تعداد نشریات | 418 |
تعداد شمارهها | 9,997 |
تعداد مقالات | 83,560 |
تعداد مشاهده مقاله | 77,800,515 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 54,843,316 |
فمینیسم و دموکراسی در گذر تاریخ | ||
فصلنامه مطالعات روابط بین الملل | ||
مقاله 2، دوره 3، شماره 13 - شماره پیاپی 12، اسفند 1389، صفحه 25-56 اصل مقاله (479.73 K) | ||
نوع مقاله: پژوهشی | ||
نویسندگان | ||
محمد توحیدفام1؛ لیلا عیسی وند2 | ||
1دانشیار دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران مرکزی، گروه علوم سیاسی | ||
2کارشناس ارشد علوم سیاسی دانشگاه ازاد اسلامی واحد تهران مرکزی | ||
چکیده | ||
چکیده در طول قرن بیستم جنبش های اجتماعی فراوانی شکل گرفت که یکی از آنها جنبش زنان بود و باعث تغییرات بسیاری در وضعیت زنان گردید. جنبش زنان بعدها فمینیسم نام گرفت و تا به امروز تغییرات فراوانی درون خود داشته است و سه دوره را تجربه کرده که امواج فمینیسم نام گرفته اند. موج اول جنبش زنان از سال 1850 شروع شد و تا سال 1920 طول کشید. زنان در این دوره به آزادی های سیاسی از جمله حق رای دست یافتند. موج دوم جنبش زنان از 1920 شروع شد و تا 1980 به طول انجامید، زنان در این دوره موفق به برخی اصلاحات حقوقی شدند و تحت تاثیر گرایش های چپ در آن زمان قرار گرفتند و فمینیسم مارکسیست، سوسیال و رادیکال از آن دسته می باشند. موج سوم از دهه ی 1980 شروع شده و تا به امروز نیز ادامه دارد.زنان مدعی اند که در موج سوم بر ساختار های فرهنگی جوامع خود تاثیر گذار بوده اند. فمینیسم از گذشته تا به امروز نظم مسلط به ویژه وجوه مرد سالارانه ی آن را به نقد کشیده است. فمینیست ها مدعی اند که توانسته اند چشم انداز جدیدی به روی دانش بشر بگشایند.به این ترتیب مبارزه با سلطه ی مردان در سطوح سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی رسالت زنان در امواج سه گانه ی فمینیسم بوده است.فمینیست ها معتقدند کهآزادی و دموکراسی سرنوشت مقدر همه ی انسان هاست و آنها هم برای همین مبارزه می کنند. | ||
کلیدواژهها | ||
واژگان کلیدی: فمینیسم؛ دموکراسی؛ پست مدرنیسم؛ تاریخ؛ پست مدرن | ||
اصل مقاله | ||
مقدمهشاید بتوان گفت که در طول قرن بیستم یکی از جنجال برانگیز ترین جنبش های اجتماعی و فکری در سطح جهان فمینیسم بوده است، بسیاری از دگرگونی های سیاسی، اجتماعی و حقوقی در وضعیت زنان را در جوامع مختلف می توان ناشی از این جنبش دانست. حضورزنان در عرصه ی عمومی به صور مختلف از جمله اشتغال در حوزه ی اقتصادی و رده های مختلف مناصب دولتی، حق رای، عضویت در پارلمان ها، کابینه ی دولت و قوه قضائیه، بهره مند شدن از حقوق مدنی از جمله این تغییرات است. فمینیسم گاه به عنوان مبارزه برای حقوق برابر زنان با مردان مطرح بوده (در فمینیسم لیبرال)، گاه بر برتری زنان بر مردان (نه از نظر حقوقی و اجتماعی، بلکه از نظر اخلاقی) تاکید داشته و گاه تفاوت زن و مرد را نقطه ی عزیمت خود قرار داده (در فمینیسم اجتماعی) و گاهی هم اساساً زن و مرد را (زنانگی و مردانگی) را اموری غیر جوهری و یا بر ساخته اجتماع معرفی کرده است. (فمینیسم پسا تجدد گرا). امروزه دیگر نمی توان نقش زنان را به عنوان کارگزاران تاریخی نادیده گرفت.زنان معتقدند که توانسته اند در دوران معاصر بر دموکراسی ها تاثیر گذار باشندو نقش موثرتری در تعیین سرنوشت خود داشته باشند. در نوشته ی حاضر به بررسی این موضوع خواهیم پرداخت. 1- موج اول جنبش زنانموج نخست جنبش زنان در شرایطی شکل گرفت که در اروپا و امریکا جنبش های اجتماعی دیگری نیز فعال بودند. جنبش زنان به نوعی از دل این جنبش ها در آمد، زیرا زنان فعال در این جنبش ها که فعالیت عام اجتماعی را تجربه می کردند، به دلیل موقعیت نابرابر خود، در درون جنبش (مانند اجتماع بزرگ تر) در وضعیتی تناقض آمیز قرار گرفته بودند و همین امر بنیان شکل گیری هویت جمعی برای آنها می شد. به علاوه، مشارکت در این جنبش ها که همگی درچارچوب گفتار مدرن برابری بودند، هم زمینه ی گفتاری طرح مطالبات مستقل آنها را فراهم می ساخت و هم تجربه ی کار سازمان یافته وارتباطات لازم به منابع مورد نیاز آنها برای کنش جمعی را شکل می داد (مشیرزاده، 1381:51). در آمریکا به طور خاص، جنبش الغای برده داری نقش مهم و تعیین کننده ای در پیدایش موج نخست جنبش زنان داشت جنبش الغا یکی از تجلیات برابری خواهی مدرن بود. طرفداران آن به دنبال تحقق ایده های مدرن برابری و آزادی بودند ومعنایی که از انسان می دادند چنان وسیع بود که سیاهان رانیز شامل شود (Boggs, 1974:157-58) آنها به دنبال «انسانیت مشترک» و «عدالت» عمومی برای کل انسانها بودند)مشیرزاده، 1381( زنان به ویژه با توجه به ملاحظات اخلاقی و دینی خود از نخستین گروه هایی بودند که جذب آرمان های جنبش الغای بردگی شدند. حضور آنها در این جنبش از عوامل موثر در شکل گیری جنبش زنان است )همان). بعد از کنفرانس ضد برده داری که در لندن (1840) که در آن زنان نتوانستند اجازه ی حضور در صحن جلسات را بیابند، بود که آنها به فکر سازماندهی جداگانه و مستقل از جنبش الغا برای پیشبرد منافع و علایق خاص زنان افتادند و مصمم شدند که «علاوه بر آزادی بردگان به فکر آزادی خود نیز باشند» زیرا همانگونه که سینکلر می گوید «هیچ چیز به اندازه ی کنار گذاشتن و حذف[1] باعث بروز طغیان نمی شود» و شاید بتوان گفت که کنار گذاشتن بیش از هر عاملی در شکل گرفتن هویت هایی که قبلاً «فعال» نبوده اند نقش دارد. الیزابت استنتون و لوکر شامات پس از کنفرانس لندن به بررسی طرح سازمان دهی مستقل زنان پرداختند اما عملاً در ژوییه ی (1848) بود که اطلاعیه ی تشکیل گردهمایی زنان در سنکافالزرا منتشر ساختند و این گردهمایی «شروع سازمان دهی مستقل زنان براساس منافع خاص خودشان» بود. بعد از سنکافالز هم گردهمایی های متعددی در جهت تاکید بر حقوق زنان تشکیل شد و در عین حال، زنان مبارز به فعالیت خود در جنبش الغا ادامه می دادند. عده ای به این نتیجه رسیدند که زنان «باید وارد سیاست بشوند و به کنگره بروندبعضی از زنان با تاکید بر مشارکت خود در هیئت امنای مدارس و شوراهای محلی برلزوم حضور در عرصه ی عمومی تاکید می کردند. برخی از زنان در جنبش تازه پاگرفته ی منع مشروبات الکلی نیز فعال بودند. رهبران این جنبش بیشتر کشیشان و پیروان کلیساها بودند. این جنبش نیز بسیاری از زنان را نیز به خود جلب کرد. بسیاری از فعالان زن در این جنبش نیز به طرفداران حقوق زنان تبدیل شدند (مشیرزاده، 1381:57). از آنجا که گفتار حاکم بر جنبش الغای بردگی