تعداد نشریات | 418 |
تعداد شمارهها | 10,005 |
تعداد مقالات | 83,623 |
تعداد مشاهده مقاله | 78,416,319 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 55,444,861 |
نسبت میان سیاست خارجی درونگرا/برونگرا با ظهور و سقوط هژمونهای جهانی | ||
فصلنامه مطالعات روابط بین الملل | ||
مقاله 2، دوره 12، شماره 46، شهریور 1398، صفحه 41-86 اصل مقاله (1.05 M) | ||
نوع مقاله: پژوهشی | ||
شناسه دیجیتال (DOI): DOR:20.1001.1.24234974.1398.12.46.2.5 | ||
نویسندگان | ||
مجتبی تویسرکانی* 1؛ ابومحمد عسگرخانی2 | ||
1ایران تهران دانشگاه تهران دانشکده حقوق و علوم سیاسی گروه روابط بین الملل دانشجو دکتری روابط بین الملل | ||
2دانشیار روابط بینالملل، گروه روابط بینالملل، دانشکده حقوق و علوم سیاسی، دانشگاه تهران | ||
چکیده | ||
هرچند الگوهای مربوط به ظهور و افول قدرتها طی قرنهای متمادی تکرار شدهاند، اما بهطور شگفتآوری حتی امروزه نیز شواهد قاطعی برای پاسخ به این پرسش که «دلیل پیدایش و سقوط قدرتها چیست؟» در دست نیست. تلاشهایی که تا به امروز بهمنظور به نظم درآوردن الگوهای ظهور و سقوط قدرتهای جهانی انجام شدهاست پیوندی تنگاتنگ میان الگوهای تناوبی پیدایش (و افول) نظمهای جهانی با چرخههای ظهور (و سقوط) هژمونهای جهانی برقرار نمودهاند که هر دوی آنها نیز شدیداً متأثر از امواج جنگهای سراسری هستند. مقاله پیشرو، با بهرهگیری از ادبیات موجود در این زمینه و ارائه مفاهیم جدیدی ازجمله درونگرایی (جستجوی منابع قدرت در داخل) و برونگرایی (درونگرایی+جستجوی منابع قدرت در خارج از مرزها)، در پاسخ به پرسش آغازین بالا این فرضیه را به آزمون گذاشته است که «کسب منزلت هژمونی جهانی ازسوی قدرتهای بزرگ مستلزم اتخاذ رویکرد درونگرایی تا زمان ورود هژمون مستقر به مرحله افول و سپس گذار به رویکرد برونگرایی است. ازسوی دیگر، درپیشگرفتن رویکرد درونگرایی ازسوی هژمون مستقر منجر به کوتاهشدن چرخه هژمونی و سقوط هژمون خواهد شد.» این پژوهش از نوع اکتشافی بوده و برای تجزیهوتحلیل دادههای گردآوریشده از روش علّی یا پسرویدادی استفاده شده است. یافتههای پژوهش نیز ضمن تأیید فرضیه بالا، این نتیجه را درپی دارند که اگرچه گریزی از تکرار چرخه هژمونی و نظم جهانی نیست، اما تطویل یک چرخه هژمونی ممکن و منوط به درپیشگرفتن رویکرد برونگرایی ازسوی هژمون درعین حفظ تعادل میان افزایش تعهدات و مسئولیتهای بینالمللی و افزایش قدرت اقتصادی، نظامی و هنجاری است. | ||
کلیدواژهها | ||
هژمونی؛ چرخه جنگهای سراسری؛ الگوی تناوبی نظم جهانی؛ درونگرایی؛ برونگرایی | ||
اصل مقاله | ||
نسبت میان سیاست خارجی درونگرا/برونگرا با ظهور و سقوط هژمونهای جهانی مجتبی تویسرکانی[1] کاندیدای دکتری روابط بینالملل، گروه روابط بینالملل، دانشکده حقوق و علوم سیاسی، دانشگاه تهران ابومحمد عسگرخانی دانشیار روابط بینالملل، گروه روابط بینالملل، دانشکده حقوق و علوم سیاسی، دانشگاه تهران (تاریخ دریافت 4/11/97 - تاریخ تصویب 1/6/98)
چکیدههرچند الگوهای مربوط به ظهور و افول قدرتها طی قرنهای متمادی تکرار شدهاند، اما بهطور شگفتآوری حتی امروزه نیز شواهد قاطعی برای پاسخ به این پرسش که «دلیل پیدایش و سقوط قدرتها چیست؟» در دست نیست. تلاشهایی که تا به امروز بهمنظور به نظم درآوردن الگوهای ظهور و سقوط قدرتهای جهانی انجام شدهاست پیوندی تنگاتنگ میان الگوهای تناوبی پیدایش (و افول) نظمهای جهانی با چرخههای ظهور (و سقوط) هژمونهای جهانی برقرار نمودهاند که هر دوی آنها نیز شدیداً متأثر از امواج جنگهای سراسری هستند. مقاله پیشرو، با بهرهگیری از ادبیات موجود در این زمینه و ارائه مفاهیم جدیدی ازجمله درونگرایی (جستجوی منابع قدرت در داخل) و برونگرایی (درونگرایی+جستجوی منابع قدرت در خارج از مرزها)، در پاسخ به پرسش آغازین بالا این فرضیه را به آزمون گذاشته است که «کسب منزلت هژمونی جهانی ازسوی قدرتهای بزرگ مستلزم اتخاذ رویکرد درونگرایی تا زمان ورود هژمون مستقر به مرحله افول و سپس گذار به رویکرد برونگرایی است. ازسوی دیگر، درپیشگرفتن رویکرد درونگرایی ازسوی هژمون مستقر منجر به کوتاهشدن چرخه هژمونی و سقوط هژمون خواهد شد.» این پژوهش از نوع اکتشافی بوده و برای تجزیهوتحلیل دادههای گردآوریشده از روش علّی یا پسرویدادی استفاده شده است. یافتههای پژوهش نیز ضمن تأیید فرضیه بالا، این نتیجه را درپی دارند که اگرچه گریزی از تکرار چرخه هژمونی و نظم جهانی نیست، اما تطویل یک چرخه هژمونی ممکن و منوط به درپیشگرفتن رویکرد برونگرایی ازسوی هژمون درعین حفظ تعادل میان افزایش تعهدات و مسئولیتهای بینالمللی و افزایش قدرت اقتصادی، نظامی و هنجاری است.
واژگان کلیدی: هژمونی، چرخه جنگهای سراسری، الگوی تناوبی نظم جهانی، درونگرایی، برونگرایی.
مقدمهتاریخ شامل نمونههای بسیاری از ملتهایی است که تا قله قدرت جهانی اوج گرفتند اما در ادامه متحمل رکود و افول شده و نهایتاً از هم پاشیدند. دلیل پیدایش و سقوط قدرتها چیست؟ این پرسشی است که طی دورانهای مختلف تحت عنوان چرخه تاریخی رشد و زوال قدرتها، و بعدها چرخه نظم جهانی، به آن پرداخته شده است. یقیناً علاوه بر پژوهشگران و نویسندگان، ملتها و رهبرانی نیز که در برههای از زمان در اوج قرار داشتهاند از خود پرسیدهاند که چگونه میتوان این جایگاه را حفظ نمود. اما نگاهی به تاریخ نشان میدهد حتی اگر آنها پاسخ این پرسش را یافته بودهاند، نتوانسهاند به آن جامعه عمل بپوشانند؛ چراکه این چرخه همچنان ادامه دارد (Mosser, 2009: 1). شاید هم توان ملتها در برابر جبر تاریخ ناچیز است و یا همانگونه که اسوالد اشپینگلر[2] در کتاب انحطاط غرب به آن باور دارد، دولتها نیز بسان موجودات زنده رشد میکنند و میمیرند و بنابراین سرنوشتی جز انحطاط برای هژمونی متصور نیست. در این بین، قدرتها گاهی اوقات همچون برخی انسانها بهآرامی فرسوده میشوند و با مرگی طبیعی پایان مییابند اما برخی دیگر بهنحوی سریع و غیرمترقبه همچون حمله قلبی در آدمی (Gündüz, 2016: 2). ابنخلدون نیز دولت را بهمثابه نماد برجسته تمدن، همچون یک اَندامگان تابع قانون طبیعی رشد، بلوغ و انحطاط میداند. (ابنخلدون، 1366: 324) علاوه بر این، اگرچه الگوهای مربوط به ظهور و افول قدرتها طی قرنهای متمادی تکرار شدهاند اما بهطور شگفتآوری حتی امروزه نیز شواهد قاطعی برای پرسش بالا در دست نیست. احتمالاً روبرت موات[3]، پروفسور اسکاتلندی دانشگاه بریستول، نخستین متفکری بوده که در صدد به نظم درآوردن الگوی تناوبی ظهور و سقوط قدرتهای جهانی برآمده است. وی در اثر خود با عنوان تاریخ دیپلماسی اروپا که طی دو جلد (1415-1789 و 1815-1914) به مطالعه جنگهای این قاره پرداخته است، چهار موج جنگهای بزرگ را در تاریخ معاصر از یکدیگر تفکیک نموده است: جنگهای ایتالیا (1494-1559)، جنگهای سیساله (1618-1648)، جنگهای لوئی چهاردهم (1672-1713) و جنگهای ناپلئونی(1791-1815). علاوه بر این چهار موج، تاریخ معاصرتر نیز موج پنجمی را در دو جنگ جهانی قرن بیستم ارائه میدهد (1914-1945). این دستهبندی که بهلحاظ تجربی اثبات شده است، از سوی چندین نویسنده متأخر نیز با انجام کمی تغییرات پذیرفته و توضیح داده شده است، نویسندگانی همچون آرنولد توینبی[4] (1987)، کوئینسی رایت[5] (1965)، فارار[6] (1977)، جورج مدلسکی[7] (1978)، رابرت گیلپین[8] (1981) و جاشوا گلدشتاین[9] (1988). آغاز هر یک از این امواج جنگهای بزرگ، نشاندهنده ویرانی نظم جهانی مستقر است. پایان هر موج نیز آغاز نظم جهانی جدیدی است، نظمی که به نظام سیاسی جهانی بزرگتری که نظام دولتها بخشی از آن است تعلق دارد (Bull, 1977: 21). بنابراین نظم جهانی با امواج جنگهای بزرگ تعیین میشود. بر این اساس، با توجه به شناسایی پنج موج جنگهای بزرگ، پنج نظم جهانی مشخص را میتوان در طول تاریخ مدرن از یکدیگر تفکیک نمود: نخست، نظم جهانی ایبری (1659-1519) به رهبری اسپانیا که در دوره بین جنگهای ایتالیا و جنگهای سیساله وجود داشت؛ دوم، نظم جهانی هلندی (1713-1648) که بین جنگهای سیساله و جنگهای لوئی چهاردهم وجود داشت؛ سوم، نظم جهانی بریتانیایی قرن هجدهم (1815-1713) که بین جنگهای لوئی چهاردهم و جنگهای ناپلئونی برقرار بود؛ چهارم، نظم جهانی بریتانیایی قرن نوزدهم (1945-1815) در فاصله جنگ ناپلئونی و جنگ جهانی اول؛ و پنجم، نظم جهانی معاصر آمریکایی (1945 تا به امروز) که با پایان جنگ جهانی دوم ظهور یافت. هر نظم جهانی در اینجا، بهعنوان الگوی تناوبی یا چرخه درک میشود که سه مرحله رشد، رکود و نزول را طی میکند، طرحی که چندان از فرضیههای نویسندگانی مانند توینبی (1987[1942])، رایت (1965)، گیلپین (1981)، امانوئل والرشتاین[10] (1984)، مدلسکی (1978)، مدلسکی و ویلیام تامپسون[11] (1989) به دور نیست. پژوهش حاضر برآن است تا به تبیینی واقعی از علل ظهور و سقوط هژمونهای جهانی نائلآید. از اینرو، ابتدا با تدقیق در ادبیات موجود در این زمینه و گزینش بخشهای مؤثر مدلهای پیشین، مفاهیم جدیدی ازجمله درونگرایی[12] (جستجوی منابع مادی و معنوی قدرت در داخل) و برونگرایی[13] (درونگرایی+جستجوی منابع مادی و معنوی قدرت در خارج از مرزها) را بهخدمت گرفتهاست تا بتواند به پاسخی مناسب به این پرسش دستیابد که علت اصلی ظهور و سقوط هژمونهای جهانی در چیست؟ در پاسخ، این فرضیه بهآزمون گذاشته شدهاست که «کسب منزلت هژمونی جهانی ازسوی قدرتهای بزرگ مستلزم اتخاذ رویکرد درونگرایی تا زمان ورود هژمون مستقر به مرحله افول و سپس گذار به رویکرد برونگرایی است. ازسوی دیگر، درپیشگرفتن رویکرد درونگرایی ازسوی هژمون مستقر منجر به کوتاهشدن چرخه هژمونی و سقوط هژمون خواهد شد.» فرضیه بالا را با کمی جرحوتعدیل میتوان برای نیل به هژمونی منطقهای (قدرت بزرگ) و یا کسب قدرت متوسط نیز ارائه نمود که بهدلیل محدودیت در ارائه یافتهها و تحلیل آنها طی یک مقاله، مقاله پیشرو تنها به ابعاد ظهور و سقوط هژمونهای جهانی و نسبت آن با اتخاذ رویکرد درونگرایی/برونگرایی ازسوی هژمون جهانی مستقر و هژمونهای بالقوه پرداخته و بنابراین دادههای پژوهش حول وضعیت قدرتهای اسپانیا، هلند، بریتانیا و ایالات متحده در برهههای زمانی خاص و رقبای آنها جمعآوری شدهاست. دادههای گردآوریشده و بهنظمدرآمده نیز با روش علّی مورد تجزیهوتحلیل قرارگرفته است. در این مرحله، تأثیر متغیرهای مستقل (برونگرایی/درونگرایی) بر متغیرهای میانی (زور، ثروت و محبوبیت) و نهایتاً بر متغیرهای وابسته (ظهور، تداوم و سقوط دولتها) از طریق استدلال استقرایی مورد ارزیابی قرار گرفته است. پس از کشف قوانین موجود میان متغیرهای پژوهش، با بهرهگیری از استدلال قیاسی و تکیه بر نظریههای ازپیش موجود و نیز قوه فهم فردی، چرایی وجود چنین رابطهای استنباط و در بخش نتیجهگیری ارائه شدهاست. همچنین ازآنجاکه پژوهش حاضر مبتنی بر یکسری مفاهیم جدید در راستای نظریهپردازی روابط بینالملل است، پیش از بیان یافتهها به تبیین نقش نظریه و بهویژه نظریههای ساختاری روابط بینالملل و نیز چارچوب مفهومی پژوهش حاضر اشاره شدهاست. 