تعداد نشریات | 418 |
تعداد شمارهها | 9,997 |
تعداد مقالات | 83,560 |
تعداد مشاهده مقاله | 77,801,318 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 54,843,936 |
واقع گرایی انتقادی، برون رفت از دوگانه پوزیتیویسم و هرمنوتیک | |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
فصلنامه مطالعات روابط بین الملل | |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
مقاله 1، دوره 5، شماره 18، شهریور 1391، صفحه 9-46 اصل مقاله (562.16 K) | |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
نوع مقاله: پژوهشی | |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
نویسندگان | |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
اکبر اشرفی1؛ علی فلاحی سیف الدین2 | |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
1استادیار و عضو هیئت علمی دانشکده علوم سیاسی دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران مرکزی | |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
2دانش آموخته کارشناسی ارشد علوم سیاسی دانشکده علوم سیاسی دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران مرکزی | |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
چکیده | |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
چکیده حوزه علوم انسانی، بر خلاف علوم طبیعی که کمتر شاهد مناقشات روشی بوده است، عرصه کشمکش دیدگاههای متعدد و متعارض است. رویارویی پوزیتیویسم و هرمنوتیک (به عنوان دو مکتب اصلی فلسفه علوم اجتماعی)، در پاسخ به این سوال که «تا چه حد می توان جامعه را با همان روش های علوم طبیعی مطالعه کرد؟»، وجه غالب این منازعه را تشکیل می دهد؛ پوزیتیویسم قائل به وحدت روش شناختی و کاربست روش تجربی در مطالعات علوم انسانی است حال آنکه هرمنوتیک معتقد است میان این دو حوزه اساسا تفاوت ماهوی وجود دارد. در این میان برخی از رهیافت های جدید همچون واقعگرایی انتقادی کوشیده اند سنتزی برای برون رفت از این مناقشه ارائه کنند. نوشتار حاضر تلاش دارد حتی الامکان پرتویی بر این رهیافت بیفکند. بنابراین سوال اصلی تحقیق پیش روی این است که آیا واقعگرایی انتقادی قادر به ارائه سنتز جدیدی برای تلفیق وجوه اصلی پوزیتیویسم و هرمنوتیک بوده است؟ به منظور یافتن پاسخ های مناسب برای این سوال، ضمن اشارهای مختصر به اصول پوزیتیویسم و هرمنوتیک بنیادهای فکری و پیوند این رهیافت (بویژه دیدگاه باسکار) با علوم طبیعی و اجتماعی مورد واکاوی قرار خواهد گرفت. | |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
کلیدواژهها | |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
واژگان کلیدی: واقعگراییانتقادی؛ ساختار؛ کارگزار؛ هستیشناسی عمقی؛ تعاملگرایی؛ مدل گشتاری کردار اجتماعی | |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
اصل مقاله | |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
مقدمهحوزه علوم انسانی، برخلاف علوم طبیعی که کمتر شاهد مناقشات روشی بوده است، عرصه کشمکش دیدگاههای متعدد و متعارض است. رویارویی پوزیتیویسم و هرمنوتیک (به عنوان دو مکتب اصلی فلسفه علوم اجتماعی)، در پاسخ به این سوال که "تا چه حد میتوان جامعه را با همان روشهای علوم طبیعی مطالعه کرد"، وجه غالب این منازعه را تشکیل میدهد؛ پوزیتیویسم قائل به وحدت روششناختی و کاربست روش تجربی در مطالعات علوم انسانی است و در واکنش بدان دیدگاههای پسا تجربهگرایانهای چون تفسیرهای تاریخی و جامعه شناختی از علم، پدیدار شدهاند؛ حال آنکه هرمنوتیک معتقد است میان این دو حوزه اساسا تفاوت ماهوی وجود دارد. رهیافت تفسیری، گستره وسیعی از نگرشهای فلسفی از جمله روش شناسی وبر، پدیدار شناسی، جامعه شناسی معرفت پیتر وینچ، هرمنوتیک گادامری و دیدگاه افرادی چون السدر مک اینتایر را در برمیگیرد. از درون مناقشه بی پایان دو سنت رقیب (پوزیتویسم و هرمنوتیک) دو مکتب جدید سر برآوردهاند که یکی واقعگرایی انتقادی است و دیگری نسبیگرایی سیستماتیک. رهیافت اول انعکاس گستردهای در بسیاری از حوزههای علوم اجتماعی مثل جامعه شناسی، علوم سیاسی و روابط بینالملل یافته و کوشیده است هستیشناسی، معرفت شناسی و روش شناسی متفاوتی از دو رهیافت مزبور ارائه کند؛ اگرچه مباحث نظری واقعگرایی انتقادی در حوزههای مزبور همپوشانیهایی با دو سنت پوزیتیوسیم و هرمنوتیک دارد اما بنیانگذاران این مکتب مدعیاند با علم به نارساییهایی معرفتی دو رهیافت مزبور، سنت جدیدی را پایه گذاشتهاند که یارای پاسخگویی به بسیاری از پرسشهای چالش برانگیز در حوزه علم به طور عام و علوم انسانی به طور خاص را دارد. رهیافت اخیر (نسبیگرایی سیتماتیک) نیز در معرفتشناسی فمینیستی متبلور شده و مناقشاتی میان این جریان و منتقدین پساساختارگرا و پسامدرن آنها در گرفته است (Benton and Craib ,2001: 8-11). واقعگرایی انتقادی علاوه بر دوگانههای پوزیتیویسم/ هرمنوتیک، دوگانههای رایج دیگری در علوم انسانی را نیز مطرح و راه حل رفع آنها را ارائه میکند. از این منظر، به جای دوگانه جمعگرایی/فردگرایی از رابطهگرایی، سخن به میان میآید. مدل گشتاری کنش اجتماعی دوگانه ساختار/ کارگزار را رد می کند. مدل ماتریالیسم نیروهای مقارن رو به تکوین درصدد غلبه بر دوگانه ماتریالیسم/ ایدئالیسم برمیآید؛ مفهوم علیت نیتمند که برهان ها را به لحاظ علی قابل تبیین و موثر می داند، راه برون رفتی از تناقض علیت/ برهان را ترسیم می کند؛ و بالاخره به جای تقابل ارزش/ واقعیت، همپیوندی دیالکتیکی میان ارزش و واقعیت، مینشیند؛ بر اساس همپیوندی دیالکتیکی، هیچگاه زمینه عاری از ارزش نمیشود و ارزشها همواره کردارهای اجتماعی و مباحثات واقعی را بارور میکنند؛ در عین حال واقعیتها خود، نتایج قابل ارزشگذاری ایجاد میکنند(Bhaskar, 1998:17 ). واقعگرایی انتقادی از دهه 1970 به عنوان یکی از مهمترین روش شناسیهای علومیاجتماعی ظاهر شد. این مکتب در فلسفه علم بیش از هر کس با نام روی باسکار شناخته میشود. واقعگرایی انتقادی برآیندی است از دو رهیافت فراتجربی در حوزه علوم طبیعی و طبیعتگرایی انتقادی در حوزه علوم اجتماعی. روی باسکار، موسس این مکتب، رهیافت اول را در کتاب«تئوری واقعگرایانه علم» و رهیافت دوم را در کتاب «امکان طبیعتگرایی: نقد فلسفی علوم معاصر» شرح و بسط داده است. درواقع رهیافت دوم همان کاربست روششناسی طبیعتگرای اول در حوزه علوم انسانی است. واقعگرایی فراتجربی؛ واقعگرایی انتقادی و علوم طبیعینقطه عزیمت واقعگرایی انتقادی، نقد هستیشناسانه دو مکتب هرمنوتیک (و پست مدرنیسم) و پوزیتیویسم است. اولی واقعیت مستقل از ذهنِ سوژه شناسا را نفی میکند و دومی آن را به پدیدههای مشاهده پذیر تقلیل میدهد. انتقاد از دو مکتب، فرصت ارائه تفسیری بدیل درباره کیفیت جهان واقعی را در اختیار واقعگرایان انتقادی قرار میدهد. باسکار، در انتقاد از پوزیتیویسم، در کتاب تئوری واقعگرایانه علم، با اتکاء به استدلال فراتجربی کانت نشان میدهد که توالی دائمی و مشاهده پذیر رویدادها نه شرط لازم و نه شرط کافی قوانین علمی هستند؛ کشف واقعیتِ جهانِ هستی مستلزم عبور از سطح پدیدههای تجربی و مشاهده پذیر به سطوح زیرین و مطالعه ساختارها و مکانیسمهای موجد این پدیدههاست (Bhaskar 2008:12-14 ). در استدلال فراتجربی، پدیدهای که مورد اجماع دانشمندان باشد، مثلا A، در نظر گرفته میشود. سپس سوال میشود «برای آنکه A امکان پذیر باشد، وضعیت باید چگونه باشد؟» با توجه به آن که، پیشتر، واقعیت A مورد پذیرش قرار گرفته است، چنانچه B شرط لازم تحققA باشد؛ آن هم، باید بعنوان واقعیت مورد قبول واقع شود. براساس این استدلال، باسکار آزمایشهای علمی را، که مناقشهای درباره واقعی بودنشان نیست، در نظر میگیرد و سپس سوال میکند «برای آنکه آزمایشهای علمی امکان پذیر شوند، وضعیت باید چگونه باشد؟». به اعتقاد باسکار، در اینجا، «وضعیت» ناظر بر دو بعد و جنبه است: جهان هستی یا بعد پایدار و پژوهشگران علم یا بعد ناپایدار. به بیان دیگر، برای اینکه آزمایشهای علمی امکان پذیر شوند اول باید دید که جهان باید چگونه باشد سپس اینکه پژوهشگران علم و نحوه ارتباطشان چگونه باشند. بررسی این دو بعد، خطوط تمایز واقعگرایی انتقادی را از سایر مکاتب فلسفه علم بویژه پوزیتیویسم و هرمنوتیک