نیز خود متاثر از گفتار مدرن و در واقع بسط مفاهیم اصلی آن به گروهی از انسان ها بود که به واسطه ی رنگ پوست و نژادشان از این گفتار عملاً مستثنی شده بودند، جنبش زنان تحت تاثیر جنبش الغا به عنوان یکی از گفتارهای فرعی در چارچوب گفتار مدرن نیز قرار داشت. علاوه بر آنکه اصول بنیادی ایدئولوژیک جنبش الغا متکی بر مفاهیم مدرن برابری و آزادی بود و می خواست آن را به سیاه پوستان نیز بسط دهد، برخی از رهبران جنبش الغا نیز به صراحت خواستار بسط این مفاهیم به زنان نیز بودند. فردریک داگلاس، رهبر سیاه پوست جنبش الغا در سال 1848 در سر مقاله ی نورت استار[2] نوشت: ما اعتقاد خود را در این مورد بیان می کنیم که همه ی حقوق سیاسی که اعمال آن برای مردان جایز است برای زنان نیز جایز می باشد. همه ویژگی هایی که مرد را به عنوان موجودی خردمند و مسئول متمایز می سازند، در مورد زن نیز صدق می کنند.. آموزه ی ما این است که حق ,جنس ندارد. در اعلامیه ی سنکافالز به صراحت آمده بود «زن با مرد برابر است» و برابری انسانها «نتیجه ی ضروری واقعیت یکسان بودن نسل بشر در توانایی ها و مسئولیت هاست.» پس «همه ی قوانینی که مانع از آن می شوند که زن به موقعیتی در جامعه دست یابد که وجدان او آن را لازم می داند، یا قوانینی که او را در جایگاهی قرار می دهند که فرودست تر از جایگاه مرد است، مغایر اصل بزرگ طبیعت هستند و بنابراین هیچ نیرو و اقتداری ندارند» (همان:65). به همین ترتیب اگر زن و مرد برابر آفریده شده اند و زنان جدا از مردان یا فروتر از آنها نیستند پس جدایی و تمایز میان «سپهرهای زنانه ومردانه» معنا ندارد و زنان باید بتوانند درهمه عرصه هایی که حضور مردان در آنها جایز شمرده می شود، حضور یابند. الف: خواستهای اصلی زنان و محورهای مبارزهجنبش زنان در این مرحله خواست های کم و بیش متنوع و رادیکالی داشت که می توان آن را به بارزترین شکل دراعلامیه ی اصول عقاید سنکافالز و نیز در آثار به جا مانده از رهبران جنبش زنان در این دوره به شکل کتاب، سخنرانی، نامه های شخصی، در خواست های رسمی و سایر نوشته ها دید. زنان دراین دوره خواستار تغییر در بسیاری از نهادها، از نوع لباس زنان گرفته تا حقوق فردی، حقوق سیاسی، خانواده و ازدواج و دین بودند.هدف غایی به بیان مارگرت فولر این بود که « همه ی موانع مستبدانه بر سر راه تکامل زنان» فروریزد.زنان فعال در این دوره می خواستند به حقوق و امتیازاتی که مردان به آنها دسترسی داشتند نائل شوند و این بنیان خواسته های حقوقی آنها را تشکیل می داد. از سوی دیگر آنها در برخی خواسته های خود در پی «رهایی» از ساختارها، عرف ها و ایستارهایی بودند که ایشان را محدود می کرد (مشیرزاده، 1381: 68). مهمترین خواسته های جنبش در این دوره به این شرح بود: 1- اصلاح لباس 2- اصلاحات حقوقی: در ارتباط بامسئله ی ازدواج 3- اصلاحات سیاسی: که مهمترین آن دسترسی به حق رای بود. 4- مرد ستیزی، نقد خانواده و ازدواج. 5- طرح برداشت های جدید از مسیحیت. درنهایت زنان بعد از مبارزات فراوان موفق به کسب حق رای شدند و بعضی از قوانین موجود را تغییر دادند با این حال، هنوز هم در بیشتر قوانین موجود درجوامع حق زنان نادیده گرفته می شداما همین موفقیت کمی برای زنان نبود. به این ترتیب در قرن نوزدهم جنبش زنان به عنوان یک «جنبش پایدار» شکل گرفت. براید نتال علت آن را در ترکیب همزمان انگیزه برای فمینیسم (با ظهور انگاره های مدرنی چون برابری مدنی) ازطریق اقدام متشکل وابزار تحقق آن می داند و هر دو را نتیجه ی سرمایه داری تلقی می کند.و برعواملی چون شهرنشینی، تحرک جغرافیایی وپیشرفت ارتباطات تاکید دارد.(Bridenthal,1967). اما نباید این نکته را نادیده گرفت که علاوه بر انگاره های تجدد و زیر ساخت های مناسبی که سرمایه داری فراهم ساخت، مهم ترین نقش سرمایه داری ایجاد تغییر در وضعیت زنان و قراردادن آنها در موقعیت های متعارض بود. به علاوه نباید نقش ساختار فرصت سیاسی ناشی از حکومت دولت لیبرال را در این میان نادیده گرفت. دولت لیبرال تاثیری چشم گیر و تعیین کننده از نظر شکل دادن به تاکتیک های جنبش و موفقیت آن ها داشت. تعهد به آزادی بیان و آزادی اجتماعات از یکسو، و باز بودن کانال های تاثیر گذاری بر حکومت از سوی دیگر، همراه با تاثیر پذیری حکومت از افکار عمومی، به این معنا بود که حکومت به عنوان نهاد اصلی پاسخگو در مقابل خواسته های جنبش در میزان وشدت مقاومت در مقابل این جنبش اجتماعی دچار محدودیت های چشمگیری بود. از زمان برگزاری گردهمایی سنکافالز تا هفتادو یک سال بعد که اصلاحیه ی نوزدهم تصویب شد، پنجاه و شش مبارزه برای برگزاری همه پرسی، چهارصدو هشتاد مورد مبارزه برای وادار ساختن مجالس قانون گذاری به ارائه ی اصلاحیه به رای دهندگان، چهل و هفت مورد مبارزه برای واداشتن مجلس موسسان ایالات به وارد کردن حق رای زنان به قانون اساسی ایالات، دویست و هفتاد مورد مبارزه برای واداشتن گردهمایی های ایالتی احزاب به وارد کردن حق رای زنان به دستور کار و تصویب آن، ومبارزات رسمی در نوزده دوره متوالی کنگره صورت گرفت (مشیرزاده، 1381: 124-123). با وجودی که شرایط ساختاری و گفتاری برای طرح حقوق زنان مساعد بود اما نمی توان این گفته را پذیرفت که «فرصت های جدید زنان توسعه ی طبیعی یک تمدن صنعتی بود و حتی اگر زنان خواستار حق رای نمی شدند به وقوع می پیوست. ممکن بود رشد آن آهسته تر باشد اما به هرحال ظاهر می شد». درست است که شرایط ساختاری می تواند زمینه ی مناسب برای کنش جمعی موفق را فراهم کنند اما نباید از نقش فاعلان و کارگزاران تاریخی غافل بود. نهایتاً این انسان ها هستند که در کنش های فردی و جمعی خود می توانند از موقعیت مناسب ساختاری به نحو «خوب» یا «بد» استفاده کنند(همان: 127). ب: تعلیق جنبش زنان (1960-1920)پیروزی در مبارزه برای کسب حق رای را معمولاً پایان فصلی در حقوق زنان می دانند. به بیان لیوناردینی «اکثر زنان تصویب نهایی [اصلاحیه ی حق رای] را پایان مبارزه ای طولانی و پرهزینه اما نهایتاً همراه با پیروزی می دیدند)همان، 139). معمولاً فمینیست ها درتحلیل سال های 1920 تا اواخر دهه ی 1950 و برخی نیز تا اواسط دهه ی 1960 ازافول ورکود فمینسم سخن می گویند. طی دهه ی1920 یعنی بلافاصله پس از کسب حق رای برای زنان از یک سو به نظر بسیاری – ازجمله برخی از مبارزان جنبش و بی تردید همه ی دولتمردان و به عبارت بهتر همه ی مردان جنبش به هدف خود رسیده بود و به نظر آن عده که معتقد به تداوم ایجاد تغییرات در موقعیت زنان بودند، حال حتی زنان می توانستند به سایر خواست های خود