1. کارکرد نظریه در روابط بینالمللنظریه، مجموعهای از مفاهیم، تعاریف و گزارههای بههم مرتبط است که به توصیف، تبیین و پیشبینی وقایع یا وضعیتها از طریق تعیین روابط میان متغیرها میپردازد. هدف از نظریه، عمل است؛ و بنابراین تدوین نظریه نوعاً معطوف و محدود به تفسیر و فهم واقعیت نیست، بلکه برای واکنش نشان دادن و تأثیرگذاری بر آن است. این نوع نگاه سودمندگرایانه به نظریه، نافی ادعای اثباتگرایانه جدایی ارزش از واقعیت است. نگاه گزینشی نظریه به واقعیت را شاید بیش از هر جای دیگر بتوان در عرصه نظریهپردازی روابط بینالملل سراغ گرفت؛ جایی که نظریههای آن آغشته به ارزشها (بر حسب قدرت) بوده و ارزشهای آن تحت لوای توجیهات نظری عرضه میشوند. بر همین اساس است که رابرت کاکس (1981: 128)، نظریهپرداز انتقادی روابط بینالملل عنوان میدارد: «نظریه همواره برای کسی و در راستای هدفی است.» به همین منوال، مطالعه سیر دانش روابط بینالملل و نظریهپردازی علمی در این عرصه، در مجموع نشان از تلاش اندیشمندان و نظریهپردازان این رشته برای حفظ، ارتقا و یا بازیابی سطح قدرت کشور (و بعضاً قاره، منطقه، تمدن و ...) متبوع خود دارد. از این منظر، بیجهت نیست که نخستین تلاش برای علمی نمودن مطالعه روابط بینالملل، بهرغم اروپامحوری و سلطه واقعگرایی، در ایالات متحده و در راستای تنظیم و ترویج لیبرالیسم صورت پذیرفت. در واقع، بهرهگیری نظریهپردازان آمریکایی از اندیشههای لیبرال برای قوام بخشیدن به بنیانهای اولیه رشته روابط بینالملل در فردای جنگ جهانی اول، با امید به تغییر بنیادین در نظام بینالملل و روابط حاکم میان دولتها صورت پذیرفت که خواسته یا ناخواسته بر تغییر مرکزیت نظام بینالملل از اروپا به ایالات متحده طی سه دهه پس از آن مؤثر افتاد. در خلال دهه ۱۹۲۰ نیز با تبدیل شدن نظریه مارکسیسم-لنینیسم (برگرفته از ایدئولوژی کمونیسم) به جنبش فلسفی متمایزی که درپی تأسیس دولت سوسیالیستی و توسعه آن در آینده بود، اتحاد جماهیر شوروی توانست پس از جنگ جهانی دوم به قدرتی بزرگ تبدیل شود. در ادامه نیز در واکنش به دور شدن اروپا از مرکزیت تحولات بینالمللی، رشته روابط بینالملل شاهد ظهور مکتب انگلیسی و مکتب فرانکفورت از سوی اندیشمندان عموماً غیرآمریکایی و اغلب اروپایی بود که تلاش داشتند تا با طرح ضرورت و امکان تحول در نظام بینالملل، راه را برای بازیابی قدرت جهانی اروپا و نقشآفرینی مؤثرتر کشورهای آن در معادلات بینالمللی فراهم آورند. حضور پررنگ اندیشمندان استرالیایی و کانادایی در میان نظریهپردازان این دو نحله فکری را نیز میتوان بر همین پایه توجیه نمود. با این حال، نظریه رئالیسم ساختاری کنت والتز آمریکایی تا پایان جنگ سرد همچنان سلطه خود را بر جریان مطالعه علمی روابط بینالملل حفظ نمود. پس از جنگ سرد نیز رشته روابط بینالملل شاهد ظهور یا بازخوانی نظریههای متعددی بود که هر یک به نحوی در صدد تبیین امور جاری و پیشبینی تحولات آینده نظام بینالملل برآمدند که بیشک بخش بزرگی از آنها در راستای ایجاد توجیهات نظری لازم برای حفظ و ارتقای قدرت دول متبوع ارائه دهندگان آن است. دو نظریه پایان تاریخ فوکویاما[14] (1989) و ستیز تمدنهای هانتینگتون[15] (1993) را شاید بتوان بارزترین مثالها از این دست نظریهپردازیهای تجویزی به حساب آورد که البته بهدلیل پیام شدیداً آشکارشان مبنی بر حفظ برتری ایالات متحده، از سوی جامعه اندیشمندان غیرآمریکایی و بعضاً آمریکایی مورد انتقاد قرار گرفت. نظریه رئالیسم تهاجمی جان مرشایمر[16] را اما میتوان جدیترین و منسجمترین تلاش علمی در رشته روابط بینالملل بهمنظور تداوم و بسط قدرت ایالات متحده در دنیای پس از جنگ سرد بهشمار آورد. نظریه رئالیسم تهاجمی درواقع چارچوبی نظری برای تداوم هژمونی ایالات متحده و در عین حال، ممانعت از ظهور دیگر هژمونها ارائه میدهد. همانگونه که خود مرشایمر (1390: 13) عنوان داشتهاست، نظریه رئالیسم تهاجمی «توضیح میدهد که قدرتهای بزرگ در گذشته چگونه رفتار کردهاند و در آینده چگونه رفتار خواهند کرد و بنابراین عمدتاً یک نظریه توصیفی است، اما در عین حال تجویزی نیز هست و دولتها باید طبق رهنمودهای این نظریه عمل کنند، چراکه این نظریه بهترین راه تضمین بقا در جهانی پرمخاطره را ارائه میکند.» این بایدها عمدتاً معطوف به ایالات متحده بهمثابه هژمون نیمکره غربی و البته تنها هژمون منطقهای در جهان امروز است که از نظر مرشایمر لازم است به هر نحو ممکن (در درجه اول احاله مسؤلیت و موازنهگری دور از ساحل و در درجات بعدی شرکت مستقیم در موازنه علیه هژمون بالقوه و حتی جنگ علیه آن) مانع دستیابی قدرتهای بزرگ منطقهای به منزلت قدرت هژمون شود. بخشی از این بایدها اما متوجه قدرتهای بزرگ و هژمونهای منطقهای بالقوه است که برخی از آنها را با امید واهی ارتقای جایگاه خود در نظام بینالملل و نیل به منزلت قدرت هژمون، در دام رقابتهای تسلیحاتی و هدررفت ثروت ملی انداخته و باعث شده است تا علاوه بر تحلیل بسیاری از ظرفیتهای بالفعل و بالقوه اقتصادی و نظامی (قدرت سخت)، از وجهه فرهنگی و قدرت سیاسی-دیپلماتیک (قدرت نرم) آنها نیز کاسته شود. 2. غایت نظریههای ساختاری روابط بینالمللمقاله پیش رو، عمدتاً بر این باور نیست که قصد مرشایمر از تدوین نظریه رئالیسم تهاجمی، تهییج بازیگران ناراضی از توزیع قدرت جهانی و منطقهای و درگیرساختن آنها در رقابتهای غیرضروری و نابرابر با هدف زمینهسازی برای نابودی رقبای بالقوه ایالات متحده است، اما این دقیقاً همان اتفاقی است که در فضای پسا جنگ سرد برای برخی از قدرتهای بزرگ در مناطقی از جهان رخ داده است. چنین مسیری را حتی برخی دولتها دههها پیش از تدوین نظریه رئالیسم تهاجمی پیموده بودند. جالب اینکه ایدههای رئالیسم تهاجمی حتی از سوی قدرتهای متوسط نیز در برابر قدرت هژمون دنبال شده است، در حالی که مرشایمر آنرا برای توصیف و تبیین روابط میان قدرتهای بزرگ جهانی ارائه نموده است. بنابراین، پژوهش حاضر بر این مدعا است که برخی از دولتهای تجدیدنظرطلب و ناراضی از وضع موجود با توسل به ایدههای مطرح در نظریه رئالیسم تهاجمی در صدد نیل به هژمونی منطقهای بوده و هستند تا بنا بر ادعای مرشایمر به حداکثر امنیت دستیابند؛ در حالی که هم تحلیلهای نظری و هم شواهد عینی/تجارب تاریخی (که مقاله پیشرو به گوشهای از آنها پرداخته است)، مؤید عدم توفیق این دسته از دولتها در نیل به این هدف و حتی امکان فروپاشی آنها، در صورت تداوم عمل براساس بایدهای نظریه رئالیسم تهاجمی است. بدیهی است که همه دولتهای تجدیدنظرطلب، بر حسب نظریه رئالیسم تهاجمی پیش نمیروند و مسیرهای دیگری را برای بهبود جایگاه منطقهای و بینالمللی خود انتخاب نمودهاند. حتی دولتی مانند چین که سالها بر مبنای بایدهای نظریه رئالیسم تهاجمی (پیش از ارائه آن) پیش میرفت، از دهه 1970 مسیر خود را تغییر داد که بالقوه میتواند زمینهساز نیل آن بهسوی هژمونی جهانی نیز باشد. دولت لیبی به رهبری قذافی نیز که سودای رهبری جهان اسلام و عرب را در سر میپروراند، در دوره طولانی زمامداری خود اساساً منطبق با رهیافتهای نظریه رئالیسم تهاجمی عمل میکرد و زمانیکه خسته از جدال با غرب، اقدام به برچیدن تأسیسات هستهای خود نمود، بهدلیل همآوردیهای بیحاصل با قدرت هژمون و تحلیل ظرفیتهای داخلی، چنان تضعیف شده بود که سرنوشتی جز فروپاشی در انتظارش نبود. سرنوشت عراق تحت فرمانروایی صدام حسین را میتوان بارزترین نمونه اتخاذ سیاست خارجی یک دولت براساس رهنمودهای نظریه رئالیسم تهاجمی و پیامدهای اجتنابناپذیر آن بهشمار آورد. همچنین امروزه بهنظر میرسد که کره شمالی و ایران بر این عقیدهاند که مسیر قدرت، از نظریه رئالیسم تهاجمی و مواجهه فعال با هژمون مستقر میگذرد. این در حالی است که رئالیسم تهاجمی اساساً از منظر هژمون مستقر تدوین شده و قاعدتاً حامل اهداف و منافع جهانی ایالات متحده و نه دیگر قدرتهای بزرگ یا هژمونهای بالقوه است. نهتنها نظریه رئالیسم تهاجمی، بلکه تمام نظریههای ساختاری روابط بینالملل، خواسته یا ناخواسته در جهت اهداف و منافع هژمون (مستقر یا جایگزین) گام برمیدارند. همانگونه که در ادامه این مقاله بحث شده است، پیوندی تنگاتنگ میان الگوهای تناوبی پیدایش (و افول) نظمهای جهانی با چرخههای ظهور (و سقوط) هژمونهای جهانی وجود دارد که هر دوی آنها نیز شدیداً متأثر از امواج جنگهای سراسری هستند. بهعبارت بهتر، پیدایش هر چرخه نظم جهانی با ظهور یک هژمون جهانی مقارن بوده که از دل یک جنگ فراگیر بیرون آمده است. نظم در اینجا بهمعنای ترتیبات یا مقررات میان افراد و چیزها در رابطه با یکدیگر برپایه سلسلهمراتب، الگو و شیوهای خاص است (Oxford Dictionary, 2010). در این معنی، نظم جهانی به الگوها یا مقررات فعالیت بشر اشاره دارد که اهداف آغازین یا ابتدایی زندگی اجتماعی بشر را در کل برآورده میسازد (Bull, 1977: 19). نظم بینالمللی نیز در قالب الگوهای فعالیت که اهداف آغازین یا ابتدایی جامعه دولتها یا جامعه بینالملل را برآورده میسازد، تعریف میشود (Bull, 1977: 8). بنابراین، نظم جهانی بیشتر انسانمحور و سیارهمحور است و بر روابط میان بشریت تأکید دارد؛ اما در روابط بینالملل، مفهوم نظم بینالمللی بهطور کلی نظمی میان دولتها در یک نظام یا جامعهای از دولتها درنظر گرفته میشود (Jackson and Sørensen, 2010: 302). در میان بازیگران جهانی، دولتها با وجود تکثیر بازیگران غیردولتی و افزایش اهمیتِ مناسبات بشری خارج از دولت، کماکان بازیگر اصلی محسوب میشوند و نهتنها نظم بینالمللی، بلکه نظم جهانی نیز نهایتاً متکی بر دولتها است. دولتهای معاصر فینفسه پایه و اساس حفظ، توسعه و تغییر نظمها و هنجارهای حقوقی، اقتصادی و سیاسی هستند که نظم بینالمللی موجود را تشکیل میدهند، و برخلاف پیشگوییهای بیش از حد جهانگرایانه که انقراض احتمالی دولت-ملتها را تحت عنوان جهانیشدن نوید میدهد (Sutch and Elias, 2007: 144-145; Weiss, 1998: 1-3)، شواهد تجربی پیوسته حاکی از مرکزیت دولتها در سه بعد ذکرشده نظم بینالمللی بوده است. علاوه بر این، نظمها و هنجارهای اجتماعی و فرهنگی نیز تا حد زیادی برآیند رفتار دولتها بهشمار میآیند و به همین دلیل است که فرهنگها و تمدنهای بشری امروزه اغلب برپایه تضادها و شباهتها میان دولتها دستهبندی میشوند. بنابراین، دولتها علاوه بر نظم بینالمللی، منشأ نظم جهانی نیز محسوب میشوند. در این میان، دولت هژمون که ظهورش بهمعنای منسوخ شدن نظم پیشین و سرآغاز یک نظم جدید است، بیشترین تأثیر را بر ترتیبات، مقررات، الگوها و شیوههای جدید رفتاری میان بازیگران در نظام بینالملل و عناصر نظام جهانی دارد. توانایی دولت هژمون در تنظیم هنجارهای اجتماعی و فرهنگی فراگیر جهانی و تدوین الگوی زیست بشر، در کنار برقراری نظم حقوقی، اقتصادی و سیاسی میان بازیگران بینالمللی، منجر به همگامسازی نظم جهانی با نظم بینالمللی و سلطه همزمان بر آنها از سوی قدرت هژمون خواهد شد. نظام بینالملل معاصر طی دو قرن گذشته گویای تلاش موفقیتآمیز هژمونهای جهانی در گسترش سلطه خود از نظام بینالملل به نظام جهانی بوده است. بنابراین نهتنها نظم بینالملل و ساختار نظام بینالملل، بلکه نظم جهانی و ساختار نظام جهانی نیز در جهت منافع هژمون پیش میرود؛ چراکه این ساختارها تا حد زیادی طی فرآیند نیل به هژمونی و تحکیم قدرت هژمون پدید آمدهاند. با وجود این، با افزایش قدرت جامعه مدنی در دنیای معاصر، امکان ایجاد شکاف میان نظم جهانی و نظم بینالمللی بیش از گذشته فراهم شده است و بنابراین چنانچه از توان قدرت هژمون برای تأثیرگذاری فرهنگی و اجتماعی در سطح جهانی در حد زیادی کاسته شود، میان این دو نظم فاصله افتاده و الگوی تناوبی هژمونی را کوتاهتر خواهد ساخت. کاهش یا افزایش این فاصله بیش از هرچیز تابعی از عملکرد خود هژمون است؛ به این نحو که هژمون میتواند با حرکت در مسیر اجماع جهانی بشری یا برخلاف آن، فاصله میان نظم بینالمللی و جهانی را کاهش یا افزایش دهد. در مجموع، باتوجه به آنچه گفته شد، میتوان اینگونه استدلال نمود که ساختارگرایان با محور قراردادن نظام بینالملل و تأکید بر جبر ساختاری و اعتقاد به تحمیل نوع و قواعد بازی میان بازیگران از سوی ساختار نظام بینالملل، عملاً در راستای تقویت جایگاه هژمونی جهانی گام برمیدارند. این استدلال اگرچه در ظاهر به مارکسیسم ساختارگرا[17] که به تحلیل جبرگرایی در مارکسیسم میپردازد و برای نخستینبار توسط لویی آلتوسر[18] مطرح شد، نزدیک است اما در ماهیت از یکدیگر متمایز و از برخی لحاظ، مغایر هستند. مارکسیسم ساختاری صرفاً بر نظام سرمایهداری جهانی و بازتولید آن ازسوی دولت در نهادهای اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و حقوقی داخلی تأکید دارد، درحالیکه ساختار نظام بینالملل فارغ از بحثهای محدود طبقاتی و نوع روابط بهاصطلاح کار-تولید و مرکز-پیرامون، در هر زمینه و شرایط حقوقی، اقتصادی و سیاسی که برقرار شود، در جهت خواست و منافع قدرتی پیش میرود که آنرا شکل داده است. از همه مهمتر اینکه نتیجه عملی نظریههای مارکسیسم ساختاری، یا انفعال و تسلیم در برابر ساختار است، یا آنگونه که از استدلالهای پولانزس[19] برمیآید، باید با استقبال از بحران و ایجاد چالش در برابر قدرت هژمون، برای حرکت فوری بهسوی سوسیالیسم استفاده نمود (Wilkes, 2017: 50). «اگر ما تنها سیاست صبر و انتظار را پیشه سازیم، هرگز به آن "روز بزرگ" دست نخواهیم یافت، بلکه بهجای آن باید منتظر حضور تانکها در ساعات اولیه صبح باشیم» (Poulantzas, 1976: 133). بنابراین پیداست که نظریههای مارکسیستی ساختارگرا نیز همچون دیگر نظریههای ساختاری روابط بینالملل و نظام جهانی، عملاً معطوف به تقویت هژمون جهانی و ساختارهای برآمده از آن هستند، بهویژه زمانیکه نظریههای ساختارگرا از سوی مارکسیستهای عملگرا بهنحوی تعبیر میشود که طی آن انسانها نباید صرفاً در انتظار ازهمگسیختگی نهایی نظام ساختاری صبر کنند و به این ترتیب از چالش در برابر قدرت هژمون برای نیل به سوسیالیسم استقبال میشود. تلاشهای شوروی سابق، چین در عصر مائو، کره شمالی، کوبا، ونزوئلا و حتی دولتهای مسلمانی همچون عراق، لیبی و ایران در مقابله با هژمونی ایالات متحده را میتوان بر حسب منطق مارکسیسم ساختاری عملگرا توجیه نمود. اما همانگونه که در این مقاله نشان داده شده است، تقابلهایی از این دست یا به حذف رقبای بالقوه و قدرتهای مزاحم هژمون مستقر منجر خواهد شد، یا با قربانی شدن دولت چالشگر، بهنفع دولتی تمام خواهد شد که نظم بینالمللی جایگزین را پایهگذاری خواهدنمود. یعنی در هر صورت، چالش دولتها در مقابل هژمون برحسب آموزههای نظریههای ساختاری روابط بینالملل بهویژه نظریههای رئالیسم تهاجمی و مارکسیسم ساختاری، نهایتاً در راستای منافع هژمون مستقر یا هژمون جایگزین خواهد بود و نه دولت چالشگر. 