شفاف میسازد (Peacock, 2000: 2-3). بررسی بعد پایدار(جهان)، واقعگرایان انتقادی را به هستیشناسی جدیدی رهنمون میسازد. به طوریکه روی باسکار با ارائه یک هستی شناسی «عمقی» جهان را به سه لایه و سطح تقسیم میکند: 1- سطح تجربی که شامل رویدادهای مشاهدهپذیر است؛ 2- سطح عملی که شامل جریانها یا توالی رویدادهاست؛ و ممکن است در شرایط آزمایشگاهی و یا محیط بیرون از آزمایشگاه کشف شود؛ 3- سطح واقعی که حوزه ساختارها و مکانیسمهای زایا و تعیینکننده سطوح اول و دوم است که به سختی قابل مشاهده است؛ برای نمونه ویروسها، کدهای ژنتیکی و... جملگی در این حوزه قرار میگیرند. این سه لایه نه قابل تقلیل به یکدیگرند و نه منطبق بر هم. پوزیتیویسم تنها پدیدههای متعلق به سطح اول را واقعی قلمداد میکند حال آنکه اساسا هدف علم از منظر واقع گرایی انتقادی کشف ساختارها و مکانیسمهای سطح واقعی (سطح زیرین) است که واجد نیروی علّی و منشا ظهور رویدادها و پدیدههای مربوط به دو سطح دیگر به حساب می آید. در واقع از این منظر، مشاهدات و تجربههای بشری(در سطح اول) تنها بخشی از رویدادهایی است که مربوط به سطح دوم هستند و این رویدادها نیز معلول مکانیسمهایی هستند که در سطح سوم قرار دارند( بنتون و کرایب، 1384: 230-229). باسکار خود مکانیسمها را اینگونه تعریف میکند: "مکانیسم دقیقا چیزی است که باعث ظهور چیز دیگر میشود. میتوان گفت که آب به دلیل ساختار ملکولی اش به جوش میآید. میتوان با نگاهی تحلیلی گفت که این سطح از واقعیتِ غیر عملی عمیقتر است، بیانگر لایه زیرین است؛ ممکن است گاهی در بطن باشد، ممکن است گاهی به کوچکی ملکولها باشد، لیکن همچنین ممکن است وسیعتر باشد. و آن تقریبا همیشه پیچیده است و اغلب به سختی قابل مشاهده است." بدینترتیب مکانیسمها واجد نیروی علّی و تعیینکنندگی می باشند. مکانیسمها، خود، برآمده از ساختارها هستند. با این حال، این نیرویِ علّیْ و زایا مطلق نیست چرا که مکانیسمها توسط متنی که برآیند و محصول سایر مکانیسمهاست محدود و مشروط می شوند. بنابراین برخی از مکانیسمها ممکن است مانع اثر بخشی علّی سایر مکانیسمها شوند و برای مدتی آنها را به خارج از حوزه تجربه برانند. به بیان دیگر، مجموعهای از مکانیسمها، که خود ناشی از ساختارهای متفاوتند، در درون یک سیستم باز، اندر کنش دارند و این تعامل باعث ظهور رویدادها و تجربیات (مربوط به لایه دوم و اول واقعیت) میشود. هستیشناسی واقعگرایی انتقادی را میتوان در دیاگرام ذیل مشاهده کرد: اندرو کلیر تعامل این سه سطح از واقعیت را در طبیعت اینگونه شرح می دهد:
نهتنها میتوانیم بین محتویات آزمایش - «امر تجربی»- و جریان بالفعل رویدادها - «امر عملی» قایل به تفکیک شویم، میتوانیم «مکانیسم های زایا» را نیز در طبیعت تمییز دهیم؛که حتی اگر بالفعل هم نباشند واقعیاند. نیروی جاذبه واقعی است، حتی وقتی که سقف فرونریخته باشد. قصور در تشخیص این حقیقت لاجرم به «فعلیتگرایی» یعنی تلاش برای یافتن قوانین در سطح عملی میانجامد. حال آنکه، قوانین باید بهمثابه استعدادها و تمایلات (موجود در لایه زیرین) تحلیل شوند (کلیر 1382: 142). از آنجاکه ساختارها و مکانیسمهای سطح زیرین دائما در حال زایش و ریزش هستند طبیعی است که جهان همواره در حال تغییر و دگرگونی باشد؛ این دگرگونی در جهان اجتماعی از سرعت بیشتری برخوردار است زیرا علاوه بر ساختارهای اجتماعی، ادراکها و کنش و واکنشهای انسانی نیز در ظهور پدیدهها تاثیر گذارند[1]. همانطور که اشاره شد امکانپذیری آزمایشهای علمی، از نظر باسکار، مستلزم آن است که پژوهشگران علم (بعد ناپایدار) نیز ویژگیهای خاصی داشته باشند. روی باسکار در بررسی بعد ناپایدار همچون کوهن، فایرابند و جامعه شناسان معرفت، دانش را کرداری اجتماعی و پژوهشگران را مقید به شرایط تاریخی و اجتماعی میداند. اعتقاد توامان به هستیشناسی واقعگرایانه و معرفتشناسی نسبیگرایانه به اعتقاد صاحبنظرانی چون راجر تریگ ناهمساز و خودویرانگر مینماید(تریگ 1384: 60)؛ از همین روست که باسکار برای رهایی از اتهام نسبیگرایی و همآوایی با رهیافت معرفتشناختی پست مدرن یا جامعه شناسی معرفت، مفهوم «عقلانیت داوری کننده» را وارد ادبیات نظری واقعگرایی انتقادی میسازد. این مفهوم بدان معناست که به رغم ارزش مساوی و برابر رهیافتهای معرفتشناختی مختلف در کشف واقعیتهای اجتماعی، میتوان رهیافتهایی را که از«قدرت تبیینی» بیشتری برخوردارند بر سایر رهیافتها ترجیح داد (Patomaki & Wright 2000: 224) ؛ این ایده مغایر دیدگاه نسبیاندیشانی همچون پیتر وینچ است که معتقدند نمی توان کردارهای رایج در فرهنگ ها و شیوههای زندگی را با معیار عقلانیت علمی غرب مورد ارزیابی قرار داد و ملاکهای عقلانیت فرهنگ ها، درون فرهنگی و نسبی است (بنگرید به پیتر وینچ 1372: فصل سوم). از یک منظر، پایههای واقعگرایی انتقادی بر سه ستون فلسفی استوار است: هستیشناسی واقعگرایانه در وجه پایدار علم، معرفتشناسی نسبیگرایانه در بعد ناپایدار علم و عقلانیت داوری کننده در وجه حقیقی و ذاتی علم. اصل سوم بدان معناست که، برخلاف دیدگاه افرادی چون تریگ، تعارضی میان اصل اول و دوم یعنی فرضِ واقعی بودنِ جهان بیرونی با فرض دیگری که فهم ما را از این جهان مشروط به تعینهای تاریخی می داند، وجود ندارد. اگر چه باسکار به شیوه جامعه شناسان معرفت معتقد است همه باورها و تئوریهای علمی محصول علل و مقید به شرایط تاریخیاند لیکن، برخلاف آنها، برخی از باورها را به لحاظ علّی محصول اعتقادات صحیح و مبتنی بر حقیقت میداند و برخی دیگر را مبتنی بر خطا، پیش داوری و خرافات؛ پیش داوریهایی که ساختارهای عمیق تر را از دیدگان معتقدین به آن پنهان نگه می دارد. بنابراین به زعم او نمی توان از برابری هنجاری میان برداشتهای علمی و اعتقادات درست و نادرست سخن گفت. رجحان تئوریهای رقیب بر یکدیگر را قدرت تبیین کنندگی آنها تعیین میکند. باسکار سه جزء متناقض نمای اندیشه خود را اینگونه جمع می کند: آنچه واقعگرایی انتقادی انجام می دهد این است که استلزام متقابل هستی شناسی واقعگرایانه در بعد پایدار، معرفت شناسی نسبیگرایانه در وجه ناپایدار و اجتماعی علم و عقلانیت داوری کننده در وجه ذاتی علم را بپذیریم و از آن دفاع کنیم. این بدان معناست که تضادی بین این [فرض] که موضوع مطالعه علمی خود را جهانهای واقعی عینی بدانیم و این[ فرض] که باورهای خود درباره این جهان ها را تابع تمام انواع تعینهای تاریخی و سایر محدودیت ها بدانیم وجود ندارد. در عین حال عناصری از درستی و نادرستی در هر حوزه استدلالی وجود دارد که امکان داوری عقلانیت محور در حوزههای هنجاری علم [ میان این حوزههای استدلالی] را فراهم میآورد(loc.cit). طبیعتگرایی انتقادی؛ واقعگرایی انتقادی و علوم انسانیروی باسکار در کتاب امکان طبیعتگرایی میکوشد رهیافت انتقادیاش را در حوزه علوم انسانی نیز بکار گیرد؛ او این کار را با بررسی و نقد پاسخ دو رویکرد پوزیتیویسم و هرمنوتیک به یک پرسش بنیادی آغاز میکند: تا چه حد میتوان علوم اجتماعی را با همان روش علوم طبیعی مطالعه کرد؟ سنت طبیعتگرایی پوزیتیویستی بر پایه تلقی هیومی از قوانین، به وحدت روششناختی قائل بوده و پیروی علوم اعم از طبیعی و اجتماعی از اصول اثباتگرایی را یکسان قلمداد میکند. در مقابل، سنت ضد طبیعتگرای هرمنوتیکی میان علوم طبیعی و علوم اجتماعی، براساس تفاوت موضوعات مورد مطالعه آنها، قائل به تفکیک روش شناختی است و موضوعات علوم اجتماعی را اساسا موضوعات معنادار تلقی میکند. از این رو هدفی غیر از روشن ساختن معنای این موضوعات برای علوم اجتماعی در نظر نمی گیرد (Bhaskar 2003:17). واقعگرایی انتقادی به رغم انتقاد از پوزیتیویسم و برجسته ساختن مشکلات کاربست این نگرش در علوم اجتماعی، خود طبیعتگراست و مطالعه علمی پدیدههای اجتماعی را هم مقدور و هم مطلوب قلمداد میکند؛ البته نه با بهرهگیری از روشهایی که پوزیتیویستها پیشنهاد میکنند (Lopez and Potter 2006: 8). با این وجود، باسکار اذعان دارد که رهیافت طبیعتگرایانه در این حوزه با سه محدودیتِ هستی شناختی، معرفتشناختی و رابطهای مواجه است. محدودیت هستیشناختی رویکرد طبیعتگرایانه در علوم انسانی به وابستگی ساختارهای اجتماعی به فعالیت کارگزاران، وابستگی آنها به مفهوم یا تلقی کارگزاران درباره فعالیت و کردار اجتماعی شان و وابستگی مکانی- زمانی