نیز به تدریج برسند؛ و از سوی دیگر، در مورد اینکه سایر خواست ها چیست و از چه راهی باید به دنبال تامین آنها بود در درون جنبش زنان اختلاف نظر فراوانی وجود داشت- اختلاف نظری که یکی از جلوه های آن در مورد دامنه ی اطلاق «فمینیسم» و «فمینیست» بود. این وضعیت تا دهه ی 1960 کم و بیش تداوم داشت. اما افول جنبش به معنای عدم فعالیت زنان براساس بسیاری از آرمان هایی که برخی از فمینیست های قرن نوزدهم بر آن تاکید داشتند، نبود. آن ها در قالب گروه های متشکل مختلف با اهداف متفاوت و بعضاً متعارض به فعالیت خود که اغلب به شکل اعمال نفوذ بود، ادامه می دادند(مشیرزاده، 1381: 127). این برداشت که دهه ی 1920 تا 1950 دهه های افول جنبش زنان و فمینیسم بود به یک معنا کاملاً درست است. در مورد این سال ها، حتی از «جنبش» زنان به معنای فعالیت های زنان به عنوان یک گروه اجتماعی خارج از سیاست روزمره و عادی هم نمی توان سخن گفت زیرا حوزه ی زنان در این سال ها بیشتر در چارچوب نظم کثرت گرایانه ی حاکم بر حیات سیاسی آمریکا همراه با سازو کارهای نهادینه ی آن بود. اما نباید این نکته را فراموش کرد که انتقال بخش اعظم فعالیت های زنان به سیاست نهادینه به معنای نابود شدن جنبش زنان نبود، بلکه جنبش ها از طریق آن خود را در فضای سیاسی نامساعد حفظ می کنند و بین دو دوره از بسیج، تداوم جنبش را تشکیل می دهند.جنبش در این زمان وارد مرحله ی جدیدی شد که «ورتا تیلور» آن را «تعلیق» می نامد و به معنای فرایندی است که جنبش را تشکیل می دهند. در این شرایط، ساختارهای تعلیق شکل می گیرند تا چالشگران بالقوه را موقتاً درچارچوب وضع موجود حفظ و از این طریق، مانع از گسست یا اختلال در نظام اجتماعی شوند. (Taylor,1989:761-2). دهه ی 1920، دهه ی حملات سخت علیه فمینیسم و نیروهای چپ در تاریخ آمریکاست و طی این سال ها فشار بر طبقات فقیر و کارگر، زنان و سیاهان به اوج خود می رسد. فضای سیاسی پس از انقلاب روسیه بسیار تغییر کرد. ترس از کمونیسم و«هراس سرخ» هرنوع حرکت رادیکالی را با کمونیسم مربوط می دانست. به علاوه سیاست پرزیدنت هاردینگ، (عادی سازی)بود که طبعا رادیکالیسم را برنمی تابید. به نظر می آید آرمان رادیکال فمینیستی نیز جاذبه ی خود را از دست داد و همبستگی زنان متزلزل گشت. در عین حال، این سال ها شاهد سازمان دهی هایی در میان زنان در راه تحقق اهداف خاصی است که به تعبیر خود فمینیست ها، «فمینیستی» محسوب نمی شوند اما «زنانه»[3] و گاه وسیع تر از آن انسانی است- به معنای آن دسته از ارزش ها و هنجارهایی که در یک فرهنگ و جامعه «ویژگی زنان» محسوب می شود. انجمن های زنان در اصناف و مشاغل و گروه های مختلف اجتماعی بسیار رشد کرد، زنان تجربه ی کار سیاسی پیدا کردند، به لابی های خود شکل دادند، و کوشیدند قوانینی را که به نفع زنان می دانستند و یا براساس علایق خاص زنان لازم تلقی می کردند به تصویب رسانند (مشیرزاده137,1381). فمینیسم در این سال ها تحت تاثیر فضای گفتاری دهه های نخست قرن بیستم یعنی جنبش های اصلاحی مانند ترقی خواهی ومنع مصرف مشروبات الکلی قرار داشت و دراین فضا طبعاً « فمینیسم اجتماعی » جاذبه ی بیشتری از فمینیسم لیبرال داشت و توانست تحرکات سیاسی بیشتری از خود نشان دهد. در مجموع می توان گفت که نیل به حق رای نتوانست تاثیر عملی بر زندگی زنان بگذارد. زیرا زنان نتوانستند از آن به عنوان ابزاری برای رسیدن به اهداف خود – اهدافی که برای هرگروه از فمینیست ها یک معنا داشت- برمبنای یک دستور کار مشترک استفاده کنند و گروهی نیز که به دنبال اصلاحیه ی حقوق برابر بود نتوانست افکار عمومی را نسبت به خواست خود متقاعد کند و نه در اعمال فشار بر دستگاه های حکومتی به توفیقی رسید. درعین حال در طول این چند دهه ای که فمینیسم و جنبش زنان در حالت تعلیق بود، تحولاتی در موقعیت عینی و ذهنی زنان در جامعه به وجود آمد که به ظهور موج دوم فمینسم منجر شد. 2- موج دوم جنبش زنانالف: زمینه های ظهور موج دوم فمینیسمموج دوم فمینیسم در واپسین سال های حاکمیت صورت بندی اقتصادی، اجتماعی و سیاسی ای شکل گرفت که از آن با عنوان سرمایه داری سازمان یافته یاد می کنند. سرمایه داری سازمان یافته با رشد تمرکز در سرمایه و شکل گرفتن صورت های جدیدی از سازمان دهی کار وگسترش بخش خدمات و نیز دگرگونی هایی درکارکردها و نیز نقش دولت درحیات اقتصادی و اجتماعی همراه بود. تغییر در موقعیت ایالات متحده در نظام جهانی نیز به صورت های مستقیم و غیر مستقیم بر نظام سرمایه داری امریکا و دولت تاثیر داشت. دگرگونی های ناشی از این تحولات با تغییراتی که در ساختار اشتغال، نیازهای بازار کار، نیازهای آموزشی و به تبع آن نظام آموزشی، فن آوری های منجر به آزادسای زمان و غیره[4] به همراه داشت، درموقعیت اجتماعی و اقتصادی زنان در قشرها و منزلت های متفاوت اجتماعی تاثیراتی برجای گذاشت که از لحاظ ساختاری زمینه ساز ظهور موج جدیدی از جنبش زنان شد. به علاوه ظهور و رشد سایر نظریه ها و جنبش های اجتماعی بستر مناسبی برای شکل گیری موج جدیدی از جنبش زنان را فراهم ساخت. به این ترتیب چند عامل مهم در شکل گیری موج دوم فمینیسم تاثیر گذار بود که عبارتند از: 1- تحولات سرمایه داری 2- دولت رفاهی 3– فضای گفتاری دهه ی 1960 و اوج گیری جنبش های حقوق مدنی و چپ نو. در کل می توان گفت که ظهور جنبش زنان در اواخر دهه ی 1960 با تاکید بر مبارزه ی زنان برای آزادی خود در یک جنبش مستقل، جدا از موج اول فمینیسم نبود، بسیاری از انگاره های آن در گذشته ریشه داشتند. همان سوالاتی که برای فمینیست های موج اول مطرح بود، ذهن فمینیست های موج دوم را نیز به خود مشغول کرد. آنها نیز می خواستند زنان را از آنچه موقعیت فرودست اجتماعی و سیاسی تلقی می کردند رها کنند و به جامعه ای شکل دهند که درآن جنسیت مانعی در راه نیل به انسانیت مشترک ایجاد نکند و زنان به عنوان انسان هایی درجه دو تلقی نشوند(مشیرزاده، 1381: 250). ب: موج دوم جنبش زنان در دهه های (1970-1960)شاید به تعبیری بتوان گفت که سیمون دوبووار با نوشتن کتاب جنس دوم (1949) و بتی فریدن با نگارش کتاب زن فریب خورده (1963) تاثیر اصلی و مهمی در برانگیختن موج دوم فمینیسم داشتند. از دیگر متفکران مهم در این موج می توان به کیت میلت نویسنده ی «سیاست جنسیتی» (1970)اشاره کرد. موج اول تا حدی توانست وضعیت زنان را در جامعه با بعضی مسایل بهبود بخشد و همین موفقیت ها در موج اول باعث شد تا زنان گام های دیگری برای احقاق حقوق خود بردارند. در موج دوم دو واژه ی جنس[5] و جنسیت[6] کاملاً از هم مجزا و منفک