3. چارچوب مفهومی پژوهشاساس پژوهش حاضر را مفهوم محوری درونگرایی/برونگرایی، که از کارل یونگ[20]، نظریهپرداز روانشناسی شخصیت به عاریه گرفته شده است، تشکیل میدهد. درونگرایی یا برونگرایی، ترجیحی است که مشخص میسازد یک فرد انرژی و منبع قدرت خویش را در کجا جستجو میکند؟ بنابراین، دوگانه درونگرایی/برونگرایی، به ترجیح دریافت انرژی و انگیزش از درون یا بیرون یک فرد بازمیگردد. از دیدگاه یونگ، درونگرایی بهعنوان «نوع نگرشی که برحسب روش برخورد در جهتگیری فرد در زندگی از طریق محتویات ذهنی روانی نمایان میشود» (تمرکز بر فعالیتهای روانی درونی)، و برونگرایی بهعنوان «نوع نگرشی که برحسب شدت علاقه بر روی جسم خارجی مشخص میشود» (جهان خارج) تعریف میشود (Jung, 1995: 414-415). بهعبارت بهتر، درونگرایی نوعی رفتار است که ویژگی اصلی آن گرایش در زندگی به انرژی و منابع درونی است (تمرکز بر فعالیت ذهنی و درونی یک شخص). افراد درونگرا درپی رضایت درونی خود هستند و این امر سبب میشود که به قوای محرکه[21] بیرونی کمتری نیاز پیدا کنند. افراد درونگرا دارای دیدگاه درونی و ذهنی هستند و آمادگی بیشتری برای خودداری و تسلط بر نفس خویش از خود نشان میدهند (Eysenck, 1991: 89). درمقابل، برونگرایی بهمثابه رفتاری در نظر گرفته میشود که ویژگی آن تمرکز بر علاقه و هدف بیرونی است (جهان بیرون). درواقع، برونگرایی وضعیت اولیه کسب خشنودی از خارج خود است و بنابراین چنانچه توجه افراد به اشیا و امور خارج بهاندازهای باشد که افعال ارادی و سایر اعمال اساسی آنها معلول مناسبات امور و عوامل خارجی باشد و نه نتیجه ارزیابی ذهنی، برونگرا خوانده میشوند (سیاسی، ۱۳۷0: 82). درونگرایی یا برونگرایی صرف، اما بهسختی قابل اطلاق است و این دو مفهوم اساساً بهمثابه یک پیوستگی واحد در نظر گرفته میشوند و انسانها در طیفی میان این دو در نوسان هستند. بنابراین هر فردی میتواند از هر دو وجه درونگرایی و برونگرایی برخوردار باشد، در حالیکه یک وجه آن برجستهتر است. پژوهش حاضر، با تعمیم دو مفهوم درونگرایی و برونگرایی به رفتار دولتها در قبال نظام بینالملل، دولتی را دورنگرا تعریف میکند که ضمن مصروف داشتن توجه خود به داخل و تلاش برای ایجاد تحولات دورنی بهمنظور الگو قرارگرفتن برای دیگر دولتها و ملتها، از رفتارهای هیجانی و تنشآمیز در نظام بینالملل و جلبتوجه دیگر قدرتهای بزرگ پرهیز میکند. در مقابل، دولتی برونگرا خوانده میشود که منابع قدرت مادی و معنوی خود را در بیرون مرزها جستجو میکند و ضمن استقبال از ماجراجویی در نظام بینالملل، شدت انعکاس جهانی رفتار و اعمالش را به قدرتمندی تعبیر میکند. برای مثال، آلمان زمان پیش و پس از جنگ دوم جهانی را میتوان بهترتیب جزو دولتهای برونگرا و درونگرا دستهبندی نمود. از آنجا که این دو اصطلاح از نوسان مفهومی و عملیاتی بالایی برخوردار هستند، به اشتباه با برخی واژههای نزدیک به آنها یکسان فرض میشوند. از این منظر، اگرچه درونگرایی در برخی جهات با انزواگرایی، خودبسندگی، حمایتگرایی و خودکفایی؛ و برونگرایی با مداخلهگرایی[22]، توسعهطلبی[23] و تعهد پویا[24] از نظر عملیاتی همپوشی و قابلیت تلفیق و سازش دارد، اما به این معنا نیست که میتوان آنها را معادل هم بهکار برد. این تعاریف نه بسنده است و نه دقیق؛ برخی از این واژهها درواقع تنها ابزار یا پیامدهای رفتارهای درونگرا یا برونگرا تلقی میشوند. کما اینکه در نوعشناسی شخصیت انسان نیز افراد درونگرا با افراد گوشهگیر و خجالتی و دارای دوستان کم یا برونگراها با افراد معاشرتی و دارای دوستان زیاد همانند فرض نمیشوند. دولتهای درونگرا و برونگرا همچنین نسبت همیشگی و مستقیمی با دولتهای تجدیدنظرطلب یا خواستار وضع موجود ندارند؛ چراکه یک دولت درونگرا میتواند در عینحال دولتی تجدیدنظرطلب و درپی تغییر وضع موجود باشد و یا هدف یک دولت برونگرا، حفظ وضع موجود بهنفع خود باشد. یک تفاوت عمده اما میان مفهوم درونگرایی/برونگرایی در پژوهش حاضر با مفهوم مشابه آن در روانشناسی وجود دارد: برخلاف انسانها که در یک نقطه از طیف درونگرایی/برونگرایی قرار میگیرند، طیف دورنگرایی/برونگرایی در سیاست بینالملل پیوستاری است که از درونیترین سطح (یعنی فرد) آغاز شده و در بیرونیترین سطح (یعنی نظام بینالملل) پایان مییابد و قابل برش یا پرش نیست. از این منظر، هیچ قدرت بزرگی نمیتواند بدون طی مراحل درونگرایی قدرتهای کوچک و سپس متوسط و کسب پشتوانههای داخلی، به منزلت هژمونی دستیابد. قدرت هژمون راهی جز طی نمودن تمام طیف درونگرایی/برونگرایی از ابتدا تا انتها ندارد. دولتهای موفق در عرصه جهانی درطول تاریخ، دولتهایی بودهاند که قدرتشان در درجه نخست برآمده از فردگرایی و کارگزاری انسانی بوده و جامعه مدنی متشکل از افراد در آنها با تجمیع ارادههای انسانی اقدام به تأسیس دولت نموده و با این پشتوانه درونی به سیاست برونگرایی روی آورده و گام در مسیر هژمونی جهانی و منطقهای گذاشته و توانستند ساختار نظام بینالملل را در جهت اهداف و منافع خود بنا نمایند. پرسشی که احتمالاً در اینجا مطرح میشود این است که چرا در جهان واقعی برخی دولتها بدون پیمودن مسیرهای ابتدایی طیف درونگرایی/برونگرایی، یعنی بدون توجه به منابع قدرت درونی اعم از فرد و جامعه، توانستهاند به منزلتی بالاتر دستیابند؟ در پاسخ به این پرسش باید سه نکته مهم را یادآوری نمود. نخست اینکه هرم جهانی قدرت، مسیر طبیعی دستیابی به منزلت هژمونی جهانی است که براساس شواهد تاریخی تدوین شده است و بنابراین وجود دولتهایی که بدون طی فرآیندهای این مسیر به جایگاه قدرت متوسط یا بزرگ و منطقهای نائل شدهاند، دور از انتظار نیست. دوم اینکه گاهی اوقات برخی دولتها قواعد سیاست قدرت را صرفاً برای بقاء دنبال میکنند و نه بهمنظور صعود در هرم جهانی قدرت. «سیاست خارجی بقاءمحور همانقدر منابع و انرژی سیاسی میطبلد که سیاستهای بلندپروازنه و برونگرایانه قدرتهای بزرگ نیازمند آن است. در واقع ترس از سرنگونی میتواند منجر به اغراق تهدیدهای بیرونی شود و توجهات زیادی را به سیاستهای دفاعی و خارجی معطوف نماید» (Hill, 2003: 246). این نوع رویکرد که پیامدهای سیستمیک بههمراه دارد را میتوان سیاست قدرت و همگرا نامید که دغدغه آن صرفاً پاسخگویی به نیاز بقاء دولت است که منشأ آن نیز عمدتاً به مشکلات داخلی بازمیگردد. بنابراین، اغلب دولتهایی که قدرتمندی را خارج از مسیر هرم جهانی قدرت دنبال میکنند، صرفاً برای بقای حاکمانشان که یا از دورن و یا از بیرون و معمولاً از هر دو سو در تهدید قرار دارند، میجنگند و نه برای رقابت با دیگر بازیگران در سیاست بینالملل. سوم اینکه مفاهیم بینظمی، پیچیدگی و آشوب در نظام بینالملل و نظامهای منطقهای عمدتاً متأثر از رفتارهای همین دسته بازیگرانی هستند که قدرت را در مسیری خارج از طیف طبیعی درونگرایی/برونگرایی جستجو میکنند. بهعبارت بهتر، منبع بینظمی و آشوب در سیاست بینالملل همان دولتهایی هستند که خارج از قاعده هرم جهانی قدرت و بدون لحاظ نمودن سطوح درونی قدرت، سیاست برونگرایی را درپیش میگیرند و عمدتاً نیز در نهایت ازسوی چرخه نظم بینالمللی پس زده میشوند. شواهد تجربی و تاریخی متعدد نشاندهنده آن است که اینگونه قدرتها هیچگاه نتوانستهاند تأثیری عمیق بر الگوی تناوبی هژمونی و نظم جهانی بگذارند و بعضاً تنها در کاهش یا افزایش طول یک چرخه نقش داشتهاند. بههمین دلیل نیز چرخههای نظم جهانی اساساً بهصورت خطی-دورانی (یا به تعبیر دقیقتر مارپیچ) تعریف میشوند و نه دایرهای، چراکه بسیاری از متغیرهای مداخلهگر، ازجمله رفتار دولتهای بقاءمحور که خارج از هرم جهانی قدرت عمل میکنند، انطباق چرخهها را برهم ناممکن میسازد. فهم مارپیچی/دیالکتیکی چرخههای نظم و هژمونی جهانی همچنین حاوی این نکته است که سیستمهای نظم بینالمللی اساساً غیرخطی بوده و شباهتهای فراوانی میان آنها برقرار است؛ ویژگیای که پیشبینیپذیری نسبی چرخههای آتی را ممکن میسازد. نکته مهم دیگر اینکه شاخصهای درونگرایی/برونگرایی را باید باتوجه به تحولات شگرفی که در حقوق بینالملل، معادلات بینالمللی و تقویت جوامع مدنی از زمان شکلگیری دولت-ملتها تا به امروز روی دادهاست، مورد محاسبه و ارزیابی قرارداد. در دورههای پیشین، تلاش برای برقراری اتحاد فرهنگی، قومی، نژادی و یا زبانی در یک منطقه جغرافیایی خاص حتی ازطریق جنگ، در عرف بینالمللی بهمثابه رویکردی داخلی و درونگرا تلقی میشد، درحالیکه امروزه حتی اظهارنظر درخصوص قوم یا اقلیتی خاص در مرزهای یک دولت همسایه میتواند به جاهطلبی و بنابراین برونگرایی تعبیر شود. ازسوی دیگر، تشکیل پارلمان و یا بهرسمیتشناختن حق رأی برای جمع کثیری از شهروندان –مثلاً سفیدپوستان آمریکا- در برههای از تاریخ میتوانست اوج درونگرایی یک دولت را نمایش بگذارد اما امروزه بعضاً کوچکترین تلاشی برای خاموشنمودن صدای مخالف یا حتی عدم تلاش دولتها برای ارتقای جامعه مدنی میتواند به ضعف درونگرایی یک دولت تعبیرشود. ضمناً باید خاطرنشان ساخت که درونگرایی هیچگاه بهمعنای بیتوجهی به تمامیت ارضی یا دفاع مشروع منطقی نخواهدبود. 4. یافتههای پژوهش و تجزیهوتحلیل آنهایافتههای پژوهش طی پنج گفتار ارائه شدهاست که هر گفتار به مطالعه نسبت میان اتخاذ رویکردهای درونگرا/برونگرا از سوی قدرتهای بزرگ طی بازههای زمانی مشخص با ظهور و سقوط هژمونها و نظمهای جهانی در یک دوره خاص تاریخی اختصاص دارد. در هر گفتار، علاوه بر تدقیق در شرایط قدرت هژمون از دوره پیش از ظهور تا زمان افول، وضعیت دیگر قدرتهای خواستار کسب هژمونی که از رسیدن به این موقعیت بازماندهاند نیز مورد مطالعه قرار گرفتهاست تا بتوان به الگویی از رابطه میان درونگرایی/برونگرایی با ظهور و سقوط هژمونهای جهانی دستیافت. 