ساختارها برمیگردد. وابستگی اول بدان معناست که نیروی علّیِ ساختارهای اجتماعی تنها از رهگذر کارگزاران انسانی ظاهر میشود و تعیینکنندگی علّی ساختارها تا حد زیادی تابع آزادی عمل کارگزاران است. البته آزادی عمل کارگزار آنگونه که فردگرایان تاکید میکنند مطلق نیست بلکه مقید به حدودی است که ساختارها ترسیم کردهاند. وابستگی دوم (وابستگی به مفهوم) ناظر به این واقعیت است که تعیّن و بازتولید منظم برنامههای نهادی، مشروط به تفسیر و اجرای دقیق آنها از جانب کارگزاران انسانی است و قدرت جامعه برای تحدید کردار افراد هیچگاه به صورت اتوماتیک وارد عمل نمیشود؛ بلکه، این قدرت، تا حد زیادی وابسته به نیتمندی کارگزاران، تفسیری که آنها از منشورهای نهادی ارائه می کنند و راه و روشی است که کارگزاران برای اداره زندگی نهادی برمیگزینند. اما سومین محدودیتِ هستیشناسانه طبیعتگرایی (وابستگی ساختارها به مکان و زمان) بدان معناست که ساختارهای اجتماعی منظومههای در حال تکاملند و در عین حال این تکامل زمانمند است یعنی ساختارها متولد میشوند، در چرخه رشد و زوال زمانی قرار میگیرند و در نهایت در انبار تاریخ بایگانی میشوند(Bhaskar, 2003:443). محدودیت معرفتشناختی طبیعتگرایی در حوزه اجتماعی به ویژگی سیستم– باز بودن ساختارها و مکانیسمهای اجتماعی برمیگردد. این ویژگی، پژوهشگر را از تفکیک پدیده مورد مطالعه، بررسی آن در شرایط آزمایشگاهی و کنترل تاثیر سایر پدیدهها بر پدیده مورد مطالعه باز می دارد. در تلاش برای غلبه بر این محدودیت، واقعگرایان انتقادی وقوع بحران در نظم اجتماعی را به عنوان بدیلی برای نقش آزمایش در علوم طبیعی قلمداد می گنند. وقوع بحران ها موجب می شود ساختارهای پنهان در شرایط عادی رخ بنماید؛ همچون زمانی که اعتصاب کارگران موجب می شود پلیس به خشونت متوسل شود و ماهیت آن به منزله نیرویی خنثی برای حفظ نظم اجتماعی با تردید مواجه شود. همچنین استدلال های فرا تجربی را می توان بدیل دیگری برای آزمایش در علوم طبیعی به حساب آورد (بنتن 1384: 252-250). در نهایت محدودیت رابطهای به معنای تفکیک ناپذیری ارزشهای عالِم اجتماعی از امر واقع و موضوع مورد مطالعه اوست؛ به گونهای که او، حتی، تمایل دارد ساختارهای واقعی را دگرگون سازد. روی باسکار، به سیاق اصحاب مکتب انتقادی، نه تنها این محدودیت را نکوهش نمیکند بلکه اساسا آن را برای نقد ساختارهای ظالمانه و در نتیجه رهایی بشر ضروری می پندارد(Bhaskar 2003:443). به هر حال، به اعتقاد باسکار، محدودیتهای سهگانه باعث امتناع مطالعه علمی پدیدههای اجتماعی (طبیعتگرایی) نبوده و رسالت علوم اجتماعی برای تبیین مکانیسمها و ساختارهای موجد رویدادها را نفی نمیکند؛ هر چند، پیشبینی پذیری را در حوزه علوم اجتماعی منتفی می سازد. به بیان دیگر، روی باسکار معتقد است، رسالت علوم اجتماعی تبیین انتقادی پدیدهها و رویدادها با ارجاع آنها به ساختارها و مکانیسمهای زیرین است و نه پیش بینی رویدادهای آینده. به اعتقاد واقعگرایان انتقادی پیش بینی در علوم طبیعی از آن رو ممکن است که انسان قادر است فعل و انفعالات موجود در جهان طبیعی را در سیستمی بسته و آزمایشگاهی بازسازی کند:« در نظامهای بسته میتوانیم سازوکارهای ویژهای از طبیعت را جدا کنیم و دقیقا مورد مطالعه و بررسی قرار دهیم. این سازوکارها صرفا به این دلیل مورد توجهاند که در نظامهای باز هم، یعنی در خارج از شرایط مصنوعیِ تجربی، عمل میکنند» ( کلیر، 1382: 142). بنابراین با توجه به عدم امکان ایجاد شرایط آزمایشگاهی در علوم انسانی، امکان پیش بینی عملا منتفی است. کلیر معتقد است: «نظامهای بسته را حتی بهنحو تصنّعی نمیتوانیم در علوم انسانی ایجاد کنیم. بنابراین روش تجربی در اینجا نامناسب است» (همان). با این حال، برخی از واقعگرایان انتقادی پیش بینی در حوزه علوم اجتماعی را یکسره منتفی نمیدانند و معتقدند با کاربست روش های متفاوت از علوم طبیعی میتوان در این حوزه نیز دست به پیش بینی زد. برای نمونه، تد بنتن از دیگر واقعگرایان انتقادی، که پیش بینی پدیدهها را در گرو پایداری و تغییرناپذیری ساختارهای زیرین (ویژگی جهان طبیعی) نمیداند معتقد است که حتی در سیستمهای پیچیدهای (جهان اجتماعی) که متضمن مکانیسمهای متعددی است که در تعادل با یکدیگر قرار دارند هم میتوان دست به پیش بینی زد؛ تنها، این پیش بینی بصورت بیان احتمالهای مختلف صورت میگیرد( Hartwig & Sharp :20). در کل، تبیین علّی که معطوف به شناخت مکانیسم ها و نیروهای علّی است در نزد واقعگرایان انتقادی جایگاه والاتری از پیش بینی دارد (Ekstrom,1999 ). این رهیافت، واقعگرایان انتقادی را همچون اصحاب مکتب فرانکفورت به حیطه علم رهاییبخش میکشاند. به اعتقاد باسکار و کلییر ساختار روابط سرمایه دارانه هم موجب شکل گیری باورهای نادرست در میان افراد تحت سلطه می شود و هم بسیاری از پیامدهای منفی دیگر به همراه می آورد(بنتن، 1384: 256-254). ریشه این نگرش را باید در علقه های مارکسیستی واقعگرایان انتقادی و خدمات متقابل این دو مکتب جستجو کرد. به گونه ای که باسکار سرمایه داری را عامل ویرانی طبیعت قلمداد کند و معتقد باشد چنانچه این نظام واژگون نشود،چشم انداز امیدوار کننده ای پیش روی بشر قرن بیست و یکم دیده نمی شود( See brown et al, 2001) در کل، روی باسکار کاربست طبیعتگرایی در حوزه علوم اجتماعی را، در کتاب امکان طبیعتگرایی، نیز بر پایههای استدلال فراتجربی کانتی استوار میسازد و بر این اساس سوال میکند: «جوامع واجد چه ویژگیهایی هستند که آنها را به موضوعی ممکن برای مطالعه و شناخت تبدیل میکند؟» یا جوامع چه ویژگیهایی دارند که این ویژگیها ما را قادر میسازد، آنها (جوامع) را بطور علمی بشناسیم؟ روی باسکار، از دو منظر، میکوشد پاسخ مناسبی برای این پرسش پیدا کند: اول از منظر هستی شناسی تلاش میکند ویژگیهای جوامع را مطالعه کند؛ این مساله باسکار را به سمت مناقشهای قدیمی در علوم اجتماعی یعنی رابطه ساختار و کارگزاران اجتماعی رهنمون میشود و دوم از منظر معرفتشناختی به این میپردازد که این ویژگیها چگونه جامعه را به موضوعی برای مطالعه و شناخت تبدیل میکند(Lewis 2000 :250). رابطه ساختارها و کارگزاران اجتماعی، در «مدل گشتاری کردار اجتماعی» باسکار تئوریزه شده است. نقطه عزیمت این مدل تحلیلی، نقد فراگیر رهیافت شیءانگار (و کلگرای) دورکهایم، اراده گرایی( و فردگرایی) وبر و تلفیقگرایی ناصواب پیتر برگر درباره جامعه است Harvey, 2002 :168)) جامعه شناسی تعاملگرا؛ برون رفت از دوگانه ساختار و کارگزارروی باسکار به خیل اندیشمندانی تعلق دارد که میکوشند راه برونرفتی از دوگانههای رایج در علوم اجتماعی بویژه تقابل هستی شناسانه ساختار و کارگزار و سنتزی برای تلفیق دو رهیافت فردگرا و کل گرا بیابند. باسکار معتقد است: دوگانه انگاری هایی میان پوزیتیویسم و هرمنوتیک، کلگرایی و فردگرایی، ساختار و کارگزار، دلیل و علت، ذهن و جسم و واقعیت و ارزش وجود دارد که در هر مورد طبیعتگرایی انتقادی در جستجوی دیدگاه سومی است که بتواند این تضادها را جمع کند. از این رو، برخلاف پوزیتیویسم و هرمنوتیک از طبیعتگرایی انتقادی مبتنی بر فلسفه علم واقعگرایانه دفاع می کند. به همین ترتیب برخلاف کلگرایی و فردگرایی از تعاملگرایی؛ و برخلاف تضاد ساختار و کارگزار از مدل گشتاری کردار اجتماعی- که این دو را به هم فرونمی کاهد بلکه وجوه ممیز و وابستگی متقابل آنها را به تصویر میکشد Bhaskar interviewed, issue 8)). فردگراییمناقشه اصلی در این حوزه پیرامون این پرسش بنیادین شکل گرفته که آیا جامعه برآیند و حاصل جمع جبری افراد است یا نوعی هستی مستقل که موجودیت آن وابسته به اجزاء اش؛ بدون اینکه بدان تحویل پذیر باشد. در واقع، این سوال دو دسته رهیافت فردگرا و کلگرا (یا شئ انگار) را از هم متمایز میسازد. فردگرایی که مهمترین تجلی آن در مکتب پوزیتیویسم نمودار شده به گونهای تقلیل گرایانه شبکه پیچیده روابط و کنشهای اجتماعی را به افراد و اجزاء سازنده آن فرو می کاهد و خاستگاه جامعه را در کنش کارگزارن انسانی جستجو می کند. به رغم تمایز آشکار که میان تفسیرگرایان و پوزیتویستها- پیرامون نقش آگاهی در معنا بخشی به حیات و پدیده های اجتماعی- شکل گرفته[2]، نظریه های تفسیری هم در جرگه رهیافت های فردگرایانه طبقه بندی می شوند (تریگ 1384: 