدههای کلان و ذهنی قائل شده است. از دیدگاه ریتزر، الکساندر با وجود پیشگامیهای نوید دهنده، سرانجام اهمیت بیشتری برای پدیدههایکلان ذهنی قائل میشود و در نتیجه سهم او در توسعه نظریه تلفیق سطـوح خرد و کلان بسیـار کاهش مییابد(Ritzer,1992). به نظرگیدنز یک چنینکارهایی به ناگزیر درسطح خرد دچار ضعف میشوند، به ویژه در مورد آگاهیپذیریکنشگران اجتماعیکه سازنده بخشی از عملکردهای اجتماعی است(Ibid). باید اذعان کردکه الکساندر درکار خود یک نظام کاملی ارائه نکرده است. وی در بعد اقتصادی از نظریه مارکس بیشتر استفاده کرده و پارتو را دور انداخته است. الکساندر بهتر است به عنوان یک آغازگر و شروع کننده یک برنامه وسیع مورد توجه قرارگیرد تا اینکه یک تئوری مشخص داشته باشد. مدل انتزاعی چند بعدی وی در تضاد با سایر نظریههایی است که سعی در ایجاد سیستمی دارندکه هر دوی ماکرو و میکرو را بهیکسان مورد توجه قرار دهند، به ارزشها و ایدهها به همان نسبت بهاء دهندکه به منابع و منافع مادی ارزش میدهند و به انسجام همان قدرکه به تضاد ارزش میدهند(Elliott, 1999: 73). جامعهشناسی فرهنگی الکساندر نیزمورد انتقاد قرار گرفته است. به نظر منتقدین، الکساندر در رابطه با چگونگی پیدایش فرهنگ و ارتباط آن با نهادهای سیاسی و اقتصادی موفق عمل نکرده و لذا سؤالهایی در این رابطه مطرح است. از جمله اینکه چگونه و چرا گروههایاجتماعی در تولید ارزشها درگیر میشوند؟ دیگر اینکه دقیقاً مکانیسمهایی که ارتباط افراد را با دیگران و نظام گستردهتر فراهم میکنند، کدامند؟ (Swingewood, 2000: 159). کالینز نیز با مطالعه آثار الکساندر مخصوصاً کتاب «منطق نظری در جامعه شناسی» و «کارکردگراییجدید» به انتقاد از نظرات وی پرداخته است. به نظرکالینز تئوریسینهای چندبعدی در نهایت تعادل و توازن را از دست میدهند و در یک جهت سقوط میکنند. الکساندر در جلد سوم منطق نظری درباره این نکته بحث میکند که چگونه وبر و پارسنز دچار این اشتباه شدند ولیخود الکساندر نیز با تأکید بر استقلال عوامل فکری و ایدهای دچار جبرگرایی شده است(Collins, 1985: 892). انتقاد کالینز از این هم فراتر رفته و ادعا میکندکه نظریه چندبعدی تنها مختص نوکارکردگرایی نیست، بلکه قابل تعمیم به نظریههای دیگر نیز هست. به نظر وی تئوری چندبعدی الزاماً به این معنا نیستکه تمام ابعاد چندگانه باید برابر باشند. برخی عوامل ممکن است به طور نسبی قدرت بیشتری نسبت به عوامل دیگر داشته باشند. «بر همین اساس میتوانم ادعا کنم که تئوری تضاد نیز یک نظریه چندبعدی است. حداقل در شکلیکه من از آن طرفداری میکنم که ماکرو و میکرو یکپارچه هستند، نه این که اساسا کنار هم قرارگرفته باشند. حتی تئوری تضاد میتواند ادعا کندکه به طور اساسی نسبت به نوکارکردگرایی چندبعدیتر است، زیرا مجموعهای از عناصر مختلف در آن پیدا میشوندکه همواره در تضاد با یکدیگر قرار دارند»(Ibid: 890). نتیجهگیری برخی متفکران جامعهشناسی در مورد جفری الکساندر بر این باورند که وی را باید به عنوان آغازگر و شروعکننده حرکتی نوین در نظریههای جامعهشناسی محسوب کنیم. این حرکت در راستای ایننکته استکه پویایی نظریهها را در پیشگرفته و همگام با تغییر و تحولاتی که در شرایط اجتماعی به وجود میآید، نظریهها هر چه بیشترکاملتر شوند تا قدرت تبیین مسایل نوین اجتماعی را داشته باشند. با این که برخی معتقدند که الکساندر را نمیتوان صاحب مکتب یا نظریهای دانست وکاریکه وی در «کارکردگرایی جدید» کرده، ادامه راه پارسنز بوده است، ولی نحوه نگرش وی و رویکردی که در قبال جهتگیری نظریهها داشته، دربهبود و پیشرفت نظریههای جامعهشناسی به ویژه از لحاظ اهمیت دادن بهتلفیق نظریهها بسیار مؤثر بوده است. مسایلیکه الکساندرآنها را به عنوان محورهای مطالعاتیخود انتخاب کرده از جمله جامعه مدنی، تلفیق نظریهکنش، فرهنگ و نظایر آن، از اصلیترین موضوعات جامعهشناختی است که در دهههای اخیر چالشهایی را در مباحث متفکران برانگیخته است. ویژگی اصلی کار الکساندر این استکه هم از لحاظ نظریه و هم از لحاظ روش حالت پویا داشته و وضعیت موجود جامعهشناسی وی را اقناع نکرده است. تأکید وی بر ترکیب خرد و کلان، انتقاد از دیدگاههای مسلط مثل پوزیتویسم و تأکید بر نگرشهای چندبعدی و بازسازی تفکرات کلاسیکها گواهی بر این مدعاست. تلاشهای الکساندر