4-1. جنگهای ایتالیا و نظم ایبری (به رهبری اسپانیا)نظم جهانی ایبری (1659-1519)، به هژمونی جهانی اسپانیا طی قرن شانزدهم و نیمه نخست قرن هفدهم اشاره دارد که از دل جنگهای ایتالیا (1559-1494) بیرون آمد. داستان هژمونی اسپانیا را اما باید دستکم از سه قرن پیش از آن دنبال نمود. در اواخر قرن دوازدهم، پادشاهیها و امیرنشینهای مسیحی مستقل و پراکنده سرزمینهای شمالی شبهجزیره ایبری واقع در جنوب غربی اروپا (شامل اسپانیا، پرتغال و آندورای امروزی) با کنارگذاشتن رقابتهای درونی و نیز پرهیز از تکرار همآوردیهای انفرادی بیحاصل با حکومت مسلمان اندلس[25]، امکانات و فرصتهای موجود جوامعشان را درعوض سیاستهای جنگی، بهسمت تحصیل ثروت ازطریق بازرگانی معطوف نمودند و سپس از ابتدای قرن سیزدهم در اتحاد با یکدیگر بهتدریج شروع به پیشروی بهسمت جنوب نمودند و بین سالهای 1250-1212 اغلب بخشهای ایبری بهجز امارت کوچک گرانادا[26] (امارت غرناطه) را از تصرف حاکمان مسلمان خارج نمودند. اتحاد دو پادشاهی مسیحی کاستیا و آراگون ازطریق ازدواج ایزابلای یکم کاستیا[27] و فردیناند دوم آراگون[28] در سال 1474 نیز بر دامنههای تحت سلطه مسیحیان در شبهجزیره ایبری افزود. رشد تدریجی قدرت درونی پادشاهی متحد کاستیا-آراگون، نهایتاً در سال ۱۴۹۲ منجر به سقوط کامل اندلس و تشکیل پادشاهی اسپانیا در قامت کشوری مقتدر و یکپارچه شد (O'Callaghan, 1983: 141-142; Kamen, 2005: 37-38). قدرت اسپانیا در آن زمان بیش از همه متأثر از کنارگذاشتن سیاست خارجی برونگرا و اتخاذ رویکرد درونگرایی ازسوی امیرنشینهای مسیحی مستقل و پراکنده شمال ایبری بود که منجر به انباشت منابع کافی برای سلطه بر اروپا گردید. اسپانیا این قدرت را در بعد اقتصادی بهواسطه ثروت حاصل از بازرگانی درعوض همآوردی با حکومت اندلس و دیگر همسایگانش، در بعد نظامی ازطریق اتحاد نظامی پادشاهیهای مسیحی ایبری و برقراری پیوندهای خانودادگی میان آنها بهجای جنگ با یکدیگر، و در بعد هنجاری بهواسطه احترامی که در میان دول اروپایی و مسیحیان بهجهت بازپسگیر اندلس برانگیخته بود، بهدست آورده بود. در اینجا بود که انباشت منابع قدرت، اسپانیا را به تکاپو برای تنوعبخشی و گسترش حوزه نفوذ خود انداخت. به این ترتیب، در همان سال بازپسگیر اندلس (1492)، کریستف کلمب[29] با سرمایهگذاری ملکه ایزابلای یکم کاستیا موفق به کشف دنیای جدید شد و مستعمرات اسپانیا را در قاره آمریکا بنانهاد (Liss, 1992: 316)، میراثی که با گذشت شش قرن هنوز هم بهشکل سکونت بیش از پانصد میلیون نفر اسپانیایی زبان در این قاره آمریکا مشهوداست. با وجود این، اسپانیا برای نیل به هژمونی علاوه بر قرنها دوری از نبرد با دیگر دول اروپایی و تمرکز بر منابع درونی قدرت و نیز اتحاد علیه فاتحان اندلس، میبایست تا لحظه تاریخی مناسب برای درپیشگرفتن رویکرد برونگرایی بهمنظور تثبیت برتری خویش صبرنماید. این لحظه تاریخی را چارلز هشتم[30]، پادشاه فرانسه در سال 1494 با حمله به امپراتوی مقدس روم[31] که در سراشیبی سقوط قرارگرفته بود، برای اسپانیا رقم زد. چارلز هشتم که سودای هژمونی را در سر میپروراند، تجزیه امپراتوری مقدس روم در اواخر قرن پانزدهم را فرصتی مناسب برای تحقق این آرزو ازطریق درپیشگرفتن سیاست خارجی برونگرا تلقی نمود، بیآنکه پیشنیاز انباشت قدرت ازطریق رویکرد درونگرایی را گذرانده باشد. به این ترتیب، سیاست خارجی توسعهگرایانه قدرتهای اروپایی بهویژه فرانسه منجر به بروز سلسله نبردهایی شد که جنگهای ایتالیا (1559-1949) نامگرفت (Mallett, 2012: 22). اما تشکیل اتحاد ونیز ازسوی تعداد زیادی از دول اروپایی و صفآرایی آن در برابر ارتش فرانسه، امکان تعقیب سیاست خارجی برونگرا را برای این کشور دشوارساخت. مجموع این شرایط، به تسلط هابسبورگهای اسپانیا بر جمهوریهای ایتالیا و تغییر مرکزیت قدرت از امپراتوری مقدس روم به شبهجزیره ایبری منجرشد و نظم جهانی ایبری را رقم زد. نظم جهانی ایبری به رهبری اسپانیا از 1519 تا 1588 در اوج خود قرارداشت. طی این سالها، اسپانیا به مهمترین و وسیعترین امپراتوری تاریخ اروپا تا آن زمان دستیافت. اسپانیا در سالهای اوج خود سیاست خارجی برونگرای موفقیتآمیزی را درپیشگرفت و در سال 1559 فرانسه را وادار به متوقفنمودن تلاشهایش برای کسب برتری و پذیرش نظم جهانی ایبری نمود. طی این سالها، اسپانیا علاوه بر بهرهگیری از قدرت سیاسی/هنجاری، اقتصادی و نظامی برای تنظیم روابط دول اروپایی، با تکیه بر ناوگان پیشرفته تجاری و جنگیاش به تلاش برای کسب مستعمرات بیشتر بهویژه در قاره آمریکا ادامه داد. در این راستا، اکتشافگران اسپانیایی در کنار تجارت و فلزات گرانبها، دانش و اطلاعات ارزشمندی را نیز از دنیای جدید به همراه خود وارد کشورشان نمودند که نقشی محوری در افزایش دانش و قدرت جهانی اسپانیا برعهده داشت؛ بهنحویکه منجر به شکلگیری جنبش روشنفکری بانفوذی به نام مکتب سالامانکا[32] شد و امروزه از شکوفایی فرهنگی آن دوره با عنوان عصر طلایی اسپانیا[33] یاد میشود (Thomas, 2010: 16). اسپانیاییها همچنین در سال 1580 با پرتغالیها دست به اتحاد زدند و اتحادیه ایبری[34] را تشکیل دادند (Fausto, 1999: 40). به این ترتیب، هژمونی اسپانیا درپی اتخاذ سیاست خارجی برونگرا و همزمان توجه به منابع درونی قدرت، در اوج قرارداشت تا اینکه از سال 1588 درپی ازهمپاشیدن ناوگان بزرگ اسپانیایی آرمادا[35] در جریان حمله به انگلستان در اقیانوس اطلس شمالی دراثر طوفان شدید (Martin and Parker, 2002: 10)، وارد مرحله چالش (1618-1588) شد. این حادثه باعث شد تا تعقیب سیاست خارجی برونگرا ازسوی اسپانیا با محدودیت مواجه شود و قدرتهای اروپایی اجازه یابند دربرابر آن دست به موازنه قدرت بزنند. با بهچالش کشیده شده هژمونی اسپانیا، مردم هلند نیز در اواخر دوران پادشاهی فلیپ دوم[36] (1598-1556)، دربرابر حکومت اسپانیا متحد شدند و با تقویت اتحادیه اوترخت[37] اعلام داشتند که از این پس به دولت اسپانیا وفادار نخواهند بود. کاهش توان اسپانیا برای تعقیب سیاست خارجی برونگرا در ابتدای قرن هفدهم حتی امپراتوری در حال اوجگیری عثمانی را نیز علاوه بر فرانسه، انگلیس و جمهوریهای ایتالیا به صرافت مقابله و موازنه علیه قدرت هژمون انداختهبود. در این شرایط، امپراتوری اسپانیا که درگیر نبرد با فرانسه شدهبود، با احیای جنبش اصلاحات پروتستانی در ابتدای قرن هفدهم و تفرقه در کلیسای کاتولیک، به باتلاق جنگهای مذهبی نیز کشیده شد. در نتیجه اسپانیا مجبور بود تا نظامیگری را در سراسر اروپا و مدیترانه گسترش دهد، درحالیکه باتوجه به ضعف قدرت نظامی/بازرگانی دریایی از سال 1588 به بعد و جدایی پرتغال و هلند، که به کاهش توان نظامی و درآمدهای مالیاتی این امپراتوری منجر شدهبود، امکان تداوم رویکرد برونگرایی را برایش ناممکن ساختهبود. تا اینکه بروز جنگ سیساله (1648-1618)، هژمونی اسپانیا را وارد مرحله افول (1659-1618) نمود و نهایتاً نیز معاهده پیرنه[38] در سال 1659 پایانی بود بر رویکرد سیاست خارجی برونگرای اسپانیا که هم به جنگ ۱۶۳۵–۱۶۵۹ فرانسه و اسپانیا (در تداوم جنگ سیساله) و هم به سیادت اسپانیا بر اروپا خاتمه داد. 4-2. جنگهای سیساله و نظم هلندیضعف اسپانیا در تداوم راهبرد برونگرایی در سالهای آغازین قرن هفدهم، به شکلگیری نظم آنارشی مبتنی بر برابری نسبی قدرتهای اروپایی منجر شدهبود که به نوبه خود به افزایش رقابت و ستیز در اروپا دامن زد. در این شرایط، تلاش دول بزرگ اروپایی جهت تثبیت قدرت و تعیین مرزبندیهای جدید بهنفع خود، جنگ سیساله (1648-1618) را در اروپای مرکزی رقم زد (Wilson, 2010: 787). جنگ سیساله، در وهله نخست جنگی میان دولتهای مختلف پروتستان و کاتولیک در امپراتوری چندپاره مقدس روم بهشمار میآمد که در ادامه از شکل مذهبی خود خارج و به استمرار رقابت فرانسه-هابسبورگ برای سلطه بر اروپا نزدیک شد که باتوجه به حضور پررنگ فرانسه در این جنگ و شوق دیرینه این کشور برای کسب منزلت هژمونی ازطریق جانشینی قدرت اسپانیا، به کشمکش فرانسه-هابسبورگ مشهور شده بود. این درحالی بود که فرانسه از زمان شروع جنگهای ایتالیا در سال 1494 هیچگاه حاضر به درپیشگرفتن سیاست خارجی درونگرا در ازای رهاکردن سیاست خارجی برونگرا نشدهبود و بنابراین اساساً زمینه ظهور این کشور بهمثابه قدرت هژمون فراهمنبود. به این ترتیب، برونگرایی فرانسوی اینبار هژمونی را برای جمهوری هلند بهارمغان آورد. در آن زمان، حکومتهای خودمختار سرزمینهای پروتستانمذهب شمالی تحت نام هلند هابسبورگ[39]، بخشی از امپراتوری بزرگ هابسبورگ بهشمار میآمدند. این حکومتها که از وسعت جغرافیایی و توان نظامی محدودی برخوردار بودند، توانستهبودند طی تقریباً یک سده، فارغ از سیاستهای توسعهطلبانه ارضی معمول در اروپا، رویکردی درونگرایانه برپایه تحصیل حداکثری ثروت از طریق بازرگانی را دنبال نمایند. علاوه بر این، استقلال این حکومتها از یکدیگر و نیز قرارداشتن زیر پرچم امپراتوری هابسبورگ، از حساسیت قدرتهای اروپایی ازجمله امپراتوری هابسبورگ نسبت به افزایش قدرت اقتصادی آنها میکاست. تا اینکه پیش از شروع جنگ سیساله، فردیناند دوم، پادشاه اسپانیا که همزمان امپراتور مقدس روم نیز محسوب میشد، با تحمیل کاتولیکگرایی رومی بر مردم سراسر امپراتوری هابسبورگ، سعی در ایجاد یکسانی مذهبی در قلمرو خود ازجمله سرزمینهای خودمختار هلند داشت. بهعبارت بهتر، درست زمانیکه هژمونی اسپانیا بهدلیل کاهش توان این کشور در تعقیب سیاست خارجی برونگرا با چالش مواجه شدهبود، منابع درونی قدرت آن نیز درپی بیتوجهی به ضروریات درونگرایی روبه اضمحلال میرفت. درمقابل، حکومتهای خودمختار هلند درپی این سیاست با یکدیگر متحد شده و با تشکیل جمهوری هلند (استانهای متحد[40]) و سپس اتحادیه پروتستان[41]، گامی مهم در مسیر انباشت منابع قدرت ازطریق درونگرایی برداشتند. در این میان، فرانسه کاتولیک که امپراتوری اسپانیا را در موضع ضعف میدید، در سودای کسب هژمونی، با جناح پروتستانها وارد اتحاد علیه هابسبورگها شد. به این ترتیب، جمهوری هلند با تکیه بر منابع قدرت اقتصادی و نظامی که با پیمودن سیاست خارجی درونگرا کسب کردهبود، در کنار فرانسه وارد جنگ علیه اسپانیا شد، اما برخلاف این کشور که تا 1659 با اسپانیا در جنگ بود، قیامش علیه هابسبورگها را در 1648 با معاهده صلح وستفالی[42] پایان داد. جنگ سیساله، ساختار قدرت اروپا را دگرگون ساخت. در طول دهه آخر این مناقشه، نشانههای واضحی از ضعف شدید اسپانیا و امپراتوری مقدس روم بروزیافت، جمهوری هلند از اقبالی بلند برخوردار شد، و فرانسه نیز اگرچه به آرزوی دیرینهاش مبنی بر کسب منزلت هژمونی نائل نیامد اما همچون سوئد توانست بر قدرت خود بیافزاید. متعاقب این جنگ، جمهوری هلند با درپیشگرفتن سیاست خارجی نسبتاً برونگرا، از دوره رونق و توسعه بزرگی برخوردار شد که به عصر طلایی هلند[43] معروف است، یعنی سالهای 1672-1648 که این کشور بهعنوان بزرگترین قدرت دریایی و اقتصادی درجه اول جهان مطرح بود (Boxer, 1977: 18). چرخه هژمونی هلند (1713-1648) اگرچه تا حدی متأثر از جنگ فرانسه-هابسبورگ بود، اما پایههای آن به سیاستهای درونگرایانه ایالات هلند بهویژه به انباشت سریع سرمایه تجاری طی سده شانزدهم و ابتدای سده هفدهم بازمیگشت که غالباً نیز ازسوی بازرگانان مهاجر ازطریق آنتورپ[44] و دیگر بنادر وارد این سرزمینها میشد. این سرمایه اساساً در شرکتهای با ریسک بالا مانند هیأتهای تجاری پیشرو به هند شرقی سرمایهگذاری میشد، شرکتهایی که خیلی زود در کمپانی هند شرقی هلند[45] ادغام شدند. شرکتهای مشابه دیگری نیز در زمینههای مختلف مانند تجارت در روسیه و شرق وجود داشت. صنعتیشدن سریع نیز منجر به رشد سریع نیروی کار غیرکشاورزی و افزایش در دستمزد واقعی طی این دوره زمانی شده بود؛ بهطوریکه طی سالهای 1570 تا 1620 عرضه نیروی کار در جمهوری هلند سالانه سه درصد افزایش داشت که رشدی واقعاً شگفتانگیز محسوب میشد (de Vries and van der Woude, 1997: 668-670). به این ترتیب، هلند درواقع توانست با بهرهگیری از مهارتهای کشتیرانی و تجارت، انباشت سرمایه و در ادامه، الهامگرفتن از پرتغال و اسپانیا در ایجاد مستعمرات و نیز سوارشدن بر امواج ملیگرایی که همراه با تلاش برای استقلال از اسپانیا پدید آمده بود، به منزلت هژمونی دستیابد. اقدام فرانسه برای جنگ با اسپانیا، تنها این فرصت را برای جمهوری هلند پدیدآورد که چرخشی حسابشده از رویکرد درونگرایی به برونگرایی در سیاست خارجی داشته باشد. هژمونی هلند اما برخلاف هژمونی گذشته اسپانیا و نیز هژمونی بریتانیا و ایالات متحده در سدههای بعد، بیشتر اقتصادی بود تا نظامی و به همین دلیل این کشور از بدو هژمونی، ائتلافهای مختلفی را تدارک دید تا جلوی فرانسه که از تعقیب سنت برونگرایی دست برنداشتهبود را بگیرد. از این رو، هژمونی هلند اساساً فاقد مرحله اوج بود و از همان ابتدا در مرحله چالش (1672-1648) قرارداشت. قدرت نظامی هلند هیچگاه در حدی نبود که امکان تنظیم مناسبات دول اروپایی بدون نیاز به بهرهگیری از توان دیگر بازیگران را داشته باشد، واقعیتی که امکان اتخاذ سیاست خارجی برونگرای تماموکمال را ازسوی این کشور سلب مینمود. در عینحال، هلند باتوجه به برتری اقتصادی نسبت به دیگر دولتهای اروپایی و رشد مستمر آن توانست براساس رویکردی نسبتاً برونگرایانه، چرخه هژمونی را تا سال 1672 در مرحله چالش حفظ نماید. در سال 1670، حجم بازرگانی دریایی هلند بالغ بر 568 هزار تن بود که حدود نیمی از کل حملونقل کالا در اروپا را شامل میشد (Blanning, 2008: 96). در این میان، مستعمرات و کمپانی هند شرقی هلند نقش بهسزایی در پیشرفت اقتصادی و تجاری هلند برعهده داشتند. درمقابل، سایر قدرتهای اروپایی بهویژه بریتانیا نیز از نیمه دوم قرن هفدهم بهدنبال افزایش قدرت دریایی و بهرهمندی از مزایای آن درجهت رشد اقتصادی خود برآمدهبودند، وضعیتی که بهتدریج امکان تعقیب سیاست خارجی برونگرایانه