75-74). درواقع، اینکه وبر شناخت جامعه را منوط به ضرورت فهمِ (verstehen) محتوای فکری افراد از طریق نفوذ در ذهن آنها میسازد(همان). یا اینکه برگر و لاکمن جهان اجتماعی را- به رغم عینیتی که برای آن قائلند- پایگاه هستی شناسانه مستقل از فعالیت بشری قلمداد نمی کنند(رک برگر و لاکمن، بخش دوم و سوم: 1375)، به همین نگرش فردگرایانه برمی گردد. مهمترین نقدی که از منظر واقعگرایان ساختارگرایی مثل آرچر برفردگرایی وارد میشود گسست ارتباط میان حال، گذشته و آینده در صورت نفی ساختارهاست؛ ساختارها حامل و میانجی انتقال تاثیر کنش ها از گذشته به زمان حال و از زمان حال به آینده قلمداد میشوند و با نفی آنها رشته ارتباط مزبور نیز گسسته میشود؛ چراکه کارگزاران اجتماعی میمیرند و حاملی برای انتقال این تاثیرات باقی نمی ماند (پارکر، 1386 :137). کلگراییدرمقابل، دستهای از تئوریهای به اصطلاح کلگرا قرار دارند که برای جامعه و ساختارهای اجتماعی شأن مستقلی از کنش کارگزاران انسانی قائلند و برخلاف نگرش قبلی، افراد را صرفا حامل ارزشهای فرهنگی و ایفاگر نقشهای اجتماعی به شمار میآورند. این رهیافت با تاکیدی که بر تقدم امر اجتماعی بر کارگزاران انسانی دارد در نهایت به یکتاانگاری و همسان بینی افراد می رسد. تأثیرگذارترین نماینده فکری این رهیافت دورکهیم است که حتی فردیترین مسایل همچون خودکشی را هم واجد ماهیت اجتماعی می دانست و آگاهی انسانها را بازتاب جامعه بر می شمرد. در این منظر کل گرایانه افراد صرفا با نهادهای اجتماعی آشنا میشوند و در چارچوب سازمان ها و قواعد عمومی کنش میکنند؛ نه اینکه دائما از طریق بازاندیشی به تغییر یا بازتولید ساختارهای اجتماعی مبادرت می ورزند(همان: 93-94). مهمترین پیامد کلگرایی از منظر تلفیقگرایان، تلقی فرد به عنوان بازتاب صرف جامعه است به طوریکه از این منظرحتی تصور فرد از خود هم مخلوق و محصول جامعه قلمداد میشود (تریگ،1384: 96). رهیافت های تلفیقیدو رهیافت مزبور، به انحاء مختلف، در قالب نظریه های متعدد تا دهه 1970 میلادی تداوم یافت تا در این دهه زمینه ظهور نسل جدیدی از تئوری های تلفیقی را فراهم آورد. تئوری های تلفیقی از درون آشفته بازاری از نظریههای متعارض جامعه شناختی در این دهه بیرون آمد؛ تئوریهایی که مشخصه اصلی آنها را انتقاد از مکتب کارکردگرایی ساختاری تشکیل می داد. این جهتگیری انتقادی از یک سوی و تضادهای نظری میان خودِ این تئوری ها از دیگر سوی، به آنارشیسمی از دیدگاه های جامعه شناسانه دامن زده بود که بستر مناسبی را برای نضج و رشد رهیافت تعاملگرا فراهم آورد. به طور مشخص، عرصه نظریه پردازی در دهه 1970 بواسطه دو شکاف نگرشی دستخوش آشفتگی نظری شده بود؛ شکافی که جامعه شناسی مارکسیستی و جامعه شناسی سرمایه دارانه پارسونز و حامیان آن را ازیکدیگر جدا میساخت. جامعه شناسی مارکسیستی خود به دو نحله ساختارگرا و انسانگرا تقسیم می شد؛ در حالی که نحله اول حرکت تاریخی جامعه بشری را متعیّن و خارج از اراده انسان تصور می کرد نحله دوم مهمترین تحولات تاریخی از جمله انقلاب ها را محصول اراده پرولتریا و عاملیت تاریخی طبقه کارگر می انگاشت. شکاف دوم نظریه های ذهنیت باور- شامل نظریه کنش، ارادهگرایی، کنش متقابل نمادین، پدیدارشناسی و روش شناسی مردمنگر گارفینگل- را از تئوری های عینیت باور-شامل تحلیل سیستمی، علیت باوری ساختاری، دترمینسیم اجتماعی پارسونزی- متمایز می ساخت. رهیافت تعاملگرا و تئوری های تلفیقی برای سامان دادن به این چندپارگی نگرشی اولین بار در آثار آنتونی گیدنز و پیر بوردیو رخ نمود و بعدها در آثار موزالیس، آرچر، باسکار، بریان فِی، و تریگ خوانش های جدیدی یافت (پارکر، 1386: 58-55). در ادامه هریک از این تئوریها به طور اجمالی شرح و بسط داده میشود. الف- گیدنز؛ ساختاریابی گیدنز به تعبیر خود برای درهم شکستن امپراتوری ذهنیت باوریِ تفسیرگرایان و امپراتوری عینیت باوری کارکردگرایان و ساختارگرایان، مفهوم ساختاریابی را وارد ادبیات نظری جامعه شناسی نمود. این مفهوم متضمن دوسویگی ساخت و وابستگی متقابل ساختار و کارگزار است. دوسویگی ساخت بدان معناست که خواص ساختاری نظامهای اجتماعی هم وسیله و هم نتیجه اعمالی است که نظام های مذکور را تشکیل میدهند. به دیگر سخن، ساختارهای اجتماعی درعین اینکه که کنش کارگزاران را محدود یا مقدور میسازند، خود از رهگذر همین کنشها بازتولید یا دستخوش تغییر میشوند (کسل، 1383: 174-173). گیدنز دو مقولهای را که عمدتا از سوی سایر جامعه شناسان خلط مفهومی میشوند از هم جدا می کند: نظام و ساختار. نظام اشاره به الگوهای رفتاری ثابت و قابل مشاهدهای دارد که در کنشهای متقابل افراد ظهور و بروز می یابد و در زمان-مکان پدیدار میشود و ساختار، قواعد و منابعی است که به مثابه طرحهای تفسیری جمعی به کنش های اجتماعی معنا می بخشد. به همین ترتیب، گیدنز در تبیین کنشهای اجتماعی میان کردارهای روزمره و کردارهای مبتنی بر تامل و تفکر قایل به تفکیک میشود. از دید او کردارهای روزمره را «آگاهی عملی» هدایت می کند؛ یعنی زمینهای قبلی که افراد برحسب عادت بدان تکیه میکنند؛ افراد تنها زمانی که دست به عملی غیرمعمول میزنند در صدد کشف انگیزهای خاص آن عمل برمیآیند. با وجود این، در هر دو صورت کارگزار بدون اتکا به طرحهای تفسیری جمعی قادر نیست کنش معناداری داشته باشد. رابطه ساختار و کردار در اندیشه گیدنز متناظر با رابطه زبان و بیان است که اساسا غیر قابل تفکیک از همدیگرند و درنبود هر یک، دیگری میرا و زوال پذیر(گیدنز، 1384: فصل دوم و هفتم). چنین مفهوم سازیای از رابطه ساختار و کارگزار همسانی بسیاری با تبیین باسکار از این رابطه در قالب مدل گشتاری کردار اجتماعی دارد؛ لیکن آنگونه که آرچر به باسکار متذکر میشود تفاوت حائز اهمیتی میان تئوری این دو جامعهشناس انگلیسی وجود دارد. آرچر نوعی یکتاانگاری در تئوری گیدنز مشاهده میکند که مانع از استقلال دو مولفه ساختار و کارگزار از یکدیگر میشود. در واقع، همین امتزاج مفهومی و تلقی دو مولفه مذکور به عنوان دو روی یک سکه است که سهم هر یک از آنها در شکل دادن به پدیدههای اجتماعی را مشوه و مبهم میسازد (پارکر، 1386: 126-125). انتقاد مشابهی را باسکار تحت عنوان شناسایی ناروا به نگرش پیتر برگر در ارتباط تعامل این دو مولفه مطرح کرده است(Bhaskar, 2003: 35). به نظر منتقدان گیدنز، تاکید بیش از حد وی بر نقش عاملیت انسانی در شکلگیری رویدادهای اجتماعی و تعبیر غیرمعمول او از ساختار اجتماعی نشان از سایه سنگین رهیافت فردگرایانه بر نظریه او دارد(ریتزر، 1384: 705-704). ب- بوردیو؛ ساختارگرایی ساختگرایانه پیر بوردیو جامعهشناس تعاملگرای دیگر می کوشد در نظریه «ساختارگرایی ساخت گرایانه» نقیصه تئوری گیدنز را برطرف کند. بدین ترتیب او با طرح مفاهیم نوینی همچون «عادت واره ها»، «ساختمان ذهنی»، «زمینه و میدان» و «فضای اجتماعی» بشدت از کنشگر آزاد و آگاه فاصله می گیرد و نظریه خود را فراتر از انتقادات معطوف به ساختاریابی گیدنز از منظر توجه بیش از پیش به عاملیت و در بطن تعامل «آگاهی ناخودآگاه» و «آگاهی عملی» مطرح می سازد weik, 2006: 4) ). عادت وارهها به مجموعهای نسبتا ثابت از خلق و خوها گفته میشود که محصول تجربههای کنشگران در موقعیتهای خاصی در ساختار اجتماعی است(جلایی پور و محمدی 1387: 318). خود بوردیو عادتواره را بدین ترتیب تعریف کرده است: عادتواره نوعی تربیت غیرمستقیم است که باعث میشود فضائل یا رذایل پذیرفته شده در یک اجتماع، به سهولت، به صورت ملکه و بدون نیاز به تامل و تکلف از کنشگران اجتماعی سربزند (بوردیو، 1380: 16). بدین ترتیب، عادت وارهها به طرحهای تفسیری عمدتا ناخودآگاه اشاره دارد که نحوه کار جهان و نحوه ارزیابی امور را به ما نشان میدهد و دستور العملهایی را برای کنش ارائه میکند. افراد طی اعمالشان توسط این چارچوبهای کلی تفسیری هدایت میشوند. البته نه انسانها زندانی عادتواره های خود هستند و نه عادت وارهها موجِد چارچوبهای جزمی و متصلب؛ بلکه افراد در این چارچوبها از قدرت ابداع و استراتژیزه کردن رفتار نو و انطباق با محیطهای جدید برخوردارند. به بیان دیگر، عادتواره ها ساخته ابتکاری فرد نیستند بلکه محصول شرایط و وضعیتِ ساختاری- اجتماعی فرد هستند و در عین حال کنش های او را به گونهای ساختار می بخشند که این وضعیت را