شد، چرا که تا قبل از این تاریخ دو واژه ی جنس و جنسیت به جای یکدیگر به کارگرفته می شد. در این موج، جنس به معنی تفاوت های زیست شناختی به کار گرفته می شد و جنسیت چیزی بود که در اثر فرهنگ شکل می گرفت (مشیرزاده، 1381: 252 – 251). به این ترتیب با توجه به فضای چپ و رادیکالی که در سالهای (1970-1920) وجود داشت طبیعتاً فمینیسم موج دوم نیز تاثیرپذیر از انگاره های چپ بود. به همین دلیل فمینیسم با گرایش های مختلفی زمینه ی ظهور پیدا کرد. در این دوره سه گرایش فمینیستی از همه پررنگ تر بود: 1. فمینیسم لیبرال در فمینیسم لیبرال اولویت اصلی اصلاحات حقوقی است. مخالفت نه تنها با مردان، بلکه با سازو کارهایی است که، تفاوت شکل می گیرد. در 1963 زنان خواسته هایشان را در چند بند چنین اعلام کردند: 1. حقوق برابر 2. منع تبعیض شغل 3. حقوق اجتماعی 4. مهدکودک 5. کاهش مالیات زنان خانه دار 6. آموزش برابر 7. حق زنان در آزادی سقط جنین. در کل به دنبال بسط الگوهای مردانه به عنوان گروه اجتماعی مسلط به زنان و برابر آنان با مردان در سپهر عمومی. آنان بیشتر در پی تغییر در فهم متعارف بودند تا تغییر شناخت و تولید علمی و مبانی و اصول پژوهش های مدرن را پذیرفته بودند (سلدن، 1377:264) جان استوارت میل در انقیاد زنان می گوید: «طبیعت اساساً ساخته ی اجتماع است». استدلال او در راستای مدرنیته و مفهوم آزادی و نیز براساس فایده باوری و تجربه گرایی می باشد. درنگاشته ی او نکات مهم عبارتند از: 1- نقد پدر سالاری 2- انتقاد از شیوه ی تربیتی زنان 3- اعتقاد به تفاوت طبیعت ها. اما طبیعت کنونی زنان را تصنعی می دانند چون زن در اجتماعی بار آمده که همه ی نهادها، آن را به سمت خاصی هدایت می کند. 4- استدلال براساس مهم ترین اصل سیاسی و اجتماعی لیبرالیسم یعنی مالکیت خصوصی و اصل فلسفی لیبرالیسم یعنی لوح سپید (میل، 1379: 65). 2. فمینیسم رادیکال برخاسته از جنبش های دانشجویی 1968 است. این دیدگاه معتقد به تفاوت جوهری زن و مرد است و مهمترین نوع ستم در جامعه را، ستم جنسیتی می داند. (مشیرزاده، 1383: 58). ابداع کلمه ی پدرسالاری از آن این رویکرد است و از منظر این رویکرد، همه جا و همه چیز عرصه ی مبارزه است. این دیدگاه «چشم انداز زنان» را مطرح کرد. از ابداعات دیگر رادیکالها ایده ی «خواهری» و مفهوم «شخصی سیاسی است». از اقدامات مهم آنان می توان به ارتقای آگاهی زنان از طریق انتقال تجربیات و دیدگاه های خود به دیگران در جهت افشای ستم گری مردان اشاره کرد. آنان تغییرات اساسی در نحوه ی پوشش، آرایش و سنت های زنان ایجاد کردند. کیت میلت در کتاب سیاست جنسیتی می گوید که «عشق، فریبی مردانه است، اما پدر سالاری مردان را هم در بر می گیرد» (ابوت، 1376: 127). او درنگاشته اش به فروید به خاطر مفروضات جنسیتی اش حمله می کند.( همان: 128). فایرستون از رهبران جنبش 1968 به جدال با مارکسیست ها پرداخت. اعتقاد او بر این بود که محرک تاریخ (تضاد جنسیتی) است. دو تاثیر مهم رادیکال ها بر این قرار بود: 1) بحث خانه های امن 2) تجاوز زناشویی.[7] 3. فمینیسم سوسیال یا مارکسیستی اکثر فعالان فمینیسم سوسیال و مارکسیستی در سازمان های چپ بودند و در این سازمان ها به نابرابری زنان ومردان توجه می کنند و به رابطه ی سرمایه داری و پدرسالاری اشاره می کنند. این دیدگاه کوشش برای براندازی نژادگرایی و سرمایه ی مادی را الزامی می داند و بر اهمیت نقش شکل گیری موقعیت فرودست زنان در شکل گیری طبقات و مالکیت خصوصی تاکید دارد (سلدن، 1377: 280). وارد کردن نقد مارکسیسم در بی توجهی به اهمیت کارخانگی، سلطه ی استثماری در سطح خانواده و ریشه های متفاوت پدرسالاری و سرمایه داری است. در کل سوسیالیست ها بر اجتماع در مقابل فردگرایی لیبرالی تاکید دارند و به نقد سرمایه داری ای می پردازند که در آن عشق را مرده و مصرف گرایی را به اوج رسانده است. این مفهوم را که زن لیبرال، هیچ منافع مشترکی با زن طبقه ی کارگر ندارد را در اولویت قرار می دهند. از بزرگترین طرفداران سوسیال فمینیسم، اویلین رید، اگوست ببل و کلارا زتکین می باشند (سلدن، 260:1377). به این ترتیب آنچه حائز اهمیت است نقش زنان به عنوان «کارگزاران» تاریخی است. لازمه ی تغییر در وضعیت زنان ظهور «کنش جمعی آگاهانه» بود. آگاهی زن مزد بگیر از تضاد میان لیبرالیسم به عنوان یک ایدئولوژِی از یک سو، و پدر سالاری به عنوان یک استلزام ساختاری دربازار سرمایه داری از سوی دیگر، بنیان خود آگاهی جمعی ای شد که بر آن نیز کار مضاعف خانه داری، ترکیب و افزوده شد و «امکان یک خودآگاهی فمینیستی» افزایش یافت. همان گونه که آیزنستین می گوید: «برجسته کردن تمایز زنان با مردان در بازار به تدریج به آگاهی ای شکل می دهد که می توان آن راآگاهی فمینیستی نامید» (Eisenstein:113-140). اما این آگاهی برای اینکه به کنش جمعی برسد، مستلزم فضای گفتاری مناسبی بود که جنبش های دهه ی 1960 آن را فراهم کردند- جنش هایی که خود برخلاف داعیه های ترقی خواهانه و رادیکالشان کم و بیش تحت سلطه ی گفتار پدرسالارانه ای بودند که به شکلی تناقص نمایانه[8] در تسریع شکل گیری هویت و آگاهی فمینیستی نقش داشت (همان). درکل دردهه ی 1960 زمینه ی گفتاری یا «جوّارزشی»([9]) مناسبی برای ظهور جنبش های اجتماعی به وجود آمد. جنبش حقوق مدنی و جنبش چپ نو مسایلی چون برابری، آزادی و شهروندی درجه یک برای اقلیت ها را وارد دستور کار عمومی کرده بودند. به بیان اوبرشال، «نوعی روحیه ی تردید درباره ی نهادها و حقایق موروثی و به نقد کشیدن آنها» شکل گرفته بود. طرح تقاضاهای عمومی و به چالش کشیدن مقامات مسئول مشروعیت یافته بود و «هرگروهی که خود را قربانی نشان می داد با همدلی عمومی روبرو می شد. روحیه ی لیبرال دهه ی 1960 و موفقیت های آشکار جنبش های حقوق مدنی، همه ی اقلیت ها و گروه های ناراضی دیگر را به سازمان دهی و طرح تقاضاهایشان تشویق می کرد» و این «در مورد زنان نیز صادق بود»و بدون وجود چنین شرایطی « فمینیسم نمی توانست به نیرویی دست یابد که یافت». (مشیرزاده، 1381: 232). پس عرصه ی سیاست گسترش یافت و به تبع آن نوع مبارزه نیز دگرگون شد و مبارزه در درون جامعه ی مدنی اهمیت خاصی پیدا کرد. به این ترتیب فمینیسم موج دوم پس از یک دوره ی چند ساله از اوج فعالیت در سطح جنبش (حدوداً از سال 1968 تا سال 1973) وارد نوعی دوره ی تعلیق نسبی همراه با تداوم جنبش در عین کاهش چشمگیر در فعالیت های جمعی بارز غیر نهادینه ی آن شد. این وضعیت براساس برخی از تحلیل ها تاکنون ادامه دارد و براساس برخی دیگر تا پایان دهه ی هفتاد ادامه یافت و از آن پس مرحله ای دیگر از سیاست بسیج گرایانه ونظریه پردازی فمینیستی شکل گرفت که تحت عنوان «موج سوم» فمینیسم به آن خواهیم پرداخت. 