ازسوی هلند را سختتر میساخت. تا اینکه اقدام لوئی چهاردهم، پادشاه فرانسه، در آغاز جنگ محدود فرانسه-هلند (1678-1672) و تا حدودی نیز جنگهای دریایی انگلستان-هلند (1674-1652)، هژمونی هلند را وارد مرحله اوفول (1713-1672) نمود. در پایان قرن هفدهم نیز که همزمان با تضعیف قدرت کمپانی هند شرقی هلند، این کشور ناچار به افزایش هزینههای نظامی برای رقابت با انگلستان و فرانسه بود، سوءمدیریت در اداره مستعمرات هلند باعث ایجاد شورشهای مکرر بومیان شد و مجموع این شرایط، تداوم سیاست خارجی برونگرا را برای این کشور ناممکن ساخت. پایان جنگهای جانشینی اسپانیا (1714-1701) و انعقاد موافقتنامه اوتریخت[46] (11 آوریل 1713) عملاً پایانی بر نقش جمهوری هلند بهعنوان بازیگر برتر بهشمارمیرفت. با وجود کوتاهبودن چرخه نظم هلندی بهدلیل فقدان برتری مطلق نظامی این کشور، بهدلیل برتری نسبی هلند در تجارت دریایی، نقش آمستردام بهعنوان یکی از مرکز تجارت جهانی تا پایان قرن هجدهم به قوت خود باقی ماند. 4-3. جنگهای لوئی چهاردهم و نظم بریتانیایی قرن هجدهمجنگ محدود فرانسه با هلند (1678-1672) که چرخه هژمونی هلند را از مرحله چالش به مرحله افول کشاند، در چارچوب سنت برونگرایی فرانسه قرارمیگرفت که در امتداد یک دوره درونگرایی کوتاهمدت در سیاست خارجی لوئی چهاردهم اتفاق افتاد. اما این استثنا نتوانست سنت برونگرایی فرانسه که از زمان شروع جنگهای ایتالیا در سال 1494 با فرازونشیبهایی ادامه داشت را متوقف و یا حتی تعدیل نماید. درواقع، دوران سلطنت لوئی چهاردهم در فرانسه به دو دوره پیشرفت و توقف قابل تقسیم است. در دوره اول، طی سالهای 1661 تا 1683، لوئی چهاردهم توانست با بسیج امکانات داخلی و تکیه بر رویکرد درونگرایی، به همسویی وضعیت مناسب داخلی با وضعیت مناسب بینالمللی دستیابد و شرایط بینظیری را برای فرانسه فراهم آورد که طی آن، فرانسه تقریباً در همه عرصهها پیروز و کامیاب بود. اما در دوره دوم، ضعف نسبی ناشی از برونگرایی غیرضروری و نابهنگام از طریق شروع جنگها و درگیریهای طولانی که منجر به شکلگیری یک ائتلاف بینالمللی علیه فرانسه شد، عرصه را بر این کشور تنگ نمود (نقیبزاده، 1383: 208). برافروختن جنگ نهساله با انگلستان (1697-1688) و جنگهای جانشینی اسپانیا (1714-1701) ازسوی لوئی چهاردهم، درواقع سومین تلاش فرانسه برای نیل به هژمونی از سال 1494 بود که اینبار نیز بدون رعایت تقدم رویکرد درونگرایی درپیش گرفته شدهبود. اقدامات جنگطلبانه لوئی چهاردهم نهتنها حساسیت دیگر قدرتها را برانگیخت بلکه در داخل فرانسه نیز به برونفکنی و سرپوشگذاشتن بر مشکلات داخلی ازجمله شورش مردم گرسنه و آزادیخواهان تعبیر میشد. درمقابل، انقلاب باشکوه[47] انگلستان (1688) که بدون خشونت به پیروزی رسید و نظامی دموکراتیک تحت عنوان سلطنت مشروطه را جایگزین نظام پادشاهی مطلقه نمود، زمینهساز هژمونی انگلستان طی دهههای آتی شد. انقلاب باشکوه انگلستان، با دگرگونی نظام سیاسی حاکم بر انگلستان، شهروندان را به منبع نخست قدرت این کشور تبدیل نمود. ازجمله دستاوردهای این انقلاب، تحکیم و گسترش قدرت پارلمان بود که عملاً دست خاندان سلطنتی را از قدرت سیاسی کشور کوتاه نمود و نخستین دموکراسی مدرن را در جهان معاصر پایهریزی کرد. این انقلاب اگرچه ازسوی نظریهپردازان مارکسیست، انقلابی بورژوازی و به ضرر خردهمالکان و روستاییان انگلیسی معرفی میشود، اما دستکم توانست با توانمندسازی طبقه متوسط شهری و احقاق حقوق سیاسی و اجتماعی شهروندان این کشور، اروپای مدرن و درپی آن، بسیاری از دولت-ملتهای جهان را بهسمت حکومت قانون و حکمرانی مردم سوق دهد. به این ترتیب، انقلاب باشکوه انگلستان با خلق معیارهایی جدید برای تعریف درونگرایی، دولت برآمده از رأی مردم و مشارکت واقعی شهروندان در حکمرانی را جایگزین مفاهیم مبهم رهبری کاریزما و رعایای فرمانبردار نمود. در این راستا، پارلمان انگلستان در 16 دسامبر ۱۶۸۹ با صدور اعلامیه حقوق[48]، ضمن منع پادشاه از حق تصویب و حتی ابطال قوانین، به تعریف و محافظت از حقوق شهروندی و بهرسمیت شناخت حق آزادی بیان در این کشور اقدامنمود (Horwitz, 1977: 12). نتایج انقلاب باشکوه که بر پایه اندیشههای متفکر بزرگ، جان لاک، به ثمر رسید، در ادامه ازسوی آمریکاییها در اعلامیه استقلال ایالات متحده[49] (4 ژوئیه 1776) که نوعی بیان کلی از حقوق بشر است و اعلامیه حقوق بشر و شهروند فرانسه[50] (26 اوت 1789) مورد تقلید قرارگرفت و به این ترتیب معیارهای درونگرایی بهتدریج در دیگر جوامع نیز متحول گردید. بر پایه این شرایط بود که انگلستان توانست با تکیه بر منابع درونی قدرت و بسیج امکانات داخلی، پایههای هژمونی آینده خود را فراهم آورد. در این میان، سیاست خارجی برونگرایانه لوئی چهاردهم نیز زمینههای کسب هژمونی ازسوی بریتانیا را تسهیل و تسریع نمود. پیمان اوترخت[51] که در ۱۱ آوریل ۱۷۱۳ به جهت پایان دادن به جنگ جانشینی اسپانیا میان اسپانیا و فرانسه منعقد گردید و به تأیید کشورهای اسپانیا، انگلستان فرانسه، پرتغال، و جمهوری هلند رسید، پایانی بود هم بر جاهطلبیهای لویی چهاردهم و سودای فرانسه برای تسلط بر اروپا و هم هژمونی سیاسی و نظامی جمهوری هلند. در مقابل، انگلستان که در سال ۱۷۰۷ در اتحاد با اسکاتلند، پادشاهی متحد بریتانیای کبیر را تشکیل داده بود توانست با آزادسازی ظرفیتهای درونیاش، به قدرت نظمدهنده اروپا و جهان تبدیل شود. به این ترتیب، بریتانیای کبیر در یک تغییر جهت موفقیتآمیز از درونگرایی به برونگرایی، بر تنگه جبلالطارق[52]، بهمثابه دروازه ورود به مدیترانه، مالکیت یافت، بندر هانوفر[53] آلمان که بر دریای بالتیک[54] اشراف داشت را از آن خود نمود و با تعطیلی بندر دانکرک[55] فرانسه و رونق یافتن بنادر انگلستان و نیز اتحادش با پرتغال، قدرت دریایی این کشور به یکباره اوج گرفت. انگلستان در ماوراء بحار نیز سرزمینهایی مانند ترنو[56]، خلیج هودسون[57] و آکادی[58] را بهدست آورد. به این ترتیب در این دوره بسیاری از مسایل ارضی، تجاری، مستعمراتی و جانشینی در اروپا بهنفع بریتانیا پایان یافت که نقش بهسزایی در شکلگیری هژمونی این کشور ایفا نمود (نقیبزاده، 1383: 212). در ادامه نیز با به خدمت گرفته شدن نیروهای داخلی درجهت تداوم سیاست خارجی برونگرا، هژمونی بریتانیا تا اوخر قرن هجدهم در مرحله اوج خود قرارداشت. در این مرحله، اختراع ماشین بخار ازسوی جیمز وات، دانشمند اسکاتلندی، در سال 1780 همراه با دیگر دستاوردهای انجمن سلطنتی بریتانیا و برزو انقلاب صنعتی متعاقب آن، منجر به رشد بالای تجارت خارجی بریتانیا شد که گسترش نیروی دریایی سلطنتی را درپی داشت. تا اینکه بروز برخی وقایع ازجمله بروز جنگ هفتساله[59] (1763-1756)، اعلام استقلال سیزده مستعمره مهم این کشور در آمریکای شمالی در سال 1783، شکست ائتلافهای پنجگانه دولتهای اروپایی در برابر ارتش ناپلئون بین سالهای 1814-1795 و سرکوب آزادیخواهان ایرلند در ۱۷۹۸ ازسوی ارتش بریتانیا، تداوم سیاست خارجی برونگرایی را برای بریتانیا مشکل ساخت و هژمونی این کشور را وارد مرحله چالش نمود. با وجود این، بهدلایلی همچون توجه به پیوستگی طیف درونگرایی/برونگرایی در این امپراتوری (بهشکل برخورداری سیاست خارجی برونگرایانه بریتانیا از پشتوانههای مردمی)؛ ثبات و توازن نسبی در ابعاد قدرت نظامی، اقتصادی و هنجاری بریتانیا؛ و نیز بیتوجهی رقبای بالقوه این کشور به تقدم و تأخر در اتخاذ رویکرد درونگرایی/برونگرایی که منجر به عدم آمادگی تمامی آنها برای جانشینی هژمون شده بود، هژمونی بریتانیا در این چرخه نظم و هژمونی جهانی وارد مرحله افول نشد و این کشور درپی شکست فرانسه در جنگ هفتساله، اتحاد با ایرلند، گسترش مستعمرات در آسیا، آفریقا و اقیانوسیه و بهویژه شکست ناپلئون در سال ۱۸۱4، مجدداً چرخه دیگری از نظم و هژمونی جهانی را برقرارساخت. 4-4. جنگهای ناپلئونی و نظم بریتانیایی قرن نوزدهمفرانسه علیرغم برخورداری از ظرفیتها و شرایط مناسب برای نیل به هژمونی، درطول تاریخ هیچگاه موفق به کسب این منزلت نشد که علت اصلی آن به هیجانات و اقدامات شتابزده فرمانروایان این کشور برای قرارگرفتن در رأس قدرت جهانی (اروپایی) بازمیگردد. حتی پس از انقلاب فرانسه (1799-1789) که زمینه لازم برای صعود این کشور در مسیر هژمونی جهانی ازطریق دنبال نمودن سیاست خارجی درونگرا و انباشت قدرت فراهم آمدهبود، ناپلئون بناپارت با تداوم سنت برونگرایی در سیاست خارجی، مانع از تحقق آن شد. بهرغم پیروزی ناپلئون بناپارت بر پنج ائتلاف متشکل از قدرتهای اروپایی علیه این کشور طی سالهای 1814-1795، ائتلاف ششم توانست ارتش ناپلئون را شکست دهد و با توافق فاتحان جنگ در کنگره وین (نوامبر ۱۸۱۴ تا ژوئن ۱۸۱۵)، نظم جدیدی در اروپا تحت عنوان کنسرت اروپا پدیدارشد که بر پایه اصل موازنه قوا میان پنج قدرت بریتانیا، روسیه، اتریش، پروس و فرانسه قرارداشت (نقیبزاده، 1394: 14-16). اغلب دیپلماتهای حاضر در کنگره وین بر حدود سرزمینی دولتهای متبوعشان در اروپا تمرکز داشتند اما سیاست خارجی برونگرایانه بریتانیا در اندیشه تحکیم و توسعه قدرت دریاییاش بود و قصدداشت بر متصرفات استعماری دیگر دولتها همچون فرانسه، اسپانیا، پرتغال و هلند چیره شود. کنسرت اروپا اگرچه شکلی از موازنه قدرت محسوب میشد، اما درعمل ضامن برتری بریتانیا و نگهدار این کشور در رأس سلسلهمراتب قدرت جهانی بود. سیاست خارجی برونگرایانه بریتانیا که در قالب نیروی موازنهگر اعمال میشد، چرخه هژمونی و نظم بریتانیایی را بین سالهای 1871-1815 در مرحله اوج حفظنمود. تا اینکه از زمان یکپارچگی سرزمینهای آلمانیزبان و اعلام تأسیس امپراتوری آلمان در ۱۸ ژانویه ۱۸۷۱، تعقیب سیاست خارجی برونگرایانه برای بریتانیا با صرف هزینههای گزاف همراه شد و به این ترتیب، باعث ایجاد مرحله چالش در چرخه هژمونی بریتانیا شد که تا شروع جنگ جهانی اول بهطول انجامید. در ادامه نیز سودای هژمونی آلمان که منجر به تحمیل جنگهای جهانی اول و دوم به جهانیان شد، با تضعیف زیرساختهای قدرت در بریتانیا، امکان تداوم سیاست خارجی برونگرا ازجانب این کشور را ناممکن ساخت و در فردای جنگ جهانی دوم نظم جهانی جدیدی پدید آمد که چرخه هژمونی را از بریتانیا به ایالات متحده منتقلنمود. آلمان تا پیش از آخرین دهه از قرن نوزدهم، با درپیشگرفتن بخشهایی از رویکرد درونگرایی به موفقیتهایی بسیاری نائل شد. جنگ هفت هفتهای اتریش-پروس در سال ۱۸۶۶، منجر به فروپاشی کنفدراسیون آلمان[60] به محوریت اتریش و تشکیل اتحادیه کنفدراسیون آلمان شمالی[61] به رهبری پروس شد. در ادامه نیز بیسمارک[62]، نخستین صدراعظم در تاریخ آلمان، با سوارشدن بر امواج ملیگرایی آلمانی و انجام یک سری جنگهای محدود در اروپای مرکزی، روزبهروز بر قدرت و نفوذ پروس افزود تا اینکه با تاجگذاری ویلهلم یکم، پادشاه پروس بهعنوان امپراتور آلمان در ۱۸ ژانویه ۱۸۷۱، امپراتوری آلمان متولد شد. این حرکت بیسمارک تا به اینجا را میتوان باتوجه به شرایط خاص آن دوران در قالب رویکرد سیاست خارجی درونگرا تفسیر نمود؛ چراکه بیسمارک ازطریق سه جنگ محدود درواقع درپی اتحاد درونی سرزمینهای آلمانیزبان و تجمیع توان آنها بود که در عرف سیاستهای جاهطلبانه آن دوران نمیگنجید. صِرف تشکیل امپراتوری آلمان اما چالشی برای نظم بریتانیاییمحوری محسوب میشد که باتوجه به ظهور سیاستهای توسعهطلبانه امپراتور آلمان قادر به جذب این کشور در سیستم موازنه قدرت نبود. رویدادهای متعاقب تشکیل امپراتوری آلمان نیز گویای این واقعیت بود. بیسمارک که توانسته بود در سال 1871 به اتحاد با امپراتوری اتریش-مجارستان دستیابد و در سال 1882 با حضور ایتالیا اتحاد سهگانه[63] را تشکیل دهد، در مارس 1890 ازسوی ویلهلم دوم برکنارشد؛ چراکه امپراتور آلمان سیاستهای وی را مانع جاهطلبیهای خود تشخیص داده بود. از این مرحله به بعد، آلمان با اتخاذ رویکرد برونگرایی نابهنگام و نابهجا، منابع و ظرفیتهای کشور را در مسیر رقابت تسلیحاتی با بریتانیا بهویژه در عرصه نیروی دریایی اختصاص داد و درنهایت نیز جنگ جهانی اول و درپی آن، جنگ جهانی دوم را به دنیا تحمیل نمود که اگرچه به هژمونی بریتانیا خاتمه داد اما آلمان را نیز با خود به ورطه سقوط کشاند و چرخه هژمونی را به دولتی تقدیم نمود که برای دههها سیاست درونگرایی را پیشه ساخته بود. 4-5. جنگهای جهانی و نظم آمریکایی قرن بیستم و