بازتولید کند (سیدمن، 197:1386). بنابراین افرادی که به یک ساخت یا طبقه اجتماعی واحد تعلق دارند از تجربههای مشابهی برخوردارند که عادتواره مشترکی را برای آنها ایجاد میکند. این عادت وارهها به نوبه خود اعمال اجتماعی آنها را به واسطه دستورالعمل هایی که صادر می کنند، سمت و سوی مشخص- البته نه متصلب و متعین- می بخشند. به دیگر سخن، افراد نه عاملانی کاملا آزاد و نه محصول منفعل ساختارهای اجتماعی اند. از سوی دیگر، عادتواره ها هم محصول ساختار اجتماعیاند و هم مولِّد دستورالعمل هایی برای اعمال اجتماعی که ساختارهای اجتماعی را بازتولید می کند(همان). میدان یا حوزه مفهوم دیگری است که فهم مدل تعاملگرای بوردیو بدون توجه بدان مقدور نیست. میدان از نظر بوردیو عبارت است از« زیراجتماعی که یک عادت واره خاص در آن حاکمیت دارد» (بوردیو، 1380: 16). بوردیو به میدانهای اجتماعی متعددی از قبیل دانشگاه، ورزش، و مدارس اشاره میکند که به اعتقاد او قابل تقلیل به یکدیگر یا حتی به سیستمی بزرگتر مثل سرمایه داری نیستند بلکه از افرادی که به گونهای عینی در مجموعهای از روابط اجتماعی قرار گرفتهاند، تشکیل شدهاند؛ افرادی که دارای منابع(سرمایههای) گوناگونی هستند و برای کسب پرستیز، ثروت و قدرت تلاش میکنند. برای مثال در میدان دانشگاهی افرادی حضور دارند که که با استفاده از منابع در دسترسشان مانند پیوندهای اجتماعی و دانش بر سر مرجعیت، قدرت و پرستیز با یکدیگر رقابت میکنند. سرمایه ناظر بر منابع یا قابلیتهای رایجی است که موجِد نفوذ اجتماعی است. سرمایه اشکال متنوعی دارد که سرمایه اقتصادی(ثروت)، سرمایه فرهنگی( صلاحیت و دانش)، سرمایه نمادین( افتخار و پرستیز)، و سرمایه اجتماعی(پیوندهای اجتماعی و اعتماد) مهمترین آنها هستند. هر میدانی به نوع خاصی از سرمایه یا منابع اهمیت میدهد. برای نمونه سرمایه فرهنگی یا دانش و صلاحیت در حوزه آکادمیک ارزشمندتر از اقتصاد تلقی میشود(سیدمن، 1386: 198). در اندیشه بوردیو این مفاهیم و مقولات در تعاملی دیالکتیکی، مدل ساختگرایی ساختگرایانه را تشکیل می دهند؛ مدلی که قرار است کلید حل این معما را در اختیار گذارد: چگونه فرهنگ به عاملی برای تضمین سلطه اجتماعی تبدیل شود؟ در واقع بوردیو با دستیازی به همین مدل است که تئوری «تولید طبقاتی فرهنگ و بازتولید فرهنگی طبقات» را وارد ادبیات تحلیلی علوم اجتماعی میسازد. براساس تئوری مزبور، تولید و مصرف فرهنگی روشی است که اقشار طبقه حاکم بدان وسیله در پی ایجاد و حفظ سلطه خویش هستند. طبقه حاکم میکوشد ذائقه، ترجیهات، معیارهای فرهنگی و سبک زندگی خود را به الگوی برتر و هژمون در جامعه تبدیل سازد. بدین ترتیب، بوردیو به شیوه گرامشی رابطه مستقیمی میان استیلای فرهنگی و سلطه طبقاتی برقرار میکند. در عین حال، او معتقد است طبقات زیر دست نیز عادتواره های مشخصی را میسازند که با تولید و بازتولید سبک زندگی و ترجیهات زیبایی شناختی خاص به باززایی موقعیت اجتماعیاشان منجر میشود (همان: 201). ج- برایان فِی؛ تخصیص و تصرف گونه دیگری از نگرش تلفیقی در قالب نظریه تخصیص و تصرف برایان فِی طرح شده است. بر اساس این نظریه، برخلاف دیدگاه رهیافت کلگرا، افراد حامل ارزشهای فرهنگی و ایفاگران نقشهای اجتماعی نیستند و این دو مولفه ماهیت و مختصات شخصیتی اعضای خود را تعیین نمیکنند؛ بلکه کارگزاران، فرهنگ را با تصرفات انسانی از آن خود ساخته و و از طریق تفسیر مفاهیم و تولید مقررات، آن را دائما تولید و بازتولید میکنند. در نتیجه فرهنگ و جوامع بواسطه قدرت خلاق و مبتکر اعضای خود تغییر مییابند(فی،1383: 119). از این منظر، ساختارها شرایط را برای امکان یک کنش فراهم میآورند و به سوی چگونگی انجام آن کنش هدایت میکنند اما این کارگزاران هستند که آنها را تولید یا بازتولید میکنند. د- باسکار؛ مدل گشتاری کردار اجتماعی با این همه، مدل گشتاری کردار اجتماعی باسکار علاوه بر نقاط قوت تئوریهای تعاملگرایانه مزبور تلاش کرده حتی الامکان از انتقاداتی که به این تئوری ها وارد شده نیز رهایی یابد. این مدل هم برای جامعه مختصات دوگانه قائل است و هم برای کردار انسانی. همچنین اهمیتی توأمان برای ساختار و کارگزار در شکلگیری پدیدههای اجتماعی قائل است؛ چه بر این فرض استوار است که « ساختار اجتماعی هم شرط همیشه حاضر و هم پیامد دائما بازتولید شده عاملیت نیتمند انسانی است» (Bhaskar 1998: xvi )؛ کردار کارگزاران نیز، هم تولید آگاهانه و هم بازتولید ناآگاهانه جامعه است (Harvey, 2002: 35). از منظر باسکار پیامد کنش اجتماعی در بازتولید و یا دگرگونی ساختارهای اجتماعی ممکن است ناخواسته باشد؛ مانند زمانی که کارمندان در محل کار خود حاضر می شوند تا بدین وسیله موجبات امرار معاش خود را فراهم کنند ولی به بازتولید نظام سرمایه دارانه کمک می کنند. همچنین این پیامد میتواند آگاهانه و نیتمند باشد؛ مانند زمانی که کارگزاران از طریق جنبش اجتماعی یا انقلاب در صدد تغییر ساختارهای مستقر برمی آیند (بنتن، 1384: 247). در واقع، باسکار با نقد تقلیلگرایی از هر نوع آن، معتقد است که کنش انسان در درون متن و زمینه اجتماعی، تاریخی و طبیعی از پیش موجود، صورت میگیرد. انسان زمانی که متولد میشود خود را رودرروی ساختارهایی مثل زبان، فرهنگ، ساختارهای اقتصادی و... می بیند؛ ساختارهایی که پیش از او و توسط انسانهای پیشین ایجاد شدهاند. بنابراین این ساختارها، واقعیتی عینی، مستقل و غیرقابل تقلیل به باورها و کنشهای کارگزاران قلمداد میشوند. این ساختارها که واجد نیروی علّی هستند برخی از کردارهای کارگزاران را تسهیل میکنند و برخی دیگر را تحدید به تعبیر لوپز و اسکات[3] جامعه بصورت افقی ساختارمند شده و مقام و موقعیتهای اجتماعی متعددی را مثل کارمند، استاد دانشگاه، حامیان حزبی، رهبران حرکت های اجتماعی و... بوجود آورده است. هر یک از این مقامهای اجتماعی نقشهایی را برای دارنده اش تعریف و تعیین میکند؛ نقشها مقررات و تکالیف تعریف شدهای را که لازمه مقام اجتماعی است به بازیگران تحمیل میکند و در عین حال آنها را از امتیاز و حقوقی برخوردار میسازد (لوپز و اسکات، 1385 :50). همانگونه که ساختارهای اجتماعی واجد نیروی علّی و تعیین کنندگی هستند، کارگزاران انسانی نیز با اتکا به همین نیرو میتوانند ساختارهای از پیش موجود را تغییر دهند یا بازتولید کنند. باسکار، منشاء کردار کارگزاران را برهان درونی[4] آنها میداند. در نظام فکری او برهانها، در رابطه با کارگزاران انسانی، درحکم همان مکانیسمها و نیروهای علّی هستند که در درون ساختارها نهفته و موجب شکلگیری پدیده ها و رویدادها میشوند( Pleasants 1999:107-108). باسکار معتقد است، برخلاف رهیافت فیزکالیستیِ پوزیتیویستها، وجودِ برهانها، معناها و مفهوم ها غیرقابل انکار است. با این حال، این تمام داستان نیست چرا که او برخلاف ارادهگراییِ هرمنوتیکی و نئوکانتیِ ساختارگرایان و پساساختارگرایان معتقد است، تنها این برهانها نیستند که باعث ظهور یک رویداد اجتماعی میشوند؛ برای تبیین پدیده های اجتماعی، واکاوی نیت کارگزاران انسانی لازم است اما کافی نیست. زندگی اجتماعی مفهوم-محور است اما صرفا مملو و مشحون از معنا نیست. برای بررسی یک پدیده اجتماعی معناکاوی تنها بخشی از وظیفه پژوهشگر است(Buch-hansen 2005:64). بنابراین به همان مقدار که کردار اجتماعیِ کارگزاران متاثر از مکانیسم های درونی و روانشناختی است، تحت تاثیر مکانیسمهای گسترده اجتماعی هم هست Houston, 2005:10)). به طور کلی، مدل باسکار درباره ذهن و کارگزار انسانی در واکنش به فیزیکالیسم هیومی(پوزیتیویستی) و ارادهگراییِ غیرعلّی هرمنوتیکی شکل گرفته است. فیزیکالیسمِ پوزیتیویستی ترجمان فلسفه تقلیلگرا و علمی از ذهن و کارگزار انسانی است، که براساس این- همانی مغز و ذهن شکل گرفته است. در این دیدگاه ذهن چیزی غیر از بخشی از ارگانیسم انسان نیست. ارادهگرایی هرمنوتیکی نیز، هستی اجتماعی را منحصرا برآمده از خودآگاهی، معنابخشی و تفسیر افراد قلمداد میکند نه واقعیتی مستقل ((Pleasants, 1999:106-108. باسکار میکوشد در الگوی خود سنتزی از دو مکتب فکری یاد شده ارائه کند. مدل گشتاری کردار اجتماعی روی باسکار به زیبایی در تمثیل مجسمه پل لویس تشریح شده است[5]. همچنین هاروی مدل مزبور را به صورت دیاگرام ذیل ترسیم کرده است(Harvey 2002:173).