3- موج سوم جنبش زنانالف: زمینه ی ظهور موج سوم فمینیسممی توان گفت مجموعه ی تحولات دهه های هفتاد تا نود که به شکل گرفتن موج سوم فمینیسم منجرشد، در برخی ازابعاد تفاوت های بنیادینی را با شرایط ظهور دوموج دیگر فمینیسم نشان می دهند. در جامعه ی «پسا صنعتی» و در شرایط افول تدریجی دولت رفاهی، با وجودی که زنان در کل با گزینه ها و امکانات جدیدی روبرو شده اند در برخی از تبعیض ها نسبت به آنها حداقل در بعضی از زمینه ها تعدیلاتی ایجاد شده است، وحداقل گروه هایی از آنها دربرخی ازحوزه ها کم و بیش قدرت یافته اند، اما به شکلی فزاینده درمی یابند که منافع وبرداشت های یکپارچه ای ندارند وشکاف هایی که زنان را ازهم جدا می کند می تواند قوی تر ازشکاف هایی باشد که آنان را به هم می پیوندد. دگرگونی سیاست های دولت، تغییر درنظام اقتصادی، و حتی دگرگونی های فرهنگی برای تمام زنان و حتی برای همه ی زنانی که خود را فمینیست می دانند یک معنا ندارد و می تواند برای عده ای مفید و مثبت و برای دیگران، مضر و منفی باشد. این به معنای آن است که دیگر نمی توان به سهولت از مقوله ای به نام «زن» به سخن گفت و برای آن حقوق و تقاضاهایی را مطرح کرد. این تحولات و احساس وجود و اهمیت «تفاوت ها» درحوزه های عینی حیات اجتماعی همراه با رشد و جنبش های اجتماعی متکی بر این تفاوت ها و اندیشه های مؤید تفاوت ها بوده است. به نظر می رسد که ظهور تفاوت و شناسایی آن مهم ترین زمینه ی موج سوم را تشکل می دهد و در این موج از فعالیت جنبش، فمینیسم هم باید این تفاوت ها را به رسمیت بشناسد و هم پاسخگوی تفاوت ها و پیامدهای آن ها باشد. تفاوت ها می توانند هم از نظر حوزه ی فعالیت جنبش و هم از نظر گستره ی فعالیت آن تاثیر گذار باشند و همانگونه که خواهیم دید بنیان ویژگی متمایز موج سوم را تشکیل می دهند. ب: موج سوم فمینیسم: مبارزه در عرصه ی فعالیت های نظری – آکادمیکدر کل می توان گفت موج سوم فمینیسم در فضای گفتاری متفاوتی با دو موج دیگر قرار دارد. این فضای گفتاری را پسا تجدد گرایی تاحد زیادی تحت نفوذ دارد. برخلاف لیبرالیسم، اصلاح طلبی و ترقی خواهی، سوسیالیسم وچپ نو که همگی گفتارهایی معطوف به عمل سیاسی و اجتماعی وتوجیه کننده ی آن بودند، پسا تجدد گرایی بیشتر درحوزه نقد به کار فمینیسم می آید و نه درحوزه ی عمل(مشیرزاده,1381: 343). نفوذ گفتاری پسا تجدد گرایی درسطح روشنفکری و آکادمیک باعث شده که فمینیسم آکادمیک به شدت درگیر آن شود. با وجود این، به دلیل عمل گریزی موجود در- حداقل برخی روایت های – پسا تجدد گرایی، با وجود تاثیر پذیری فمینیسم موج سوم از پسا تجدد گرایی در مباحث معرفت شناختی، بسیاری از فمینیست ها به رغم استفاده از واژگان این گفتار و پذیرش برخی از بحث های آن، با پسا تجدد گرایی به ویژه در روایتی که پائولین روزنا آن را «بدبینانه» می نامد، مخالفت می کنند. آنها بر این نکته تاکید دارند که فمینیسم نمی تواند پیامدهای ضد عمل گرایانه و محافظه کارانه ی پسا تجدد گرایی را بپذیرد. به بیان هاردینگ، در شرایطی که نمی توان گفت «اوضاع واقعاً از چه قرار است » چگونه می توان «دروغ های... گفتار پدرسالارانه» را به چالش کشید. لورن کُد نیز تاکید دارد که فمینیسم نمی تواند در شکاکیت، بدبینی و نسبی گرایی تاجایی پیش رود که «همه ی امکانات موجود برای عمل» را با طرح «عدم امکان داشتن قدرت گزینش» یا انتخاب موضوع را نفی کند (Butler, 1992:20). در واقع فمینیسم موج سوم در نقد گفتارهای «مرد مدارانه» و حتی در لزوم توجه به صداهای متفاوت در میان زنان و قدرت دادن به حاشیه نشین ها با پسا تجدد گرایان هم صدا می شود، اما تا آنجا پیش نمی رود که هرنوع عمل سیاسی را بی معنا بداند یا از «نام گذاشتن» بر ستم خودداری کند. پسا تجدد گرایان بدبین از آنجا که جایی برای سوژه بودن قائل نیستند و هیچ مزیتی برای هیچ گفتار خاص یا ترتیبات اجتماعی خاصی نمی بینند، جایی برای پروژه های سیاسی در گفتار پسا تجدد گرای خود باقی نمی گذارند، در واقع، آنها خواهان تساهل نسبت به طیفی از معانی و تکثر باورهای سیاسی هستند بدون آنکه از یکی از آنها طرفداری کنند و می خواهند در یک «خلاء هنجاری»([10]) به بقای خود ادامه دهند و در نتیجه، فراتر از نقد سیاسی نمی روند. به علاوه حتی خود نقد هم می تواند به یک مشکل تبدیل بشود زیرا «قدرت دستگاه مفهومی ای را که می خواهد شرایط آن را مورد مذاکره قرار دهد و از جمله موضوع سوژه ی نقد را تحت سلطه دارد» ibid)). به بیان باتلر و اسکات پسا تجددگرایی «یک موضع نیست بلکه کاوشی نقادانه در عملکردهای حذفی است که موضع از طریق آنها تاسیس می شوند(ibid ). پس همه ی فهم های سیاسی به شکلی برابر مشروط و نا مطمئن هستند زیرا هیچ بنیانی برای تصمیم گرفتن در مورد «برتری» یک راهبرد سیاسی بر دیگری و نیز جایی برای عدالت، حقانیت، و غیره وجود ندارد. درنتیجه شاید بتوان این برداشت ساندراهاردینگ را پذیرفت که فمینیسم (رادیکال موج دوم و پست مدرن موج سوم) یک پای خود را تجدد و پای دیگر را پسا تجدد نهاده است (Harding: 1986). برخی از فمینیست ها اساساً پسا تجدد گرایی را به عنوان یک پروژه ی مردانه ی دیگر مورد نقد قرار می دهند، پسا تجدد گرایان متهم می شوند که اساساً تفکرشان به اندازه ی کافی انتقادی نیست؛ جنسیت رامورد توجه قرار نمی دهند؛ جایی برای تفاوت ها باقی نمی گذارند؛ ایدئولوژیک هستند؛ و مهم تر از همه اینکه موقت بودن، تاریخی بودن و خاص بودن خود پسا تجدد گرایی به بهای خود تمامت بخشی ای که خود ظاهراً منکر و منتقد آن هستند فراموش می کنند. در عین حال به نظر می رسد فمینیست های موج سومی، به نوعی با پسا تجدد گرایان خوش بین یا به بیان روزنا « اثباتی»[11] نقاط اشتراک بیشتری دارند. اینان مبارز فعال و مشارکت طلب هستند و براساس ارزش هایی مشخص، اهداف روشنی دارند. جنبش هایی که از آنان با عنوان پسا تجدد گرا یاد می شود و به دنبال به حداکثر رساندن قدرت گزینش فردی و «تحقق نفس» هستند، از این شاخه از پسا تجدد گرایی تغذیه نظری می شوند. تاکید در اینجا بر «سیاست زندگی» است که آن را به جای مفهوم «مدرن» رهایی به کار می گیرند زیرا رهایی متضمن نوعی «تجویز کلی، طرح منسجم و یک برنامه » است. درعوض، سیاست زندگی که به شکلی مبهم به عنوان «صمیمیت، [12] جهانی شدن[13]، تحقق نفس[14] وهویت[15] تعریف می شود، چندان محتوای مشخصی ندارد و می تواند برای هر فرد به طور انفرادی (وحتی همان نیز به شکلی سیال و موقت) تعریف شود. این جنبش ها به تناسب به دنبال تاثیر گذاری بر ساختارهای زندگی روزمره هستند و نه دولت یا نظام اقتصادی. این جنبش ها نیز به رغم تاکید بر اجتناب از مطلق نگری و تمامت خواهی یا دعوی «بی برنامگی» به اصل کثرات گرایی اعتباری می بخشد که با مبانی انکار اعتبار در اندیشه شان ناسازگار است. مشکل اینجاست که این پساتجدد گرایان که نمی خواهند استدلال پساتجدد گرایی را به منتهی الیه منطقی خود برسانند، دچار تناقض گویی آشکاری می شوند که فمینیسم پسامدرن هم با آن روبرو است: چگونه می توان همه ی بنیان های تجدد و داعیه های برتری، حقیقت، وثوق، ترقی، فردگرایی و غیره را سازه زدایی و نفی کرد و بعد دیدگاه خود را «بهتر» تلقی کرد؟ تساهل و کثرت گرایی مهم ترین شعارهای سیاسی مورد قبول این پسا تجدد گرایان و نیز فمینیست های موج سوم است. در عین حال، هر دو گروه مانند همه ی گفتارهای رقیب، بی وقفه حصرگفتاری ایجاد می کنند، «دیگری» راتعریف می کنند و این «دیگری» هرچند موقت تعریف شود به هر حال، دیگری است و معمولاً هم شامل گروه هایی است که یا تکثر مطلق را نمی پذیرند یا در پی مشروعیت زدایی از خواست های گروه هایی هستند که با «هنجارهای» اجتماعی مورد پذیرش آنها مخالفند. در مقابل، این پسا تجدد گرایان خوش بین و فمینیست های پسا مدرن یا کثرت گرا نیز اینان را بر نمی تابند زیرا با« هنجار» کثرت گرایی مطلق (که به هرحال هنجار است) مخالفند و چون مخالفند، از دامنه ی شمول کثرت گرایی نیز کم و بیش «حذف» می شوند. البته این حذف فیزیکی نیست اما بی تردید مشروعیت زدایی گفتاری در آن دخیل است. به این ترتیب، کثرت گرایی این پسا تجددگرایان خوش بین نیز به یک تناقض نما می رسد که راه گریزی برای آن نیست و البته فمینیست ها از آن ناخرسند نیستند، چون فمینیسم هم در همه ی گفتارهای فرعی خود(لیبرال، رادیکال و پسا تجدد گرا) نهایتاً یک گفتار مشروعیت زدا از سایر گفتارهاست. (مشیرزاده، 1381: 491-490). در این میدان کثرت گرایی با شالوده شکنی خود فمینیسم، وجه متفوق آن نیز از دست می رود. همان گونه که چپمن می گوید: در این شرایط فمینیسم فقط به وجه اشتراک جنبشی از گروه های متنوع و متداخل تبدیل می شود ((Chapman,1995:94-114. اما این وجه اشتراک نیز فقط موقت و سیال است. نتیجه این می شود که از قدرت بسیج وسیع و طولانی مدت جنبش کاسته می شود و دعوت به پذیرش هزینه های آن با مشکلات بیشتری مواجه میگردد. بخشی عظیم از فعالیت های «فمینیستی» به مناظرات نظری معطوف می شود و این بیشتر شاخه ی نهادینه و سیاسی تر جنبش است که اهداف اولیه را دنبال می کند. براساس آنچه گفته شد می توان دریافت که فمینیسم در دهه های هشتاد و نود با دگرگونی های عمده ای مواجه شده است. این دگرگونی ها از یک سو ریشه در تنوع و تفاوت های چشم گیر ایجاد شده در وضعیت عینی زنان دارد که می توان آن را ناشی از تحولات اجتماعی، سیاسی و اقتصادی چند دهه ی اخیر دانست. از سوی دیگر، بسیاری از تفاوت هایی که پیش از این نیز در وضعیت زنان متعلق به گروه های اجتماعی، قومی، نژادی و اقتصادی متفاوت وجود داشت، بیش از حد احساس می شود، زیرا تقاضاها و خط مشی های خود جنبش که با نادیده گرفتن این تفاوت ها بوده است، گروه های حاشیه ای را نسبت به این تفاوت ها آگاه تر کرده است. در کنارتوجه به تفاوت ها، چشمگیرترین و مهمترین ویژگی فمینیسم موج سوم حرکت آن به سمت تولیدات نظری است. با توجه به اینکه فمینیست ها در موج اول و به طور خاص در موج دوم به این مسئله توجه پیدا کرده بودند که علت عدم موفقیت بسیاری از تلاش هایشان در جهت جذب زنان به فمینیسم با تغییر دیدگاه های مردان و دگرگون ساختن هنجارهای اجتماعی و نیز بی اثری عملی بسیاری از تغییرات نهادی و قانونی در زندگی روزمره زنان و باقی ماندن تبعیض ها و تحقیرها نسبت به آن ها ریشه در فرهنگ، زبان و شناخت دارد، همیشه فمینیسم به مبارزات فرهنگی- گفتاری توجه داشت. اما با برجا ماندن بسیاری از مشکلات زنان به رغم دگرگونی های حقوقی ناشی از مبارزات موج دوم، فمینیسم را هرچه بیشتر معطوف به مبارزات گفتاری کرده است. اگر اندیشه، هویت، تجربه و غیره هم در زبان و گفتار قوام می یابند، باید به دنبال ایجاد دگرگونی در این سطح بود. در نتیجه، فمینیست ها به نقد شاخه های مختلف دانش موجود و ارائه ی شناخت های بدیل فمینیستی روی آورده اند. گفتارهای انتقادی و به ویژه پسا تجدد گرایی نیز به عنوان جنبش های فکری هم جوار فمینیسم در سوق دادن آن به نظریه پردازی نقش داشته اند. به طور خاص پسا تجدد گرایی در عرصه ی آکادمیک بسیار فعال است، از یک سو، با تاکیدی که در مبارزات گفتاری دارد، در سوق دادن فمینیسم به این حوزه از مبارزات نقش داشته است؛ و از سوی دیگر، با قرار گرفتن مواضعش گاه در کنار و گاه در مقابل فمینیسم، آن را وارد یک مناظره ی جدی آکادمیک کرده است. بسیاری از برداشت های پسا تجدد گرااز تجدد و نقد آن با مواضع فمینیسم در شاخه های مختلف آن همخوانی دارد و مفاهیم و انگاره های آن می تواند به طرح ابعاد نوینی در اندیشه های فمینیستی کمک کند و در عین حال، پسا تجدد گرایی با نقد فمینیسم، خود به عنوان چالشی در مقابل بسیاری از دعاوی نظری و مواضع عملی آن قرار می گیرد. در نتیجه، سرشت عمدتاً نظری پسا تجدد گرایی و شباهت ها و تقابل های آن با فمینیسم باعث شده که فمینیسم در مناظره ی مستمر با آن قرار گیرد و به سمت تولیدات نظری گسترده ای پیش رود(مشیرزاده,1381). باید توجه داشت که زمینه ی سیاسی – اجتماعی نیز برای انتقال مبارزات به حوزه های گفتاری-شناختی، هم با توجه به نا مساعد بودن فضای عمل در شرایط حضور فعال ضد جنبش هایی چون راست جدید و هم به دلیل عدم تاثیر جدی و کوتاه مدت آن بر ثبات سیاسی و اجتماعی، مساعدتر است و مبارزات آکادمیک نیز به هر حال، جنبه ی درون نهادی دارند و در نتیجه، به معنایی که بسیج عمومی «گسست آور» است، حیات اجتماعی و سیاسی را مختل نمی کنند. بنابراین در کل، زمینه ی مناسب سیاسی - اجتماعی همراه با سرشت مبارزات و خواسته های فمینیسم که به دلیل گره خوردن آن به حوزه های فرهنگی، ارزشی، گفتاری و منوط شدن موفقیت آنها به دگرگونی در این حوزه هاست، همراه با وجود جنبش های فکری مهم هم جوار به ویژه پسا تجدد گرایی و نیز قوی بودن بعد گفتاری و شناختی در مبارزات جنبش های اجتماعی چون جنبش محیط زیست، باعث اهمیت فعالیت نظری در فمینیسم شده است. در عین حال باید توجه داشت که در جو سیاست تفاوت و تاکید پسا تجدد گرایی بر تعدد و تکثر شناخت و اجتناب