بیستویکممستعمرات سیزدهگانه بریتانیا در آمریکای شمالی که در طول سده هجدهم، گسترش رفاه و بهبود وضعیت اقتصادی را تجربه کردهبودند، از سالهای آغازین دهه 1770 درپی حقوق سیاسی کامل و کسب استقلال از بریتانیا برآمدند که با مخالفت شدید این کشور همراه شد. با وجود این، جنگهای انقلاب آمریکا در آوریل ۱۷۷۵ آغاز و در ۴ ژوئیه ۱۷۷۶ منجر به صدور اعلامیه استقلال آمریکا و اعلام استقلال آمریکای شمالی از بریتانیا شد (Maier, 2010: 27). قانون اساسی ایالات متحده آمریکا نیز که در 21 ژوئن 1788 بهتصویب رسید، با صحهگذاشتن بر استلزامات رویکرد درونگرایی، نقطه عطفی در مسیر نیل این کشور به هژمونی محسوب میشود. محورهای غیرقابل تغییر این قانون اساسی عبارتند از تفکیک قوا؛ نظام انتخاباتی؛ و نظام فدرالی. درواقع، از آنجاکه رهبران استقلال و بنیانگذاران ایالات متحده از کنترل سیاسی و اقتصادی غیردموکراتیک دولت بریتانیا بر تمامی ارکان و امور متسعمرات ناراضی بودند، تلاش نموند تا در قانون اساسی ایالات متحده ضمن نفی هرگونه استبداد مطلقه، آزادی و برابری -البته ابتدا تنها برای سفیدپوستان- را در اولویت قراردهند. بنیانگذاران آمریکا تلاش داشتند تا جای ممکن در اعلامیه استقلال ایالات متحده آمریکا و نیز در سند قانون اساسی این کشور، نظام حکومتی جدید را بهگونهای پایهریزی نمایند که مانع قدرت گرفتن یک فرد یا گروه شود و اجازه ندهد آزادیهای فردی و اجتماعی شهروندان خدشهدار گردد. بهعلاوه حفظ وحدت میان مستعمرات سیزدهگانه و نفی سلطه دولت فدرال بر دولتهای ایالتی نیز جزو دغدغههای رهبران استقلال آمریکا بود و بههمین جهت، این موارد بخش عمدهای از اصول و بندهای سند قانون اساسی را بهخود اختصاص دادهاست (بجورنلوند، 1383: 128). نخستین رویکرد در سیاست خارجی ایالات متحده نیز بر محور درونگرایی قرارداشت که با خطابه خداحافظی جرج واشنگتن[64]، نخستین رئیسجمهور ایالات متحده، در پایان دوران هشتساله ریاستش بر قوه مجریه در مارس 1979، رسمیت یافت. جرج واشنگتن، این سخنرانی را زمانی ایراد نمود که جمهوری نوپای ایالات متحده در سایر بخشهای قاره آمریکا با بریتانیای کبیر، اسپانیا، فرانسه و قبایل سرخپوست سهیم بود و سردمداران آمریکایی دریافتند که استقلال ایالات متحده و امنیت بلافصل آینده آن، تا حد زیادی به رقابت میان قدرتهای بزرگ اروپایی بستگی دارد. بنابراین بهرغم وجود گرایشها در این جمهوری نسبت به فرانسه، واشنگتن در منازعه میان قدرتهای اروپایی، سیاست بیطرفی را درپیشگرفت؛ چراکه رهبران آمریکایی دریافته بودند که بهمنظور ایجاد و تقویت نهادهای موجود باید به حفظ زمان پرداخت و بدون وقفه به آن درجه از قدرت و انسجام دستیافت که برای تسلط بر سرنوشت خود الزامی است (امامجمعهزاده و تویسرکانی، 1386: 644-643). توجه به رویکرد درونگرایی در ایالات متحده در طول جنگ داخلی این کشور نیز مشهود بود، جنگی که پس از پنج سال در ۱۸۶۵ با پیروزی ائتلاف ایالتهای شمالی طرفدار اتحاد و لغو بردهداری بر ایالتهای شورشی خواهان اختیارات مستقل بهویژه اقتصاد بردهداری، پایان گرفت (McPherson, 2007:2-16). رویکرد درونگرایی در سالهای پس از جنگ داخلی نیز تداوم یافت و این سیاست تا سالهای نخستین جنگ جهانی دوم، راهنمای سیاست خارجی این کشور بهشمار میآمد، رویکردی که براساس آن تمرکز بر امور داخلی و جدایی از درگیریهای بین المللی، سرلوحه سیاست خارجی ایالات متحده آمریکا بود و انباشت منابع قدرت را برای این کشور بهارمغان آورد. بر این اساس، در دهههای پایانی قرن نوزدهم و سالهای نخستین قرن بیستم که قدرتهای بزرگ اروپایی درگیر جنگ با یکدیگر بودند، ایالات متحده با درپیشگرفتن لیبرالیسم سیاسی و اقتصادی، به تقویت امور داخلی و توسعه فکری، صنعتی و اقتصادی مشغول بود. جنگ جهانی اول نیز که درپی کاهش توان برونگرایی انگلستان و اتخاذ رویکرد برونگرایی نابخردانه ازسوی امپراتوری آلمان صورت پذیرفت، تنها به تضعیف هرچه بیشتر اروپا انجامید، درحالیکه هیچ لطمهای به ایالات متحده، که بهصورت محدود و کوتاه در آن شرکت کردهبود، وارد نیاورد. جنیفر کین[65]، کارشناس مسایل سیاسی و پژوهشگر تاریخ جهان در دانشگاه چاپمن کالیفرنیا[66] در این رابط اظهارداشته بود: «این جنگ، نقطه عطفی برای ایالت متحده در مسیر نیل به قدرت جهانی و شروع تعاملات بینالمللی برای ترویج دموکراسی بهشمار میرود» (Daily Mail, 1 April 2017). جنگ جهانی اول درواقع به رشد و ترقی هرچه سریعتر ایالات متحده دربرابر قدرتهای اروپایی کمک نمود. بههمین دلیل حتی رکود اقتصادی پس از 1929 نیز نتوانست اروپا را از ایالات متحده پیش اندازد. در این سالها، اروپا که با جاهطلبیهای رایش سوم آلمان دستوپنجه نرم میکرد، نهایتاً در سپتامبر 1939 درپی داستان تکراری مماشات رهبران بریتانیا با آلمان و ناتوانی لندن از تعقیب سیاست خارجی برونگرا، درگیر نبردی بزرگ شد که پیامدهای آن برای اروپا بسیار مخربتر از جنگ جهانی اول بود. بارزترین اثر این جنگ در نظام بینالملل، دگرگونی چرخه نظم بینالمللی و تغییر مرکز معادلات جهانی از اروپا به آمریکا و بهطور مشخص از بریتانیا به ایالات متحده بود. واشنگتن اینبار برخلاف گذشته، امکان بازگشت به رویکرد درونگرایی را نداشت. به این معنی که اگر ایالات متحده نیز بهفرض در آن برهه زمانی راغب به ایفای نقش رهبری جهانی نبود، معادلات منتج از رعایت یا عدم رعایت تقدم و تأخر در جهتگیری درونگرایی/برونگرایی سیاست خارجی ایالات متحده و دول اروپایی، بهنحوی پیش رفته بود که این نقش به ایالات متحده تحمیل میشد. همانگونه که از فهم مارپیچی الگوهای تناوبی نظم و هژمونی جهانی برمیآید، بهرغم وجود شباهتهای فراوان و ویژگیهای تکرارپذیر میان نظمهای جهانی گوناگون، تلاش برای برقراری انطباق کامل میان چرخهها ممکن نیست. نظم جهانی معاصر به سرکردگی ایالات متحده نیز برخلاف چرخههای اول، سوم و چهارم ولی مشابه چرخه نظم هلندی قرن هفدهم، از همان ابتدا وارد مرحله چالش شد. با پایان جنگ جهانی دوم، اتحاد جماهیر شوروی با تقویت احزاب و نیروهای کمونیست در سراسر جهان و بهویژه در کشورهای اروپای شرقی، بلوک شرق را در برابر بلوک غرب به رهبری ایالات متحده شکل داد و با درپیشگرفتن یک سیاست خارجی کاملاً برونگرا، در نقش هماورد[67] هژمون مستقر ظاهر شد. با وجود این، کلیت نظم جهانی پس از جنگ جهانی دوم همچنان بر مدار استقرار یک قدرت نظمدهنده جهانی و چند قدرت نظمدهنده منطقهای در گردش بوده است و تنها تفاوت مهم آن با نظمهای پیشین، به بسط جامعه بینالمللی از قلمروی محدود اروپایی به سراسر جهان بازمیگشت؛ بهنحویکه نظم جهانی معاصر متأثر از حضور هژمونی جهانی در آمریکای شمالی و هژمونهای منطقهای در اروپا، آسیای جنوب شرقی و اوراسیا بودهاست. از این منظر در تحلیل نظم جهانی معاصر و معادلات قدرت مربوط به آن، اتحاد جماهیر شوروی را باید بهمثابه هژمون اوراسیا و یک قدرت نظمدهنده منطقهای و نه قدرتی همسنگ با هژمونی ایالات متحده درنظرگرفت. وضعیت شوروی در الگوی نظم جهانی معاصر تا حد زیادی شبیه وضعیت فرانسه در نظم هلندی قرن هفدهم بود که طی آن جمهوری هلند بهمثابه هژمون جهانی از همان ابتدا بهدلیل سیاست خارجی برونگرای فرانسه و هماوردیهای این دولت درمقابل قدرت هژمون، در مرحله چالش قرارگرفت. اتحاد جماهیر شوروی نیز در نظم جهانی پس از جنگ جهانی دوم دقیقاً همان نقشی را ایفا نمود که فرانسه در قرن هفدهم دربرابر قدرت هژمون برعهده داشت. اتحاد جماهیر شوروی همچون فرانسه که پس از پیمان وستفالی 1648 و هژمونی جمهوری هلند توانسته بود بر قدرت نظامی خود بیافزاید، در فردای جنگ دوم جهانی به پشتوانه فتوحاتی که کسب نمودهبود، در صدد بهچالش کشیدن قدرت هژمون جهانی برآمد؛ درحالیکه پیششرط برونگرایی برای انباشت منابع قدرت را طی نکرده بود و بههمین دلیل از ابعاد اقتصادی و هنجاری قدرت، که لازمه نیل به هژمونی جهانی است، بیبهره بود. بر این اساس، قدرت هژمون منطقهای شوروی طی یک هماوردی بیحاصل و اتخاذ رویکرد برونگرایی نابهنگام اگرچه توانست هژمونی جهانی ایالات متحده را از همان ابتدا وارد مرحله چالش نماید اما نهتنها در نیل به هژمونی جهانی موفق نبود بلکه با هدررفت منابع و ظرفیتهایش درجریان رقابت با ایالات متحده، از منزلت هژمونی منطقهای نیز ساقط شد. ایالات متحده اما برخلاف جمهوری هلند در نظم جهانی قرن هفدهم، نهتنها از مرحله چالش وارد مرحله افول نشد بلکه در یک چرخش منحصربهفرد به مرحله اوج هژمونی بازگشت و بهعبارتی الگوی تناوبی هژمونی و نظم جهانی را از نو آغاز نمود که یکی از عمده دلایل آنرا میتوان درپیشگرفتن سیاست خارجی برونگرا، بدون خدشه واردنمودن بر استلزامات درونگرایی دانست. بهعبارت بهتر، تداوم موفقیتآمیز سیاست خارجی برونگرای ایالات متحده درطول سالهای جنگ سرد، مدیون ارتقای منابع درونی قدرت در این کشور بود. در این دوران، نهتنها آزادیهای سیاسی فردی و اجتماعی و رشد اقتصادی در این کشور فدای سیاست خارجی برونگرا نشد بلکه بر سطح رفاه و آزادیهای سیاسی (ازجمله برابری سیاه و سفید) نیز افزوده شد. دیگر علت بازگشت هژمونی ایالات متحده از مرحله چالش به مرحله اوج را باید در ساختار نظم بینالمللی منحصربهفردی جستجو نمود که در سالهای پایانی جنگ جهانی دوم ازسوی ایالات متحده به لطف انباشت کافی منابع قدرت طی یک دوره طولانی درونگرایی، طرحریزی و اجرا شدهبود. این کشور با ایجاد رژیمهای بینالمللی متعدد بهویژه رژیم پولی و مالی برتون وودز[68] (ژوئیه 1944) توانست ساختار نظام بینالملل معاصر را تحت رهبری خود شکل دهد، ساختاری که بهرغم دگرگونیهای بسیار در جهان، همچنان سایه خود را بر بخش بزرگی از روابط بینالملل، بهویژه در عرصه اقتصادی و پولی، حفظ نموده است. ازلحاظ نظامی نیز چه در دوران جنگ سرد و چه پس از آن، برتری نظامی از آن ایالات متحده بودهاست. علاوه بر این، ایالات متحده برخلاف هژمونهای پیشین از قدرت هنجاری تنها برای نیل به هژمونی استفاده نکرد بلکه برای تداوم هژمونی و بهویژه در چرخش شگرف معکوس از مرحله چالش به اوج نیز بهخوبی استفاده نمود؛ با بهخدمت گرفتن مؤلفههای قدرت نرم و فرهنگی و معرفی ایالات متحده بهمثابه الگوی مردمداری، حکمرانی، جامعهپذیری و سیاستمداری به دیگر ملتها. حتی با اینکه این تلاشها در برخی دورانها و طی مدیریت تعدادی از رؤسای جمهور ایالات متحده متوقف و بعضاً معکوس شدهاست، اما افکار عمومی جهانی درمجموع نگاهی ویژه به ایالات متحده دارد که آنرا نسبت به سایر دولت-ملتها متمایز میسازد. بیشک برتری سیاسی، نظامی و اقتصادی این کشور نقش عمدهای در این تصویرسازی داشته اما محدود به آن نبوده است. تداوم هژمونی ایالات متحده منوط به توان این کشور در حفظ رویکرد برونگرایی است که نیازمند صرف هزینههای مالی و اقتصادی فراوان است. با وجود این، درهمآمیختن برونگرایی با رویکردهای جاهطلبانهای همچون یکجانبهگرایی و جنگ پیشگیرانه، احتمال ایجاد ائتلاف علیه ایالات متحده و ورود چرخه هژمونی معاصر به مرحله چالش و نهایتاً افول را تقویت خواهد نمود؛ کما اینکه در سال 2003 و در جریان جنگ عراق نشانههایی ازایندست بروزیافت. نتیجهگیریبنا به ماهیت مارپیچی چرخههای تاریخی، برقراری اینهمانی میان چرخههای هژمونی ممکن نیست و بنابراین وجود برخی تفاوتها ازجمله تقدم و تأخر در مراحل آنها، عادی و بهلحاظ فلسفه دیالکتیکی تاریخی طبیعی است. در این مقاله، چرخههای هژمونی جهانی همراستا با الگوهای تناوبی نظم جهانی و متأثر از امواج جنگهای سراسری، بهمنظور تعیین نقش سیاست خارجی درونگرا/برونگرا در چگونگی شکلگیری آنها مورد مطالعه قرارگرفت. چنانچه از یافتههای پژوهش برمیآید، در 500 سال گذشته تنها قدرتهایی توانستهاند رهبری جهانی را بهدست گیرند که در یک برهه خاص از تاریخ اقدام به آزادسازی ظرفیتهای بالقوه خود درقالب برونگرایی نمودهاند، ظرفیتهایی که به شکل انباشت قدرت اقتصادی، نظامی و بعضاً هنجاری طی یک دوره درونگرایی و تا حدممکن پرهیز از مداخلات بیرونی ایجاد شده است. لحظه تاریخی مناسب نیز زمانی بودهاست که بهعلت کاهش منابع درونی قدرت و برهمخوردن تعادل میان توان اقتصادی/نظامی هژمون مستقر با تعهدات جهانی و هزینههای حفظ هژمونی، چرخه هژمونی و نظم جهانی رو به فول گذاشته و امکان تعقیب سیاست خارجی برونگرا از هژمون مستقر سلب شده و در عینحال، قدرتی وهمگرا بدون رعایت استلزامات درونگرایی، در آروزی