ه- آرچر؛ ریختیابی رهیافت «ریختیابی» مارگارت آرچر تبیین مشابهی از نقش تعامل دوسویه ساختارها و کارگزاران در ظهور و بروز پدیده های اجتماعی ارائه می کند. این رهیافت که اساساً در خیل نظریههای واقعگرایانه انتقادی طبقهبندی میشود شأنیت مستقلی برای هر یک از این دو مولفه قائل است؛اگر چه این استقلال صرفا در مقام تحلیل و برای تبیین همزیستی غیرقابل انفکاک این دو مقوله است و نه در مقام وجودی: بدون وجود انسانها، واقعیت اجتماعی وجود ندارد و این واقعیت خود را بواسطه کنش انسان آشکار میسازد. از لحاظ تحلیلی، نسبت کارگزار و ساختار، رابطه بین مشروطسازی (ونه جبر) عاملان بواسطه ساختارها و بسط و پرورش ساختارها بوسیله کارگزارن است. با نظر داشت مولفه زمان، تقدم و تأخر هر یک از این دو مولفه دستخوش تغییر می شود؛ بنابراین ساختارها هم میتوانند علت باشند و هم معلول چنانکه عاملان هم اینگونهاند(پارکر، 1386:صص 118 و 122). آرچرمعتقد است وقوع پدیدههای اجتماعی از رهگذر تعامل دوجانبه ساختارها و کارگزاران اجتماعی طی چند مرحله روی میدهد. اول: شرایط از پیش موجود(ساختارها) که بستری برای کنش اجتماعی به حساب میآید. دوم: کنش متقابلی که در این بستر برای دستیابی به اهداف معین صورت میگیرد. سوم: پیامدهای کنش متقابل اجتماعی که ممکن است منجر به پرورش ساختاریِ شرایط کنش شود؛ به بیان دیگر ساختارها و کارگزاران دستخوش تغییر و تحول میشوند. در نهایت، این عاملان و ساختارهای تغییر یافته به بستر و شرایطی برای کنش های بعدی تبدیل می شوند و الی آخر(همان). به بیان آرچر: اساسا اندرکنش دو مجموعه از نیروهای علّی است که تعیین می کند چگونه ساختارها، کارگزاران را مشروط و مقید سازند. از یک سوی، نیروها و خواص ساختاری و فرهنگی به صورت سومندانه کارگزاران ( اعم از افراد و مجموعه ها) را از رهگذر اِعمال محدودیت ها و توانمندسازی تحت تاثیر قرار می دهند. از سوی دیگر، توان بازاندیشی کارگزاران امکان بررسی برنامه ها و طرح های لازم برای تامین نیازهایشان در جامعه را برای آنها فراهم می آورد و اجازه می دهد در مسیر تامین این نیاز گام بردارندArcher,2002:5)). نکته قابل تامل در نظریه آرچر که رهیافت او را به ابزار کارآمد و موثری برای پژوهشهای اجتماعی بویژه انقلابها و جنبشهای اجتماعی تبدیل میکند اهمیتی است که وی برای عنصر زمان در تعامل ساختارها و کارگزاران قائل است. اساسا رابطه این دو مولفه زمانمند و تاریخی انگاشته میشود و بر ضرورت بررسی میزان نیروی هر یک از این مولفهها در وقوع رویدادهای اجتماعی تاکید ویژهای میشود. در واقع در نگرش آرچر پیوند وثیقی میان حال، گذشته و آینده برقرار میشود. بدین صورت که کنش های زمان حال در بستر ساختارهای از پیش موجود (زمان گذشته) انجام میگیرد و همین کنش با تاثیرگذاری روی ساختهای اجتماعی و بواسطه همین ساختارها کنشهای آینده را محدود و مشروط میسازد(پارکر، 1386: 121). در یک جمعبندی از رهیافت هستیشناسانه تئوریهای تعاملگرایانه میتوان حکم کرد که تنها تلفیقی از ساختارها و کارگزاران اجتماعی، بعنوان یک «مجموعه علّی»، است که باعث ظهور پدیدههای اجتماعی میشود. هر یک از این اجزاء به تنهایی در حکم شرط لازم، اما غیر کافی، است(Harvey, 2002: 264). واقعگرایی انتقادی؛ روش شناسی بدیع در فلسفه علوم اجتماعیهدف علم، از منظر واقعگرایی انتقادی، تجرید و منتزع ساختن مکانیسمهای سطح و لایه واقعی جهان از دو لایه عملی و تجربی است. به بیان دیگر، فعالیت علمی در گرو عبور از حوزه عملی و تجربی و کشف ساختارها و مکانیسمهای زایای موجود در لایه و حوزه واقعی (زیرین ) است. بنابراین تجرید فصل مشترک روششناسی همه واقعگرایان انتقادی را تشکیل میدهد (wad, 2001: 4). اما فراتر از این مفهوم، اتفاق نظری میان آنها درباره اینکه نیروهای علّی و مکانیسمهای زایا چگونه تجرید میشوند؛ نقطه عزیمت پژوهش برای انتزاع آنها کجاست؛ و چگونه باید یک پژوهش انتقادی را پیش برد و پرسشهایی از این دست دیده نمیشود. بنابراین نوعی پلورالیسم و نسبیگرایی روششناختی بر واقعگرایی انتقادی حاکم است (Archer,1998). حتی دامنه این نسبیگرایی، در آثار روی باسکار، به حوزه معرفت شناسی هم کشیده میشود بطوری که خطوط تمایز وی با نسبی گرایانی همچون کوهن، فایرابند و... رنگ می بازد. هرچند، باسکار به زودی به تضاد آشکار میان هستیشناسی واقعگرایانه و معرفت شناسی نسبیگرایانه خود پی میبرد و با طرح مفهوم «عقلانیت داوری کننده» در صدد تعدیل آن بر میآید. به رغم این تکثر روششناختی، برخی از واقعگرایان انتقادی بعضی از روشها را با اصول و مبانی فلسفی این مکتب سازگارتر میدانند. با پذیرش دیدگاه این عده میتوان از سه روش تحقیق سخن گفت: انتزاع (تجرید) مکرر، روش گراندد تئوری و روش سه جانبه ( Yeung, 1997: 56-57). تجرید مکرر به معنای تفکیک و جدا ساختن مکانیسمهای علّی از یکدیگر برای شناسایی ساختارها و مکانیسمهایی است که موجب ظهور پدیده اجتماعی میشود. بهترین روش برای تجرید، قیاس محتمل است. قیاس محتمل شیوهای است که در آن، پژوهشگر شرایط اصلی و پایهای (علل لازم و کافی) برای ظهور یک پدیده را جستجو میکند. در روش قیاسی، حرکت از کل به جزء صورت میگیرد؛ مثلا گفته میشود که همه کلاغها سیاه هستند بنابراین هر کلاغ دیگری مشاهده شود سیاه خواهد بود. در روش استقراء بالعکس، حرکت از جزء به کل است، مثلا گفته میشود کلاغهای مشاهده شده سیاهند پس همه کلاغها سیاه هستند. اما در قیاس محتمل حرکت از سطح شناخته شده یک پدیده به سطوح عمیقتر به منظور تبیین پدیده و شناسایی مکانیسمهای علّی موجد آن صورت میگیرد؛ مثلا حرکت از این مشاهده که همه کلاغها سیاهند به نظریهای برای تبیین مکانیسمهایی که باعث سیاه شدن کلاغ شدهاند. یا حرکت از این مشاهده که رشتههای مسهادی الکتریسته هستند به ارزیابی ساختارهای درونی که قابلیت جریان الکتریسته را به مس میدهد. تمثیل و استعاره از دیگر روشهای مناسب برای تجرید مکانیسمهای علّی به شمار میروند ( 245-247 Henry, 1997:). فرایند تجرید تا جایی ادامه می یابد که شواهد تجربی متناقض با مکانیسمهای علّی که پژوهشگر بدست آورده یافت نشود و مکانیسمها نیز از توان تبیین پدیدههای انضمامی برخوردار باشد. همچنین تجرید باید تا زمان «اشباع تئوریک» ادامه یابد به گونهای که در اثر تجریدهای بعدی مکانیسمی به مکانیسمهای یافت شده اضافه نشود. روششناسی واقعگرایی انتقادی برای دستیابی به یک تئوری درباره مکانیسمهای علّی باید نه کاملا قیاسی باشد و نه استقرایی بلکه دیالکتیکی از دو روش باشد. روش تجرید مکرر تا حد زیادی جنبه تئوریک و قیاسی دارد بنابراین ضروری