از تمامت بخشی، دیگر نمی توان از یک نظریه ی فمینیستی سخن گفت. به بیان دیگر، درست است که فمینیسم بیش از پیش به سمت تبدیل شدن به نظریه ی اجتماعی پیش رفته است، اما این نظریه به معنای «مدرن» آن مجموعه ای کم و بیش ثابت، مشخص و منسجم از مفاهیم و گزاره ها نیست، بلکه نظریه بیشتر به یک فرایند متکثر، متحول و پویا شباهت پیدا کرده است که پیوسته در آن تولید نظری صورت می گیرد و این تولید نظری هیچ حد و مرزی ندارد و تنها یک عامل آن را به طور مشخص « فمینیستی» می سازد و آن قرار گرفتن حول یک نقطه ی مرکزی یعنی «سلطه بر زنان» (یا حتی شاید «زنانگی») و نفی آن است(همان). به رغم این واقعیت که موج سوم فمینیسم عمری طولانی ندارد و پیش بینی روند آن نیز دشوار است، اما می توان گفت که تاکنون نشان داده است که با عطف توجه به حوزه ی گفتاری توانسته (و در آینده خواهد توانست) در سطح ایدئولوژیک یا گفتاری جامعه تغییر ایجاد کند. البته این تغییر بیشتر در حوزه ی گفتاری آکادمیک و همچنین در سایر گفتارها و جنبش های ضد هژمونیک بوده است، اما می توان با توجه به گستردگی آموزش عالی انعکاس آن را درگفتارهای اجتماعی عمومی (وحتی گفتار مسلط) نیز دید در سایر سطوح، فمینیسم به رغم مواجهه با محدودیت های ساختاری و نیز فعالیت های ضد جنبش راست جدید (در حوزه های مختلف) توانسته کم و بیش برخی از مهم ترین دستاورد های موج دوم را حفظ کند. اما ادامه ی توفیق آن به ویژه در سطح هنجاری تا حد زیادی به سبب سرشت نظام سیاسی و تاثیر پذیری آن از فعالیت ها و توازن نیروها و فشارهای سیاسی، به میزان توازن نیروهای فعال مخالف و موافق دستور کار فمینیسم جریان اصلی بستگی خواهد داشت. نتیجه گیریمعمولاً جنبش ها به شکلی یک جانبه برحوزه ی واحدی از دگرگونی ساختاری متمرکز می شوند. موفقیت جنبش را می توان هم براساس میزان تاثیر آن برساختارهای بیرونی ارزیابی کرد و هم براساس میزان توفیق در حفظ یا تداوم خود جنبش. به نظر می رسد، فرض جنبش زنان در موج نخست این بود که با افزایش پتانسیل هنجاری و اصلاح قانون به شکلی که حق رای زنان را به دنبال داشته باشد می تواند به خودی خود به تغییر در حوزه های دیگر منجر شود. پیشرفتی که از سال 1848 تا 1920 حاصل شد این باور را به وجود آورد که دستیابی به حق رای آخرین موانع در راه نیل به برابری را از بین می برد و حس می شد انقلابی در نقش زنان رخ داده است. هر تغییری که از جنبش حاصل می شود به نوعی روی خود جنبش اثردارد. تنظیم ساختاری جدید ناشی از تاثیرات جنبش به توسعه ی بیشتر جنبش منتهی می شود که می توان آن را به پیروی از اتزیونی([16]) «فرآیند تقویت متقابل» نامید(مشیرزاده,1381). به همین ترتیب، تلاش های موفق مرحله ی اول در جهت تثبیت مالکیت زنان، فرصت های کم و بیش برابر، برای آموزش زنان، تجربه ی کار تشکیلاتی در جنبش و سایر فعالیت ها در افزایش توانایی های جنبش و امکانات در دسترس آن برای بسیج تاثیرداشت. اگر بپذیریم که هدف جنبش زنان هدفی عام است- یعنی آنچه خود «رهایی» تلقی می کنند در این مرحله کم و بیش به طورمقطعی به یک جنبش خاص یعنی جنبش حق رای تبدیل شد. جنبش زنان مانند سایر جنبش های عام بر طیف وسیعی از مسائل از خانه، ازدواج و آموزش گرفته تا سیاست، اقتصاد و غیره تاکید می کند، اما محور آن به کسب حق رای محدود شد(Blumer,1955:101). می توان گفت در این مرحله از جنبش، خواسته های رادیکال همراه با روش های متعارف تر جای خود را به خواسته ای سیاسی تر و دروغین حال پذیرفتنی تر(یعنی حق رای) همراه با روش های رادیکال تر و نامتعارف تر داد؛ و در نتیجه آن پیروزی مقطعی جنبش در پی متجاوز از هفت دهه مبارزه ی مستمر بود. ذکر این نکته نیز شایان توجه است که در کنار این رادیکالیسم در تاکتیک ها و مبارزات، وجود جناح میانه رو نیز در پیروزی جنبش کاملاً موثر و تعیین کننده بود و شاید می باید این اصل را پذیرفت که وجود دو جناح رادیکال - تندرو معتدل - میانه رو رمز پیروزی جنبش های اجتماعی است. نکته ی مهمتر و قابل توجه تر این که زنان توانستند با مبارزات مستمر حق رای را در موج اول کسب کرده و برخی اصلاحات سیاسی- اجتماعی را که از جمله ی آنها اصلاح لباس و اصلاح قانون کار بود را انجام دهند و این موضوع نشان دهنده ی قدرت زنان در تغییر شرایط سیاسی و تاثیر بر حکومت ها را نشان می دهد. اما در موج دوم، جنبش های زنان را شاید بتوان حرکت از فعالیت های غیر نهادینه به سیاست نهادینه نامید. در عین حال، این سال ها شاهد سازمان دهی هایی در میان زنان در راه تحقق اهداف خاصی است که به تعبیر خود فمینیست ها، «فمینیستی» محسوب نمی شود اما زنانه[17] وگاه وسیع تر ازآن، انسانی است- به معنای آن دسته از هنجارها و ارزش هایی که دریک فرهنگ وجامعه «ویژگی زنان» محسوب می شود. انجمن های زنان در اصناف و مشاغل و گروه های مختلف اجتماعی بسیار رشد کرد، زنان تجربه ی کار سیاسی پیدا کردند، به لابی های خودشکل دادند، و کوشیدند قوانینی را که به نفع زنان می دانستند و یا براساس علائق خاص زنان لازم تلقی می کردند به تصویب رسانند. فمینیسم دراین سال ها تحت تاثیر فضای گفتاری دهه های نخست قرن بیستم یعنی جنبش های اصلاحی مانند ترقی خواهی ومنع مصرف مشروبات الکلی قرار داشت و در این فضا طبعاً (فمینیسم اجتماعی) جاذبه ی بیشتری از فمینیسم لیبرال داشت وتوانست تحرک سیاسی بیشتری از خود نشان دهد. به این ترتیب بعد ازجنگ جهانی دوم وشکسته شدن فضای فاشیستی و حکومت های دیکتاتوری در دنیا و حرکت دموکراسی خواهانه ی ملت ها این بار زنان نیز دست به فعالیت های مدنی فراوانی زدند از جمله حضور زنان در مراکز آموزش عالی، نهادهای حکومتی، مبارزه با تبعیض و فقر از جمله مهمترین اقداماتی بود که زنان در قالب نهادهای مدنی انجام می دادند و همین اقدامات بود که دیگر اجازه ی بازگشت دیکتاتوری به جوامع اروپایی و آمریکا را سد کرد. به این ترتیب، مجموعه ی تحولات ساختاری، طی دهه های پس از کسب حق رای زمینه را بار دیگر برای شکل گرفتن هویت جمعی فعال نزد زنان فراهم کرد. در موج دوم فمینیسم شاهد ظهور انواع مختلفی از گرایشات فمینیستی هستیم از جمله- فمینیسم لیبرال، فمینیسم سوسیال و یا حتی بسیاری از سازمان های کوچک فمینیستی که زنان سیاه پوست برای از بین بردن تبعیض ها ایجاد می کردند. در این میان نباید نقش زنان کارگر را نیز نادیده گرفت. آنها همواره اهرم فشاری برحکومت های موجود برای تغییر وضع سیاسی-اجتماعی بوده اند. به این ترتیب آنچه در موج دوم فمینیسم با گرایش های متنوعش نمود پیدا کرد و اهمیت یافت مبارزه در درون