کسب هژمونی به جنگ با هژمون رو به زوال برمیخیزد. نتیجه آنکه با فروپاشی هژمون مستقر و قربانیشدن دولت وهمگرا، قدرتی که پیشتر با اتخاد سیاست خارجی درونگرا به انباشت کافی منابع قدرت دست یافته است، خواهناخواه بهسوی هژمونی سوق داده خواهد شد و چرخه جدیدی از نظم و هژمونی جهانی پدید خواهدآمد. از این به بعد، حفظ هژمونی در گرو توان هژمون مستقر در تعقیب سیاست خارجی برونگرا بهمنظور ممانعت از ظهور هژمونهای بالقوه است. با وجود این، از آنجاکه درونگرایی/برونگرایی، طیفی بههم پیوسته را تشکیل میدهد، تعقیب سیاست خارجی برونگرا بدون لحاظنمودن منابع درونی قدرت و توجه به شرایط سیاسی، اقتصادی و اجتماعی مناسب در داخل ممکن نخواهدبود. در چهار چرخه اول از پنج چرخه نظم و هژمونی جهانی، فرانسه در نقش قدرت وهمگرایی ظاهر گردید که قربانی صعود اسپانیا (چرخه اول)، هلند (چرخه دوم) و بریتانیا (چرخههای سوم و چهارم) به هژمونی جهانی شد و تنها در چرخه دوم از نظم جهانی بود که موقعیت نسبی این کشور بهبودیافت. این نقش را در چرخه پنجم، آلمان برعهده داشت. طبق یک الگوی ازپیش موجود، برای هر چرخه نظم و هژمونی جهانی، سه مرحله اوج، چالش و افول درنظر گرفته شدهاست. یافتههای پژوهش حاضر ضمن تأیید نسبی این الگو، تفاوتهایی را در آن استخراج نمودهاست که میتوان آنها برپایه همان استدلال دورنگرایی/برونگرایی توجیه نمود. نخستین دگردیسی این الگو در چرخه نظم جهانی هلندی بهچشم میخورد، نظمی که فاقد مرحله اوج هژمونی بود؛ چراکه جمهوری هلند اگرچه از توان اقتصادی و قدرت دریایی بالایی برخوردار بود اما فاقد نیروی نظامی مقتدر به ویژه در خشکی بود و بنابراین عدم اقتدار نظامی مطلق جمهوری هلند، از همان بدو هژمونی مانع از تعقیب سیاست خارجی برونگرای تماموکمال ازسوی این کشور شده بود. دومین اختلاف، به عدم افول هژمونی بریتانیا در چرخه سوم نظم جهانی و عبور از مرحله چالش این چرخه به مرحله اوج چرخه چهارم نظم جهانی بدون تغییر هژمون مستقر بازمیگردد که علت آن به تعادل نسبی قدرت دو کشور بریتانیا و فرانسه در تعقیب سیاست خارجی برونگرا مربوط میشود. به این معنی که فرانسه به رهبری ناپلئون اینبار برخلاف سه چرخه گذشته، سنت برونگرایی مستمر این کشور را زمانی بهشکل جنگ وسیع علیه بریتانیا بهمثابه هژمون مستقر بهکار برد که چرخه هژمونی بریتانیا در مرحله اوج قرارداشت و قاعدتاً، هم قدرت هژمون از ظرفیت برونگرایی بالایی برخوردار بود و هم اینکه هیچ قدرت بالقوه دیگری فرصت انباشت منابع کافی برای تغییر رویکرد از درونگرایی به برونگرایی را نیافتهبود. به همین دلیل اگرچه جنگهای ناپلئونی چرخه نظم و هژمونی جهانی را متحول ساخت، اما جایگزینی جز خود بریتانیا برای استقرار نظم جدید وجود نداشت. هژمونی ایالات متحده نیز مشابه چرخه نظم هلندی قرن هفدهم، با مرحله چالش آغاز شد اما همچون چرخه نظم بریتانیایی قرن هجدهم، دوباره به مرحله اوج بازگشت، اگرچه اینبار بدون تغییر چرخه هژمونی. شروع چرخه نظم آمریکایی با مرحله چالش بهدلیل هماوردی شدید اتحاد جماهیر شوروی در رأس بلوک شرق با ایالات متحده بود، مرحلهای که از آن عمدتاً تحت عنوان نظام دوقطبی یادمیشود. در حالیکه اتحاد جماهیر شوروی صرفاً نقش هژمون منطقه اوراسیا را داشت که اگرچه سودای هژمونی جهانی را در سر میپروراند اما درپی تحلیل منابع و ظرفیتهایش بهجهت عدم رعایت استلزامات طیف درونگرایی/برونگرایی، سرانجام نهتنها به هژمونی جهانی نائلنشد بلکه به مرتبهای پایینتر سقوط کرد. ایالات متحده نیز برخلاف جمهوری هلند در نظم جهانی قرن هفدهم، از مرحله چالش به مرحله اوج هژمونی بازگشت و بهعبارتی الگوی تناوبی هژمونی و نظم جهانی را از نو آغاز نمود. حال باتوجه به شواهد عینی-تاریخی ارائهشد در بخش یافتهها و تحلیل آنها، میتوان درستی فرضیه پژوهش را پذیرفت؛ به این معنی که رابطه مستقیم و معناداری میان اتخاذ رویکردهای درونگرا/برونگرا ازسوی قدرتهای جهانی با چرخههای نظم و هژمونی جهانی و بنابراین ظهور و سقوط هژمونهای جهانی برقرار است. حداقل سه توجیه منطقی را میتوان برای چرایی وجود چنین رابطهای عنوان نمود. نخست اینکه اتخاذ رویکرد درونگرایی از سوی دولتها عملاً به آنها امکان انباشت منابع اقتصادی، نظامی و هنجاری قدرت بهمنظور فعیلت بخشیدن به آنها در لحظهای خاص با حداکثر میزان اثربخشی را میدهد. اما درپیشگرفتن سیاست خارجی برونگرا بدون رعایت استلزامات درونگرایی، با مصروفداشتن تدریجی توان بالقوه نظامی و اقتصادی، مانع از امکان آزادسازی آنها بهصورت جهشی در لحظههای تاریخی خاص میشود. دوم اینکه، سیاست خارجی برونگرا، ازسوی دیگر بازیگران (چه قدرتهای همسطح و چه قدرتهای بزرگتر و کوچکتر) با حساسیت زیاد دنبال گردیده و بنابراین راههای مقابله با آن توسط جامعه جهانی تدارک دیده شده است، کمااینکه آمادهنمودن افکارعمومی جهانی برای مواجه با دولت برونگرا چندان سخت نیست. درمقابل، افزایش تدریجی قدرت ملی با تکیه بر منابع داخلی و انباشت آنها بدون مصروفداشتنشان و یا تحریک دیگر بازیگران، مانع از شناسایی این ظرفیت بهمثابه یک مشکل فوری ازسوی جهانیان خواهدشد و بنابراین امکان آزادسازی این ظرفیت در لحظه تاریخی خاص وجود خواهدداشت، تا جاییکه امکان سوق دادهشدن بهسوی هژمونی بدون قصدمندی نیز وجود دارد. سوم و مهتر از همه اینکه هیچ دولتی قادر نخواهدبود بدون ایجاد اجماع داخلی به قدرتی باثبات تبدیلشود و عدم رعایت استلزامات درونگرایی باعث میشود نهتنها دولتها از پشتیبانی داخلی محروم باشند بلکه بخش بزرگی از امکانات خود را درعوض ارتقای بینالمللی، متوجه شناسایی و سرکوب تهدیدهای داخلی نمایند. درونگرایی/برونگرایی طیفی پیوسته را تشکیل میدهد و چنانچه سیاست خارجی دولتی از منتهیالیه نقطه درونگرایی شروع نشود، هرچه در این طیف پیش برود از میزان موفقیت آن کاسته خواهد شد که نتیجه آنرا میتوان بهشکل دشواریهایی که این تصمیم برای جامعه داخلی، منطقه و جهان بههمراه دارد، مشاهدهنمود. حتی یکی از دلایل افول هژمونی میتواند بیتوجهی به ابعاد درونی قدرت ازسوی هژمون، به قمیت افزایش سرمایهگذاری بر سیاست خارجی برونگرا باشد. در حالیکه درونگرایی/برونگرایی یک طیف بهطورکامل پیوسته بوده و نمیتوان برونگرایی را به قیمت رهانمودن درونگرایی بهکار بست. فرضیه پژوهش پیامدهای مستقیمی بر چرخه نظم و هژمونی کنونی به رهبری ایالات متحده دارد و میتوان از آن برای پیشبینی آینده نظم جهانی مستقر و رفتار قدرتهای بزرگ بهرهبرد. همانگونه که مرشایمر در نظریه رئالیسم تهاجمی تجویز نمودهاست، ایالات متحده برای تداوم جایگاهش نیازمند ممانعت از ظهور هژمونهای منطقهای است و بنابراین باید با درپیشگرفتن رویکرد برونگرایی، هزینههای قدرتمندی را برای رقبایش افزایش دهد تا فرصت ظهور را از آنها سلب نماید. عدم تداوم برونگرایی در سیاست خارجی ایالات متحده یقیناً چرخه نظم و هژمونی جهانی آمریکایی را کوتاهتر خواهد نمود. درواقع، از یکسو برونگرایی ویرانگر در قالب راهبرد یکجانبهگرایی است که میتواند هژمونی ایالات متحده را وارد مرحله چالش نماید، و ازسوی دیگر عدم برونگرایی است که میتواند با ارتقای سطح قدرت هژمونهای بالقوه، نظم جهانی آمریکایی را براندازد. رویکرد جورج بوش در جنگ 2003 عراق، نمونهای از رویکرد برونگرایی ویرانگر و برخی از تصمیمهای دونالد ترامپ، نماد بیتوجهی به رویکرد برونگرایی در سیاست خارجی ایالات متحده محسوب میشوند. ترامپ، راهبرد دولت خود را با الهام از شعار «نخست آمریکا[69]» تدوین نمود و نهتنها در کارزار انتخاباتی بلکه در روز تحلیف و در دروان ریاستجمهوری خود نیز بر آن صحه گذاشت. این شعار در سال ۱۹۱۵ ازسوی رهبران آمریکایی برای توجیه عدم مداخله این کشور در جنگ جهانی اول مورد استفاده قرارگرفت و در گفتمان سیاسی ایالات متحده بهمعنای اتخاذ سیاستهای انزواگرایی و عدم مداخله است. شعار نخست آمریکا بهدرستی در زمانی مطرح شد که این کشور ملزم به درپیشگرفتن رویکرد درونگرایی برای تنوعبخشی به منابع قدرت و ایجاد ظرفیتهای درونی بهمنظور نیل این کشور به منزلت هژمونی بود، درحالیکه ایالات متحده امروزه برای تداوم هژمونی ناگزیر به پذیرش تعهدات گسترده فرامرزی و مداخله در معادلات حساس بینالمللی در هر نقطه از جهان است که مستلزم صرف هزینههای هنگفت و اتلاف منابع اقتصادی این کشور است. بنابراین، تطویل چرخه هژمونی ایالات متحده منوط به توانایی این دولت در حفظ برتری خود دربرابر دیگر قدرتهای بزرگی است که از هیچ کوششی برای تصاحب حایگاه این کشور فروگذار نمیکنند. با وجود این، براساس شواهد تاریخی، هژمونهای جهانی نهایتاً بهدلیل مصروفداشتن بیشازحد منابع و ظرفیتهای اقتصادی درپی افزایش تعهدات جهانی است که سقوط میکنند. بنابراین، تطویل یک چرخه هژمونی اگرچه ممکن، اما مشروط به درپیشگرفتن رویکرد برونگرایی ازسوی هژمون درعین حفظ تعادل میان افزایش تعهدات و مسئولیتهای بینالمللی و افزایش قدرت اقتصادی، نظامی و هنجاری است. در هر صورت، چرخه هژمونی از حرکت بازنمیایستد و در این میان قدرتی مستعد هدایت چرخه نظم جهانی آینده خواهدبود که اولاً توانستهباشد طی دهههای گذشته و پیشرو با اجماع دموکراتیک و تکیه بر ظرفیتهای انسانی و اجتماعی داخلی به انباشت منابع اقتصادی، نظامی و هنجاری قدرت دست یافتهباشد، و ثانیاً تا هنگامیکه چرخه نظم کنونی در مراحل اوج و چالش قراردارد، ضمن پرهیز از ایجاد تنش و حساسیتهای غیرضروری، منابع قدرت خود را تحلیل نبردهباشد. چنین قدرتی قادر خواهدبود با تغییر جهت تدریجی از درونگرایی به برونگرایی در مرحله افول هژمونی، با آزادسازی همه ظرفیتهای قدرت خویش در انتهای مرحله افول هژمونی ایالات متحده، نظم جهانی آینده را مستقرسازد. با تکیه بر درسهای تاریخ میتوان پیشبینی نمود که بازهم دولتی متوهم پیش خواهد افتاد و بدون توجه به رعایت تقدم و تأخیر طیف درونگرایی/برونگرایی، با هماوردی دربرابر هژمون روبهافول، قربانی طمع خود و زمینهساز کسب هژمونی ازسوی قدرتی خردگرا خواهد شد. بالحاظداشتن استلزامات رویکرد درونگرایی، توزیع کنونی قدرت جهانی و مناسبات قدرتها در سیاست بینالملل، میتوان احتمال قربانیشدن چین و روسیه و هژمونی آلمان را متصوربود. علاوه بر این، ازآنجاکه درونگرایی/برونگرایی طیفی پیوسته درنظر گرفته شدهاست، امکان تعمیم فرضیه پژوهش به ظهور و سقوط قدرتهای بزرگ و متوسط جهانی نیز وجود خواهدداشت. بنابراین از پیامدهای غیرمستقیم درستی فرضیه پژوهش میتوان به احتمال سقوط قدرتهای متوسطی اشاره نمود که در طلب ارتقای جایگاه خویش در نظام بینالملل، سیاست خارجی برونگرا را بدون لحاظنمودن رویکرد درونگرایی درپیش گرفتهاند. ایتالیا و ژاپن بین دو جنگ جهانی و عراق، لیبی و کرهشمالی نمونههایی از این دست بهشمار میآیند. طبق آنچه از فرضیه پژوهش برمیآید، هرگونه ارتقایی در سلسلهمراتب قدرت جهانی نیازمند اتخاذ سیاست خارجی برونگرا است، اما چنانچه این سیاست بر مراحل پایینتر طیف درونگرایی/برونگرایی استوار نباشد، تلاش برای ارتقا، یا به قیمت سقوط تمام خواهدشد و یا بسیار بیثبات خواهدبود. برای هر ملتی، لحظاتی خاص در تاریخ پدیدمیآید که امکان تنظیم مسیر آینده کشور برای پیشرفت براساس طیف درونگرایی/برونگرایی فراهم میشود. این لحظات تاریخی میتواند دوران گذار میان دو چرخه نظم بینالمللی، تغییر هژمون منطقهای، جنگ، کودتا، انقلاب و غیره باشد. در همین لحظات بود که آلمان و ژاپن با پشتکردن به رویکرد برونگرایی و اصالت دادن به مؤلفههای داخلی، به جستجوی قدرت در لایههای زیرین طیف دورنگرایی/برونگرایی برآمدند و با ارزشبخشیدن به اندیشه، خلاقیت و خواست فردی و اجتماعی و ایجاد اجماع دموکراتیک میان این خواستهها، بهتدریج و بدون هیاهو قدم در راه قدرتمندی گذاشتند. با وجود این، توقف یکباره سیاست خارجی برونگرا و بازگشت به رویکرد درونگرایی ازسوی دولتهایی که رویکرد برونگرایی بیپشتوانه را اتخاذ نمودهاند، توصیه نمیشود؛ چراکه امکان بهخطرافتادن بقای آنها ازسوی بازیگران رقیب وجود دارد. این دسته از دولتها میتوانند با توقف سیاستهای برونگرایانه خود و حرکت تدریجی در خلاف مسیر طیشده، با کاهش تنش و بنابراین کاهش حساسیتهای منطقهای و بینالمللی و افزایش پشتوانههای مردمی از دولت، به سطح قابل قبولی از امنیت دستیابند تا در ادامه، شرایط برای تدوین راهبردهای اساسی کشور از ابتدای طیف درونگرایی/برونگرایی فراهم آید.