برای تقویت نظریهپردازی اجتماعی را میتوان در سه مرحله یا سه موج جمعبندی کرد. در موج اول همان طور که خودش نیز اشاره کرده، تلاش وی بر این بودهکه به بازسازی کار پارسنز بپردازد که در فاصله1960 و1970 مورد سوء تعبیر قرار گرفته و یا طرد شده بود. این دوره را میتوان تلاش ترکیبی برای بازسازی عناصر اصلی نوکارکردگرایی دانست. موج دوم را میتوان در دو نمونه از آثار عمده وی یعنی کتب «کارکردگرایی جدید و بعد» و «جوامع مدنی واقعی» مشاهده کرد. این دوره را میتوان «جنگ پارادیمها» نامید. در این مرحله الکساندر به انتقاد از پارادیمهای مسلط جامعهشناسی به ویژه اثباتگرایی میپردازد. در این موج الکساندر درجهت نظریهپردازی ازنوکارکردگرایی(Neo-Functionalism) به فـراکـارکردگـرایی (Post - Functionalism) است(Nicos, 1999). این موج را الکساندر اساساً در سه حوزه یعنی نظریههای مربوط به کنش، فرهنگ و جامعه مدنی نمایان ساخته است. در تمام این سه حوزه پیشنهاد وی بازسازی کارکردگرایی پارسنز و شکافتن دو بعد اصلی نظریهپردازی اواخر زندگی پارسنز بوده که خود وی توجه جدی به آنها نداشته است. این دو بعد عبارت از زبانشناسی فرهنگی در علوم اجتماعی و انقلاب میکرو جامعهشناختی است(Ibid). در موج سوم تلاش الکساندر در جهت حرکت از پارادایمها به سطوح ترکیبی تحلیل بوده است. این مرحله را میتوان «ترکیب پارادایمها» نامید. در این مرحله تلاش الکساندر درکنار تعدادی از نظریهپردازان دیگر باعث شدکه تلفیق نظریهها به صورت جدی مورد توجه جامعهشناسان قرار گیرد و از این امر برای پیشبرد قدرت تبیین نظریهها سود جویند.
منابع Alexander, J, C. and Seidman, Steven (eds) (2001). The new sociol theory reader, Routledge. Alexander, J, C. (2001). Robust Utopias and Civil Repairs, International sociology, Nol. 16, Issue 4, p579, 13p. Alexander, J, C. (1992). Shaky foundations, Theory and Society, Vol. 1, Issue 2, p203, 15p. Alexander, J, C. (1990). Beyond the Epistemological Dilemma: General theory in a postpositivist mode, Sociological Forum, Vol. 5, Issue 4, p531, 14p. Alexander, J, C. (1981). Looking for Theory: "Facts" and "Values" as the Intellectual Legacy of the 1970, Theory & Society, Vol. 10, Issue 2, p279, 14p. Alexander, J, C. & Smith, P. (1999). Cultural Stuctures, Social action, and the discourses of American civil society: Areply to Battani, Hall, and Powers, Theory and Society, Vol. 28, Issue 3, p455, 7p. Alexander, J, C. (1986). Rethinking Durkheim's Intellectual Development: Working out a Religious Sociology, International Sociology, Vol. 1, Issue 2, p189, 13p. Alexander, J, C. (2001). Theorizing the "Modes of Incorporation": Assimilation, Hyphenation, and Multiculturalism as varieties of Civil participation, Sociological Theory, Vol. 19, Issue 3, 13p. Alexander, J, C. & Smith, P. (1993). The discourse of American civil society: A new proposal for cultural studies, Theory and Society, Vol. 22, Issue 2, p151, 57p. Alexander, J. C. (2002). On the social Construction of Moral Universals: The "Holocaust" from war Crime to Trauma Drama, European Journal of Social Theory, Vol. 5, Issue 1, p5, 81p. Alexander, J. C. (ed) (2000). Real Civil Societies: Dilemmas of Institutionalization, Social Forces, Vol. 78, Issue 4, p1575, 3p. Alexander, J. C. (1997). The Paradoxes of Civil Society, International Sociology, Vol. 12, Issue 2, p115, 19p. Alexander, J. C. (1995). Fin de Siecle Social Theory: Relativism, Reduction, and the problem of Reason, Verso. Alexander, J. C. (1998). Neo - Functionalism and after, Oxford: Blackwell. Collins, R. (1985). Jeffrey Alexander and the search for Multi - Dimensional Theory, Theory & Society, Vol. 14, Issue 6, p877, 16p. Elliott, A. (1999). Contemporary Social Theory, Massachusetts: Blackwell publishers. Hollis, J. & Ruiz, J. Natalia and Smith, Brett. (2002). Discourse and Civil Repair: disclosure interviews Jeffery C. Alexander, Journal of social theory, No. 12, Committee on social theory, University of kentucky. Mouzelis, N. (1999). Post - Parsonian Theory, Sociological Forum, Vol. 14, Issue 4, p721, 13p. Ritzer, G. (1992). Contemporary Sociological theory, McGraw - Hill. Rule, J, B. (1983). Out of this world, Theory & Society, Vol. 12, Issue 6, p801, 4p. Swingewood, A. (2000). A short history of sociological thought, Macmillan press LTD, third edition. Wallace, R, A. (1999). Neo - functionalism and After, Contemporary Sociology (Book Review), Vol. 28, Issue 1, p115, 2p. | ||||||||||||||||||||||
مراجع | ||||||||||||||||||||||
Alexander, J, C. and Seidman, Steven (eds) (2001). The new sociol theory reader, Routledge. Alexander, J, C. (2001). Robust Utopias and Civil Repairs, International sociology, Nol. 16, Issue 4, p579, 13p. Alexander, J, C. (1992). Shaky foundations, Theory and Society, Vol. 1, Issue 2, p203, 15p. Alexander, J, C. (1990). Beyond the Epistemological Dilemma: General theory in a postpositivist mode, Sociological Forum, Vol. 5, Issue 4, p531, 14p. Alexander, J, C. (1981). Looking for Theory: "Facts" and "Values" as the Intellectual Legacy of the 1970, Theory & Society, Vol. 10, Issue 2, p279, 14p. Alexander, J, C. & Smith, P. (1999). Cultural Stuctures, Social action, and the discourses of American civil society: Areply to Battani, Hall, and Powers, Theory and Society, Vol. 28, Issue 3, p455, 7p. Alexander, J, C. (1986). Rethinking Durkheim's Intellectual Development: Working out a Religious Sociology, International Sociology, Vol. 1, Issue 2, p189, 13p. Alexander, J, C. (2001). Theorizing the "Modes of Incorporation": Assimilation, Hyphenation, and Multiculturalism as varieties of Civil participation, Sociological Theory, Vol. 19, Issue 3, 13p. Alexander, J, C. & Smith, P. (1993). The discourse of American civil society: A new proposal for cultural studies, Theory and Society, Vol. 22, Issue 2, p151, 57p. Alexander, J. C. (2002). On the social Construction of Moral Universals: The "Holocaust" from war Crime to Trauma Drama, European Journal of Social Theory, Vol. 5, Issue 1, p5, 81p. Alexander, J. C. (ed) (2000). Real Civil Societies: Dilemmas of Institutionalization, Social Forces, Vol. 78, Issue 4, p1575, 3p. Alexander, J. C. (1997). The Paradoxes of Civil Society, International Sociology, Vol. 12, Issue 2, p115, 19p. Alexander, J. C. (1995). Fin de Siecle Social Theory: Relativism, Reduction, and the problem of Reason, Verso. Alexander, J. C. (1998). Neo - Functionalism and after, Oxford: Blackwell. Collins, R. (1985). Jeffrey Alexander and the search for Multi - Dimensional Theory, Theory & Society, Vol. 14, Issue 6, p877, 16p. Elliott, A. (1999). Contemporary Social Theory, Massachusetts: Blackwell publishers. Hollis, J. & Ruiz, J. Natalia and Smith, Brett. (2002). Discourse and Civil Repair: disclosure interviews Jeffery C. Alexander, Journal of social theory, No. 12, Committee on social theory, University of kentucky. Mouzelis, N. (1999). Post - Parsonian Theory, Sociological Forum, Vol. 14, Issue 4, p721, 13p. Ritzer, G. (1992). Contemporary Sociological theory, McGraw - Hill. Rule, J, B. (1983). Out of this world, Theory & Society, Vol. 12, Issue 6, p801, 4p. Swingewood, A. (2000). A short history of sociological thought, Macmillan press LTD, third edition. Wallace, R, A. (1999). Neo - functionalism and After, Contemporary Sociology (Book Review), Vol. 28, Issue 1, p115, 2p. | ||||||||||||||||||||||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 4,210 تعداد دریافت فایل اصل مقاله: 1,935 |