جامعه ی مدنی بود. به این ترتیب شاید بتوان گفت فمینیسم و دموکراسی تاثیری متقابل بر یکدیگر داشته اند یعنی با رشد دموکراسی، فمینیسم نیز پویا تر شده و با رشد فمینیسم هم، شاهد رشد دموکراسی بوده ایم. در عین حال در موج دوم فمینیسم شاهد پاسخگو بودن حکومت ها به جنبش زنان هستیم به این ترتیب که مثلاً فمینیسم لیبرال از نیمه ی دهه ی 1960 تا نیمه دهه ی 1970 توانست قوانینی را که تبعیض علیه زنان را غیر قانونی اعلام می کرد به تصویب رساند و برای اجرای آنها فشار وارد آورد. به این ترتیب موارد ذکر شده، حاصل اقدامات دولت و حکومت در پاسخ گویی به جنبش زنان و خواسته های زنان بود که توانست در آمریکا موفقیتی نسبی به دست آورد. به هر حال با توجه به اینکه در سال های اخیر، دموکراسی ها به سوی گفتمانی شدن هرچه بیشتر پیش می روند، این بار شاید بتوان گفت که فضای گفتمانی جوامع بر جنبش های زنان نیز تاثیر بسیاری گذاشته است. در موج سوم فمینیسم شاهد ظهور جنبش های متنوع، متعدد و مرکب فمینیستی هستیم در کنار فعالیت های فمینیستی صرف یا مطلق، فعالیت فمینیستی خاص یا ترکیبی شکل گرفته که گاه به دنبال منافع و علایق خاص یک بخش خاص و مشخص از زنان است و گاه همراه ائتلاف با «مردان» از اهدافی وسیع تر از اهداف خاص زنان را دنبال می کند. یکی از حوزه های مهم فعالیت جریان اصلی موج سوم درسیاست نهادینه به «عرصه ی سیاست انتخاباتی»([18]) وتلاش برای افزایش حضور زنان در سمت های تصمیم گیری و اجرایی مربوط می شود. مثلاً در مبارزات انتخاباتی ریاست جمهوری در سال 1984 فمینیست ها موفق شدند حزب دموکرات را وادارند یک زن (جرالدین فرارو)(2) را به عنوان معاون رئیس جمهور معرفی کند و در سال 1990 یک زن به مقام شهرداری واشنگتن انتخاب شد. با وجودی که در انتخابات 1984 جمهوری خواهان پیروز شدند، اما نفس نامزد شدن فرارو، برای معاونت رئیس جمهور «پیشرفتی بسیار مهم» و «پیروزی» زنان تلقی شد(همان). از نظر فمینیست های موج سومی که متاثر از فضای «گفتمانی» هستند، رابطه ی قدرت در همه ی شبکه های روابط اجتماعی وجود دارد و این قدرت را می توان به سلطه ی مردانه و سلطه ی حکومتی نیز بسط داد. به این ترتیب سلطه ی مردانه نیز در حکومت ها به شکل بارزی پدیدار است. شاید بتوان گفت فمینیست ها از ابتدا خواستار تغییر حکومت ها بوده اند و امروزه که دموکراسی به عنوان بهترین شیوه ی حکومتی پذیرفته شده است نیز خواهان تغییر در دموکراسی ها و تاثیرگذاری بر آنها می باشند. باید توجه داشت که زمینه ی سیاسی- اجتماعی نیز برای انتقال مبارزات به حوزه های گفتاری – شناختی، هم با توجه به نامساعد بودن فضای عمل در شرایط حضور فعال ضد جنبش هایی چون راست نو و هم به دلیل عدم تاثیر جدی و کوتاه مدت آن بر ثبات سیاسی- اجتماعی مساعدتر است. در هر صورت نمی توان این امر را نادیده گرفت که زنان با مبارزات طولانی و تلاش های بسیار توانستند بسیاری از ساختارهای سیاسی و اجتماعی جوامع را در هم بشکنند و باعث تحولات بنیادین مهمی درسطح و عمق حکومت شوند. درهرحال شاید بتوان گفت اگر تلاش های زنان در عرصه های مختلف سیاسی و اجتماعی نبود شاید حکومت ها درعصر ما اشکال دیگری داشتند مثلاً تمایل به دیکتاتوری. امروزه و در همین فضای گفتمان شاید بتوان به قدرت رسیدن آنگلا مرکل درآلمان و به تازگی رئیس جمهور شدن دیلماروسف در برزیل را دستاورد مبارزات همه ی زنان درهرکجای دنیا دانست و تاثیر پذیری افکار عمومی و حکومت ها از زنان.در نهایت امروزه فمینیسم فقط مفهومی زنانه را یدک می کشد و در عمل خواستار همراهی با مردان برای دسترسی افراد به حقوق انسانی شان در همه ی جوامع است. [1]. Exclusion [2]. North Star [3]. Feminine 1. منظور وقت آزادی است که با تسهیلات و فن اوری های جدید به دلیل بالابردن سرعت انجام کار به دست میآید مانند وسایل برقی و مکانیکی خانگی [5]. Sex [6]. Gender [7]. Marital Rap [8]. Pardoxical [9]. Value climate [10]. Nornative Vaccum [11]. Affirmative [12]. intimacy [13]. globalization [14]. Self – actualization [15]. indinity [16]. Etzione [17]. Feminine [18]. Electoral politics 2. Geraldin Ferraro | ||
مراجع | ||
منابع1- اعزازی، شهلا، (1385)، فمینیسم و دیدگاه ها، تهران روشنگران و مطالعات زنان. 2- بیسلی، کریس، (1385)، چیستی فمینیسم، ترجمه محمدرضا زمردیان، تهران:روشنگران و مطالعات زنان. 3- تانگ، رزمری، (1387)، درآمدی جامع بر نظریه های فمینیستی، ترجمه ی منیژه نجم عراقی، تهران:نشرنی. 4- رید، ایولین، (1386)، فمینیسم و مردم شناسی، ترجمه ی افشنگ مقصودی، تهران:نشر گل آذین. 5- ریو، میشل، (1385)، تاریخ فمینیسم، ترجمه عبدالوهاب احمدی، تهران:روشنگران و مطالعات زنان. 6- سلدن، رامان، (1384)، راهنمای نظریه ی ادبی معاصر، ترجمه ی عباس مخبر، تهران: طرح نو. 7- کرس میر، کارولین، (1387)، فمینیسم و زیبایی شناسی ترجمه ی افشنگ مقصودی، تهران:نشر گل آذین. 8- لچت، جان، (1377)، پنجاه متفکر بزرگ معاصر از ساختار گرایی تا پسا مدرنیته، ترجمه ی محسن حکیمی، تهران:انتشارات خجسته. 9- مشیرزاده، حمیرا، ( 1378)، از جنبش تا نظریه ی اجتماعی، تاریخ دو قرن فمینسیم، تهران: شیرازه. 10-منسبریج، جین، (1387)، فلسفه ی سیاسی فمینیسم، ترجمه نیلوفر مهدیان، تهران: نشر نی. 11- میل، جان استوارت، ( 1385)، انقیاد زنان، ترجمه ی علاء الدین طباطبائی، تهران: هرمس.
12- Butler, (1992),“Contongent Foundations: Feminism and the Question of Postmodernism” In J Butler and J.W.Scott.Feminism Theorize the political. London and New York: Routledge. 13-Boggs, - J and G.L. Boggs, (1974) ,Revolotion and Evolution in the 20th Century ,New York,Monthly Review Press. 14-Bridental,c(1997),Born female,new york mc kay. 15- H.Blumer ,(1955),”Colective Begavior.”In A.M. Lee.ed. Principle of sociology ,New York:Barnes and Noble. 16- Chapman ,J.(2005) “The Feminist Perspective”. In Marsh and Stoker. 17-Chapman, J,(2007),” The feminist Perspective ”,London. 18- Harding, S., The science Questin in Feminism, Itacha: Cornel university Press,(1999). 19-Taylor,v,(1999),Social Movement continuty,the woman,s movement in Abeyance, American Socialogical Review. 20- Z.Eisenstein.”Antifeminism and the New Right”,In Lessinger and Swerdlow,(1999).
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 13,662 تعداد دریافت فایل اصل مقاله: 3,395 |