منابعابنخلدون، عبدالرحمن (1366)، مقدمه، ترجمه محمد پروین گنابادی، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی. ارگانسکی، ای. اف. ک (1348)، سیاست جهان، ترجمه حسین فرهودی، تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب. امامجمعهزاده، سیدجواد و تویسرکانی، مجتبی (1386)، «درآمدی بر سیاست خارجی ایالات متحده: از دکترین واشنگتن تا یکجانبهگرایی»، فصلنامه سیاست خارجی 21(3): 661-637. بجورنلوند، لیدیا (1383)، بنیانگذاری آمریکا و قانون اساسی آن، ترجمه مهدی حقیقت خواه، تهران: ققنوس. سیاسی، علیاکبر (1370)، نظریههای شخصیت یا مکاتب روانشناسی، تهران: مؤسسه انتشارات و چاپ دانشگاه تهران. مرشایمر، جان (1390)، تراژدی سیاست قدرتهای بزرگ، ترجمه غلامعلی چگنیزاده، تهران: دفتر مطالعات سیاسی و بینالمللی نقیبزاده، احمد (1383)، «بازخوانی نظم برخاسته از معاهدات وستفالی»، فصلنامه سیاست 65(پائیز): 214-187. نقیبزاده، احمد (1394)، تاریخ دیپلماسی و روابط بینالملل از پیمان وستفالی تا امروز، تهران: قومس. Blanning, T. W. (2008), The Pursuit of Glory: Europe, 1648–1815, London: Penguin. Boxer, C. R. (1977), The Dutch Seaborne Empire, 1600-1800, London: Hutchinson. Bull, H. (1977), The Anarchical Society: A Study of Order in World Politics, London: Macmillan. Cox, R. W. (1981), “Social forces, states, and world orders: beyond international relations theory”, Journal of International Studies 10(2): 155-126. Cox, R. W. (1987), Production, Power, and World Order: Social Forces in the Making of History, New York: Columbia University Press. Daily Mail (1 April 2017), “When America joined WWI and became a global power”, Available: http://www.dailymail.co.uk/wires/afp/article-4372294/When-America-joined-WWI-global-power.html de Vries, J. and van der Woude, A. (1997), The First Modern Economy: Success, Failure, and Perseverance of the Dutch Economy, 1500-1815, Cambridge: Cambridge University Press. Eysenck, H. J. (1991), Dimensions of personality: The biosocial approach to personality, In J. Strelau and A. Angleitner (eds.), Explorations in Temperament; Perspectives on Individual Differences (pp. 87-103), Boston: Springer. Farrar, l. l. (1977), “Cycles of War: historical Speculations on Future International Violence,” International Interactions 3(1): 161–179. Fausto, B. (1999), A Concise History of Brazil, Translated by A. Brakel, Cambridge: Cambridge University Press. Fukuyama, F. (1989), “The End of History”, National Interest 16(1): 3–18. Gilpin, R. (1981), War and Change in World Politics, Cambridge: Cambridge University Press. Goldstein, J. S. (1987), “The emperor’s New genes: Sociobiology and War,” International Studies Quarterly 31 (March): 33–43. Goldstein, J. S. (1988), Long Cycles: Prosperity and War in the Modern Age, New Haven: Yale University Press, 1988. Gündüz, G. (2016), “The dynamics of the rise and fall of empires”, The dynamics of the rise and fall of empires 27(11): 1-41. Hill, C. (2003), “What is to be done? Foreign policy as a site for political action”, International Affairs 79(2): 233-255. Horwitz, H. (1977), Parliament, Policy and Politics in the Reign of William III, Manchester: Manchester University Press. Huntington, S. P. (1993), “The Clash of Civilizations?”, Foreign Affairs 72(3): 22-28. Jackson, R. and Sørensen, G. (2010), Introduction to International Relations: Theories and Approaches, Oxford: Oxford University Press. Jung, C. G. (1995), Memories, Dreams, Reflections, London, Fontana Press. Kamen, H. (2005), Spain, 1469-1714: A Society of Conflict, Oxford: Routledge. Liss, P. K. (1992), Isabel The Queen: Life and Times, New York: Oxford University Press. Maier, P. (2010), Ratification: The People Debate the Constitution, 1787–1788, New York: Simon & Schuster. Mallett, M. and Shaw, C. (2012), The Italian Wars: 1494–1559, Harlow: Pearson Education Limited. Martin, C. and Parker, G. (2002), The Spanish Armada: Revised Edition, Manchester: Manchester University Press. McPherson, J. M. (2007), This Mighty Scourge: Perspectives on the Civil War, Oxford: New York: Oxford University Press. Modelski, G. and Thompson, W. R. (1989), “long Cycles and global War”, In M. Midlarsky (ed.), Handbook of War Studies (pp. 23–54.), Boston: Unwin hyman Modelski, George (1978) “The long Cycle of global Politics and the Nation-State,” Comparative Studies in Society and History 20(April): 214–235. Mosser, G. (2009), “Why Great Powers Rise and Fall: History’s Lessons for the United States”, U.S. Army War College, Strategy Research Project, Available: ww.dtic.mil/cgi-bin/GetTRDoc?AD=ADA500924 Mowat, R. B. (1928), A history of European diplomacy (1451-1789), Volume 1, New York and London: Longmans, Green & Co. O'Callaghan, J. F. (1983), A History of Medieval Spain, New York: Cornell University Press. Oxford Dictionary (2010), “Definition of order in English”, Available: https://en.oxforddictionaries.com/definition/order Poulantzas, N. (1976), The Crisis of the Dictatorships, London: New Left Books. Spengler, O. (1926), The Decline of the West (Vol. 1: Form and Actuality), Translated by C. F. Atkinson, New York: Alfred A. Knopf. Sutch, P. and Elias, J. (2007), International Relations: The Basics, London: Routledge. Thomas, H. (2010), The Golden Age: The Spanish Empire of Charles V, London: Allen Lane. Toynbee, A. J. (1987), A Study of History, Vol. I-VI, London: Oxford University Press. Wallerstein, I. (1984), The Politics of the World-Economy: The States, the Movements and the Civilizations (Studies in Modern Capitalism), Cambridge: Cambridge University Press. Weiss, L. (1998), The Myth of the Powerless State: Governing the Economy in a Global Era, Cambridge: Polity. Wilkes, C. D. (2017), “Writing the Revolution: Poulantzas and the Political Project”, Pacific University: Department of Sociology, Anthropology and Social Work, No 5, Available: http://commons.pacificu.edu/cgi/viewcontent.cgi?article=1005&context=sasw Wilson, P. H. (2010), Europe's Tragedy: A New History of the Thirty Years War, London: Penguin. Wright, Q. (1965), A Study of War, Chicago: University of Chicago Press.
[1] نویسنده مسئول Email: m_touiserkani@ut.ac.ir
[2] . Oswald Spengler [3] . Robert Balmain Mowat [4] . Arnold Toynbee [5] . Quincy Wright [6] . Lancelot Farrar [7] . George Modelski [8] . Robert Gilpin [9] . Joshua Goldstein [10] . Immanuel Wallerstein [11] . William Thompson [12] . Introversion [13] . Extraversion [14] . Francis Fukuyama [15] . Samuel P. Huntington [16] . John Mearsheimer [17] . Structural Marxism [18] . Louis Althusser [19] . Nicos Poulantzas [20] . Carl Jung [21] . Stimulation [22] . Interventionism [23] . Expansionism [24] . Active Engagement [25] . Al-Andalus [26] . Emirate of Granada [27] . Isabella I of Castile [28] . Ferdinand II of Aragon [29] . Christopher Columbus [30] . Charles VIII [31] . Holy Roman Empire [32] . School of Salamanca [33] . Spanish Golden Age [34] . Iberian Union [35] . Spanish Armada [36] . Philip II [37] . Union of Utrecht [38] . Treaty of the Pyrenees [39] . Habsburg Netherlands [40] . United Provinces [41] . Protestant Union [42] . Peace of Westphalia [43] . Dutch Golden Age [44] . Antwerp [45] . Dutch East India Company [46] . Treaty of Utrecht [47] . Glorious Revolution [48] . Bill of Rights [49] . United States Declaration of Independence [50] . The Declaration of the Rights of Man and of the Citizen (French: Déclaration des droits de l'homme et du citoyen) [51] . Treaty of Utrecht [52] . Strait of Gibraltar [53] . Hanover [54] . Baltic Sea [55] . Dunkirk [56] . Terre Neuve [57] . Hudson Bay [58] . Acadie [59] . Seven Years' War [60] . German Confederation [61] . North German Confederation [62] . Otto von Bismarck [63] . Triple Alliance [64] . George Washington [65] . Jennifer Keene [66] . Chapman University in California [67] . Antagonist [68] . Bretton Woods system [69] . America First | ||
مراجع | ||
منابعابنخلدون، عبدالرحمن (1366)، مقدمه، ترجمه محمد پروین گنابادی، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی. ارگانسکی، ای. اف. ک (1348)، سیاست جهان، ترجمه حسین فرهودی، تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب. امامجمعهزاده، سیدجواد و تویسرکانی، مجتبی (1386)، «درآمدی بر سیاست خارجی ایالات متحده: از دکترین واشنگتن تا یکجانبهگرایی»، فصلنامه سیاست خارجی 21(3): 661-637. بجورنلوند، لیدیا (1383)، بنیانگذاری آمریکا و قانون اساسی آن، ترجمه مهدی حقیقت خواه، تهران: ققنوس. سیاسی، علیاکبر (1370)، نظریههای شخصیت یا مکاتب روانشناسی، تهران: مؤسسه انتشارات و چاپ دانشگاه تهران. مرشایمر، جان (1390)، تراژدی سیاست قدرتهای بزرگ، ترجمه غلامعلی چگنیزاده، تهران: دفتر مطالعات سیاسی و بینالمللی نقیبزاده، احمد (1383)، «بازخوانی نظم برخاسته از معاهدات وستفالی»، فصلنامه سیاست 65(پائیز): 214-187. نقیبزاده، احمد (1394)، تاریخ دیپلماسی و روابط بینالملل از پیمان وستفالی تا امروز، تهران: قومس. Blanning, T. W. (2008), The Pursuit of Glory: Europe, 1648–1815, London: Penguin.
Boxer, C. R. (1977), The Dutch Seaborne Empire, 1600-1800, London: Hutchinson.
Bull, H. (1977), The Anarchical Society: A Study of Order in World Politics, London: Macmillan.
Cox, R. W. (1981), “Social forces, states, and world orders: beyond international relations theory”, Journal of International Studies 10(2): 155-126.
Cox, R. W. (1987), Production, Power, and World Order: Social Forces in the Making of History, New York: Columbia University Press.
Daily Mail (1 April 2017), “When America joined WWI and became a global power”, Available: http://www.dailymail.co.uk/wires/afp/article-4372294/When-America-joined-WWI-global-power.html
de Vries, J. and van der Woude, A. (1997), The First Modern Economy: Success, Failure, and Perseverance of the Dutch Economy, 1500-1815, Cambridge: Cambridge University Press.
Eysenck, H. J. (1991), Dimensions of personality: The biosocial approach to personality, In J. Strelau and A. Angleitner (eds.), Explorations in Temperament; Perspectives on Individual Differences (pp. 87-103), Boston: Springer.
Farrar, l. l. (1977), “Cycles of War: historical Speculations on Future International Violence,” International Interactions 3(1): 161–179.
Fausto, B. (1999), A Concise History of Brazil, Translated by A. Brakel, Cambridge: Cambridge University Press.
Fukuyama, F. (1989), “The End of History”, National Interest 16(1): 3–18.
Gilpin, R. (1981), War and Change in World Politics, Cambridge: Cambridge University Press.
Goldstein, J. S. (1987), “The emperor’s New genes: Sociobiology and War,” International Studies Quarterly 31 (March): 33–43.
Goldstein, J. S. (1988), Long Cycles: Prosperity and War in the Modern Age, New Haven: Yale University Press, 1988.
Gündüz, G. (2016), “The dynamics of the rise and fall of empires”, The dynamics of the rise and fall of empires 27(11): 1-41.
Hill, C. (2003), “What is to be done? Foreign policy as a site for political action”, International Affairs 79(2): 233-255.
Horwitz, H. (1977), Parliament, Policy and Politics in the Reign of William III, Manchester: Manchester University Press.
Huntington, S. P. (1993), “The Clash of Civilizations?”, Foreign Affairs 72(3): 22-28.
Jackson, R. and Sørensen, G. (2010), Introduction to International Relations: Theories and Approaches, Oxford: Oxford University Press.
Jung, C. G. (1995), Memories, Dreams, Reflections, London, Fontana Press.
Kamen, H. (2005), Spain, 1469-1714: A Society of Conflict, Oxford: Routledge.
Liss, P. K. (1992), Isabel The Queen: Life and Times, New York: Oxford University Press.
Maier, P. (2010), Ratification: The People Debate the Constitution, 1787–1788, New York: Simon & Schuster.
Mallett, M. and Shaw, C. (2012), The Italian Wars: 1494–1559, Harlow: Pearson Education Limited.
Martin, C. and Parker, G. (2002), The Spanish Armada: Revised Edition, Manchester: Manchester University Press.
McPherson, J. M. (2007), This Mighty Scourge: Perspectives on the Civil War, Oxford: New York: Oxford University Press.
Modelski, G. and Thompson, W. R. (1989), “long Cycles and global War”, In M. Midlarsky (ed.), Handbook of War Studies (pp. 23–54.), Boston: Unwin hyman
Modelski, George (1978) “The long Cycle of global Politics and the Nation-State,” Comparative Studies in Society and History 20(April): 214–235.
Mosser, G. (2009), “Why Great Powers Rise and Fall: History’s Lessons for the United States”, U.S. Army War College, Strategy Research Project, Available: ww.dtic.mil/cgi-bin/GetTRDoc?AD=ADA500924
Mowat, R. B. (1928), A history of European diplomacy (1451-1789), Volume 1, New York and London: Longmans, Green & Co.
O'Callaghan, J. F. (1983), A History of Medieval Spain, New York: Cornell University Press.
Oxford Dictionary (2010), “Definition of order in English”, Available: https://en.oxforddictionaries.com/definition/order
Poulantzas, N. (1976), The Crisis of the Dictatorships, London: New Left Books.
Spengler, O. (1926), The Decline of the West (Vol. 1: Form and Actuality), Translated by C. F. Atkinson, New York: Alfred A. Knopf.
Sutch, P. and Elias, J. (2007), International Relations: The Basics, London: Routledge.
Thomas, H. (2010), The Golden Age: The Spanish Empire of Charles V, London: Allen Lane.
Toynbee, A. J. (1987), A Study of History, Vol. I-VI, London: Oxford University Press.
Wallerstein, I. (1984), The Politics of the World-Economy: The States, the Movements and the Civilizations (Studies in Modern Capitalism), Cambridge: Cambridge University Press.
Weiss, L. (1998), The Myth of the Powerless State: Governing the Economy in a Global Era, Cambridge: Polity.
Wilkes, C. D. (2017), “Writing the Revolution: Poulantzas and the Political Project”, Pacific University: Department of Sociology, Anthropology and Social Work, No 5, Available: http://commons.pacificu.edu/cgi/viewcontent.cgi?article=1005&context=sasw
Wilson, P. H. (2010), Europe's Tragedy: A New History of the Thirty Years War, London: Penguin.
Wright, Q. (1965), A Study of War, Chicago: University of Chicago Press.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 11,453 تعداد دریافت فایل اصل مقاله: 4,328 |