است با استفاده از روشهای استقرایی و بنا کردن تجرید تئوریک بر دادههای انضمامی و عینی تکمیل شود. روش چند جانبه می تواند این خلاء روشی را پر کند. روش چندجانبه به عنوان یک روش مناسب برای پژوهشهای واقعگرایانه انتقادی مبتنی بر این فرض است که تصادمی میان اهداف و قابلیتهای روشها یا دادههای کمی و کیفی وجود ندارد. در چندجانبه روش شناختی، یک پدیده بوسیله رهیافتهای «بینا روشی» (روشهای غیر مشابه) و «درون روشی» (روشهای متکثر و متفاوت در درون یک روششناسی) مورد مطالعه قرار میگیرد. شایان ذکر است روش چندجانبه به شیوههای دیگر هم مورد استفاده قرار میگیرد؛ مثلا در چندجانبه تئوریک، یک موضوع پژوهش از چشم اندازهای نظری متفاوت مورد مطالعه قرار میگیرد؛ یا در چندجانبه پژوهشگر محور، یک موضوع پژوهش توسط محققین متعدد مورد مطالعه قرار میگیرد. با این حال چندجانبه روش شناختی برای تحقیقهای واقعگرایانه انتقادی مناسبترند (Ibid: 64). روش تحقیق چند جانبه هم شیوههایی برای گردآوری دادهها دارد و هم شیوههایی برای تجزیه و تحلیل آنها. درواقع، این روش مشتمل بر روشهای «عمقی» و«گسترهای» است که ضمن نقد مستمر آثار موجود درباره موضوع مطالعه (بررسی ادبیات پژوهش) و تئوری سازی، اعتبار تجربی پژوهش را هم تامین میکند. روشهای «عمقی» مستلزم جهتگیری کیفی هستند و ابزارهایی مثل مصاحبه عمیق، بررسی اسناد و... را برای دستیابی به فرایندها و مکانیسمهای علّی، مد نظر قرار میدهند. روشهای «گسترهای» نیز، مشتمل بر ابزارهایی مثل «پیمایش پرسش نامهای»، جمع آوری دادههای کلی درباره موضوع مورد پژوهش را تسهیل میکند. روش چندجانبه بویژه از نوع روششناختی آن، قابلیت اعتبار و اعتماد دادههای جمع آوری شده را بالا می برد چرا که این دادهها یکدیگر را، در اثر انعکاس جنبههای متعدد جهان اجتماعی، تکمیل میکند. یک بررسی واقعگرایانه از حیث روش تحقیق می تواند از دیاگرام زیل تبعیت کند:
به طور کلی اجزاء فکری مکتب واقعگرایی انتقادی در علوم طبیعی و انسانی را میتوان در جدول ذیل خلاصه کرد.
نتیجهگیریواقعگرایی انتقادی سنتی در فلسفه علم است که داعیه اصلی آن را غلیه بر دوگانههای رایج در این حوزه تشکیل میدهد. از منظری کلان، این سنت میکوشد کژتابیهای معرفتی دو سنت پوزیتیویسم و هرمنوتیک را با ارائه رهیافتی تلفیقی بر طرف سازد؛ از منظری خرد نیز، دوگانه های رایجی در علوم انسانی وجود دارد که واقعگرایی انتقادی در صدد ارائه سنتزی برای تلفیق آنها بر آمده است؛ دوگانه هایی چون ساختارگرایی/ کارگزار محوری، ماتریالیسم/ ایدئالیسم، علیت/ برهان و ارزش/ واقعیت. در واقع، این سنت فکری برآیندی است از واقعگرایی فراتجربی در حوزه علوم طبیعی و طبیعتگرایی انتقادی در ساحت علوم انسانی؛ اگرچه هر دو رهیافت از آبشخور معرفتی مشترکی سیراب میشوند. پایههای واقعگرایی فراتجربی بر سه ستون معرفتی استوار است: اول- هستیشناسی واقعگرایانه که از وجود واقعیتی مستقل از ذهن خبر می دهد؛ واقعیتی که برخلاف باور پوزیتیوست ها نه محدود به حوزه مشاهده که در سه سطحِ تجربی، عملی و واقعی طبقه بندی می شود؛ دوم- معرفت شناسی نسبیگرایانه که دانش را کرداری اجتماعی به شمار می آورد و همچون اصحاب جامعه شناسی معرفت تبیین را به شرایط تاریخی محدود و مقید میسازد؛ و در نهایت عقلانیت داوری کننده که مفری است برای رهایی از تناقض میان واقعگرایی در حوزه هستی شناسی و نسبی گرایی در ساحت معرفت شناسی. براساس این مفهوم میتوان میان نظریهها دست به داوری زد؛ اما تنها از حیث میزان تبیین کنندگی آنها و نه تناظرشان با صدق. طبیعتگرایی انتقادی تلاشی است برای کاربست واقعگرایی فراتجربی در حوزه علوم انسانی. پرسش از اینکه آیا کاربست روش مطالعه علوم طبیعی در پژوهشهای انسانی ممکن است یا نه؟ به مناقشه دراز دامنی در فلسفه علوم اجتماعی دامن زده است. پوزیتیوسیم بر اساس فرض وحدت ماهوی پدیدههای طبیعی و انسانی رسالت خود را کاربست روش مطالعه علوم تجربی در حوزه اجتماعی و انسانی تعریف کرده است. در مقابل، رهیافت تفسیرگرایی با تکیه بر فرض تفاوت ماهوی این دو حوزهی دانش، امکان مطالعه علمی از نوع تجربه گرایانه پدیدههای انسانی را مقدور نمیداند؛ چه، آنجا موضوع بررسی طبیعت بی جان و بی اراده است و اینجا انسان مُدرک و مختار؛ اگر در علوم طبیعی سوژه و ابژه زیست جداگانه ای دارند در علوم اجتماعی سوژه و ابژه در هم تنیدهاند. به تعبیر دیگر، در علوم اجتماعی اساسا موضوع مطالعه پژوهشگر خود اوست. از این روست که تفسیرگرایان به جای علتیابی به عنوان هدف مطالعه علمی، معناکاوی را توصیه میکنند؛ چیزی که طبیعتا سر از تعمیم و پیش بینی در نمیآورد. تعمیمی هم اگر در کار باشد تفریدی است؛ یعنی تعمیم نتایج پژوهش تنها به موضوعات مشابه. واقعگرایی انتقادی اما، امکان مطالعه علمی اجتماع انسانی را ممکن میداند؛ اما با لحاظ محدودیتهایی که مسیر این سنت فکری را از پوزیتیویسم جدا میسازد. از این منظر، مطالعه علمی جامعه با محدودیت هایی مواجه است که عبارتند از محدودیت هستیشناسانه شامل وابستگی ساختارها به مفهوم، کنش و زمان و مکان؛ محدودیت معرفت شناسانه که به سیستم باز بودن جهان اجتماعی باز میگردد؛ و محدودیت رابطهای که ریشه در عدم امکان و مطلوبیت جدایی دانش و ارزش دارد. ضمن اینکه مطالعه پدیدههای اجتماعی مستلزم توجه توامان به اهمیت و نقش ساختارها و کارگزاران در شکل دادن به پدیدههاست. روی باسکار بنیانگذار واقعگرایی انتقادی الگویی تحت عنوان مدل گشتاری کردار اجتماعی ارائه میکند سهم برابری به این دو مولفه در شکل دادن به پدیده های اجتماعی میدهد. بر اساس این مدل، از یک سو، ساختار اجتماعی هم شرط همیشه حاضر و هم پیامد دائما بازتولید شده عاملیت نیتمند انسانی است؛ از دیگر سوی، کردار کارگزاران نیز، هم تولید آگاهانه و هم بازتولید ناآگاهانه جامعه است. با این اوصاف واقعگرایی انتقادی روش تحقیقی که مورد اجماع تمام صاحبنظران این سنت باشد، ارائه نکرده است؛ اگرچه برخی از روشها همچون تجرید و سهجانبه گرایی مناسبتر از روشهای دیگر تشخیص داده شدهاند. واقعگرایی انتقادی پتانسیل بالایی برای تبیین پدیدههایی چون انقلاب و رفورم دارد. این رهیافت را می توان از دو حیث به عنوان چارچوبی برای مطالعه انقلاب اسلامی در ایران به کارگرفت: اول از منظر معرفتی که این این سنت رهیافت های نظری مختلف در مطالعه انقلاب اسلامی را تلفیق میکند و دوم از منظر جامعه شناختی که واقعگرایی انتقادی توجه توامانی به ساختارها و کارگزاران ذی مدخل در وقوع انقلاب اسلامی دارد و مدلی عملیاتی برای تبیین اندرکنش این ساختارها و کارگزاران ارائه میکند.
[1]- این نوع نگرش به جهان، هستی شناسی واقعگرایان انتقادی در حوزه الهیات و درباره وجود خدا را نیز تحت تاثیر قرار داده است؛ بدین معنا که معتقدند خداوند وجود دارد و ضروریست بحث پیرامون او مبتنی بر گزارههای علمی ابطال پذیر باشد (برای مطالعه بیشتر رک Archer et al, 2004: 5-6 ). [2]- تفسیر گرایان معتقدند این عنصرآگاهی است که فعالیت اجتماعی را با معنایی که بدان میبخشند تعیین می کند. از این روست که هدف علم تفسیر رویدادهای اجتماعی تعریف می شود. در مقابل، پوزیتیویستها که هر امر ذهنی، غیر بین الاذهانی و خارج از دسترسِ مشاهده را فاقد اعتبار و ارزش علمی قلمداد می کنند، عنصر آگاهی را نفی می کنند. به همین دلیل رسالت علم، از این منظر، تبیین علّی و تعمیمی پدیده هاست و نه تفسیر تفریدی آنها ( برای مطالعه بیشتر رک : چالمرز 1374: فصل اول). [3]- نقشها و مقرراتی که در مجموع ساختارهای اجتماعی را تشکیل می دهند، در ارتباط با اثرگذاری بر کنش کارگزاران، به دو دسته قابل طبقه بندی اند: ساختارهای تنظیم کننده(Regulative) و تشکیل دهنده (constructive). دسته اول حدود کنش های مجاز و ممنوع را تعیین میکنند و دسته دوم برخی از اشکال کنش را ممکن میسازد. برای نمونه، در بازی شطرنج، برخی از قواعد زمینه ساز امکان یک حرکت مثل کیش کردن را فراهم میآورند و برخی دیگر حدود مجاز این حرکت را (فی، 1383: 115-114). [4]- در مکاتب فکری رقیب، مقولات دیگری به جای برهان درونی مینشیند. برای نمونه فروید کردار انسان را محصول تلفیقی از مکانیسمهای آگاه و ناخودآگاه در شخصیت آدمی می داند(Houston,2005:10). مارکسیستهای انسانگرا از مدل «منافع عینی/عقلانیت کنشی» به عنوان محرک کنش کارگزاران اجتماعی سخن میگویند؛ اینکه افراد به عنوان عاملان طبقاتی، پس از نیل به خودآگاهی، با توسل به ابزارهای عقلانی در صدد تامین منافع اقتصادی و طبقاتی خود برمیآیند. در سنت وبری، محرک کنش کارگزاران صرفا به انگیزههای اقتصادی فروکاسته نمیشود و از اهمیت نقش عقاید و ارزشهایی که در قالب سنتهای فرهنگی نهادینه شدهاند نیز سخن به میان میآید. این نگرش وجود عناصر غیرعقلانی را در کنش تبیین و توجیه میکند. به همین ترتیب، در پدیدار شناسی وجودی و اجتماعی صاحبنظرانی چون شوتس، «سنخ بندی» ها و «دستورالعمل»های فرهنگی مقولاتی قلمداد میشوند که افراد بدان وسیله تجربه و احساسات خود را نسبت به دیگران تفسیر میکنند و بدین ترتیب واقعیت اجتماعی را میسازند. سایر مکاتب فکری نیز همچون نظریه انتخاب عقلانی، روش شناسی مردم نگر و... هریک تعبیر خاصی از محرکهای کنش کارگزار اجتماعی ارائه میکنند( پارکر، 1386: 63-55). [5]-لویس، کارگزاران انسانی را به مجسمهساز، ساختارهای اجتماعی را به سنگ مرمر یا خاکرس (مواد مجسمه) و پدیدههای اجتماعی را به مجسمه تشبیه میکند. او با استفاده از منطق ارسطویی، مجسمه ساز را «علت فاعلی» و مواد تشکیل دهنده مجسمه (خاک رس، سنگ مرمر) را «علت مادی» می خواند. از ایندید، اگر چه خاک رس یا سنگ مرمر، در غیاب مجسمه ساز، قادر به شکلگیری خود به خودی و تبدیل شدن به مجسمه نیست ولی با تاثیرگذاری بر کار مجسمه ساز در محصول نهایی (مجسمه) تاثیر می گذارد؛ مواد متفاوتْ مجسمه متفاوتی را بوجود می آورند. پس اگرچه علت مادی بواسطه کارِ علت فاعلی عمل میکند با این حال در نتیجه نهایی اثر میگذارد. به همین سیاق ساختارهای اجتماعی در شکلگیری پدیدهها و رویدادها تاثیر گذارند ولی این تاثیرگذاری تنها بواسطه کارگزاران انسانی محقق میشود. | |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
مراجع | |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
منابع1- بوردیو، پی یر(1380)نظریه کنش دلایل عملی و انتخاب عقلانی. چاپ اول. ترجمه مرتضی مردیها. تهران: انتشارات نقش و نگار. 2- بنتون، تد و کرایب، یان(1384)فلسفه علوم اجتماعی بنیادهای فلسفی علوم اجتماعی، ترجمه شهناز مسمی پرست و محمود متحد،تهران:آگه. 3- پارکر، جان(1386) ساختیابی، ترجمه حسین قاضیان. تهران: نشر نی. 4- تریگ، راجر(1384) فهم علم اجتماعی، ترجمه شهناز مسمی پرست. تهران: نشر نی. 5- جلایی پور، حمیدرضا و محمدی، جمال(1387). نظریههای متاخر جامعه شناسی. تهران: نشرنی. 6- چالمرز، آلن اف. (1374)چیستی علم(درآمدی بر مکاتب علم شناسی)، ترجمه سعید زیباکلام، تهران: علمی و فرهنگی. 7- ریتزر، جورج(1384) نظریه جامعه شناسی در دوران معاصر، چاپ نهم. ترجمه محسن ثلاثی. تهران: انتشارات علمی، 1384. 8- سیدمن، استیون. کشاکش آراء در جامعه شناسی، ترجمه هادی جلیلی. تهران: نشر نی. 9- فی، برایان(1383)پارادایم شناسی علوم انسانی، ترجمه مرتضی مردیها. تهران: پژوهشکده مطالعات راهبردی. 10- کسل، فیلیپ، (1383)چکیده آثار گیدنز، ترجمه حسین قاضیان. تهران: ققنوس. 11- گیدنز، آنتونی (1384)مسایل محوری در نظریه اجتماعی: کنش، ساختار و تناقض در تحلیل اجتماعی، ترجمه محمد رضایی. تهران: سعاد. 12- لوپز، خوزه و اسکات، جان(1385)ساخت اجتماعی، ترجمه حسین قاضیان. تهران: نشر نی. 13- وینچ، پیتر(1372)ایده علم اجتماعی و پیوند آن با فلسفه، ترجمه زیر نظرسمت. تهران: سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاهها (سمت). 14- کلیر، اندرو(1382) «واقع گرایی انتقادی»، مترجم یارعلی کردفیروزجایی، مجله ذهن شماره 14.
15- Archer, M. S. (2002)," Realism and the Problem of Structure and Agency", Journal of Critical Realisms, Alethia 5.1. 16- Archer, et.al. (1998) "General Introduction" in Critical Realism: Essential Reading.London. 17- Archer M. s, Collier, a. and Douglas V. (2004). Porpora Transcendence (Critical Realism and god). London: Routledge. 18- Bhaskar, Roy (2008), A Realist Theory of Science. London: Routledge. 19- Bhaskar, Roy (1998). The Possibility of Naturalism: a Philosophical Critique of the Contemporary Human Sciences. New York and London: Routledge. 3rd Edition. 20- Buch-hansen, Hubert (2005). "Critical Realism In The Social Sciences, an Interview with Roy Bhaskar", Distinktion No.11. 21- Brown, A., Fleetwood, S. and Roberts, J. (2001). Critical Realism and Marxism. London: Routledge. 22- Ekstrom Mats (1992). "Causal Explanation of Social Action: The Contribution of Max Weber and of Critical Realism to a Generative View of Causal Explanation in Social Science",Acta sociologica. 35.
23- Houston, Stanley (2005), "Philosophy, Theory and Method in Social Work Challenging Empiricism’s Claim on Evidence-based Practice". Journal of Social Work. 5; 7. 24- Harvey, David L. (2002). "Agency and Community: A Critical Realist Paradigm" Journal for the Theory of Social Behavior, Vol. 32, Number 2, 1. 25- Hartwig, Mervyn and Sharp, Rachel, The Realist Third Way, Routledge, Critical Realism: Interventions Series, 18. Xxiv. 26- Henry Wai-chung Yeung (1997), "Critical Realism and Realist Research In Human Geography: A Method or A Philosophy In Search of A Method?" Human Geography 21,1,
27- Henry John F (1997) "Critical Realism in Economics: Development and Debate", Journal of Economic Issues 21, 1. 28- Kaboub, Fadhel. "Roy Bhaskar’s Critical Realism, A Brief Overview and a Critical Evaluation.
29- "Roy Bhaskar Interviewed", Question by Christopher Norris, Philosophers Magazine. Issue 8,
30- http://www.philosophers.co. uk/current/Bhaskar.htm 31- Lewis, Paul (2000). "Realism, Causality, and the Problem of Social Structure." journal for the Theory of Social Behavior, Vol. 30, Number 3, 1.32- Lopez, Jose and Potter, Garry (2006). After Postmodernism an Introduction to Critical Realism. London: Atholene press. 33- Pleasants, Nigel (1999). Wittgenstein and the Idea of a Critical Social Theory: A Critique of Giddens, Habermas and Bhaskar. Routledge. 34- Peacock, Mark (2000). "Explaining Theory Choice: An Assessment of the Critical Realist Contribution to Explanation." Journal for the Theory of Social Behavior, Vol. 30, Number 3, 1. 35- Patomaki H. Wight, C. (2004). "After Post Positivism? The Promises of Critical Realism." international studie. 44. 36- Wad, Peter (2001) "Critical Realism and Comparative Sociology." 5th IACR Conference. 37- Weik, Elke (2006),"Working Relationship A Meta-view on Structure And Agency", Theory And science, 7(1). p4.
| |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 6,582 تعداد دریافت فایل اصل مقاله: 2,917 |