تعداد نشریات | 418 |
تعداد شمارهها | 10,003 |
تعداد مقالات | 83,608 |
تعداد مشاهده مقاله | 78,211,221 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 55,246,035 |
قاموس المُنجِد و واژههای معرَّب فارسی در آن | |||||||||||||
فصلنامه تخصصی زبان و ادبیات فارسی | |||||||||||||
مقاله 6، دوره 12، شماره 6، مرداد 1395، صفحه 121-180 اصل مقاله (10.31 M) | |||||||||||||
نوع مقاله: مقاله پژوهشی | |||||||||||||
نویسنده | |||||||||||||
شهباز محسنی* | |||||||||||||
استادیار گروه زبان و ادبیّات فارسی دانشگاه آزاد اسلامی واحد مهاباد | |||||||||||||
چکیده | |||||||||||||
با همة تأثیرپذیری فراوانی که زبان فارسی از زبان عربی داشته است زبان عربی نیز در طول تاریخ – چه پیش از اسلام و چه پس از آن، تحت تأثیر زبان فارسی بوده است. لغات و واژههای فارسی به زبان عربی راهیافتهاست و با تغییراتی در ریخت و آوای کلمه، به شکل و گونهای دیگر در زبان عربی، ادامة حیات دادهاست. از دیرباز که قاموس نگاری در زبان عربی توسط محققانِ زبان عربی مرسوم بوده است تاکنون، توجه به اینگونه واژهها و احصاء و ضبط این گونه کلمات که در زبان عربی رواج و کاربردیافتهاند، امری مرسوم بوده است. در پژوهش حاضر، واژههای عربی شدة فارسی در فرهنگ لغت المُنجِد جمعآوری و بحث شده است که در این مقاله بهعنوان «مُشت نمونة خروار» تعدادی از آنها گزارش شده است. | |||||||||||||
کلیدواژهها | |||||||||||||
زبان عربی؛ زبان فارسی؛ معرَّب؛ قاموس المنجد و واژه | |||||||||||||
اصل مقاله | |||||||||||||
مقدّمهقاموس عربی به عربیِ المُنجِد، تألیف دانشمند و لغوی لبنانی، پدر لویس معلوف، از معروفترین و پر استفادهترین قاموسهای زبان عربی تألیف شده در قرن بیستم است که در همة کشورهای عربی و نیز ایران، بارها منتشرشدهاست و معرَّف اصحاب علم و دانش است.این اثر در دو مجلد است؛المنجد فی اللغةو الأعلام. لویس بن نقولا (نیکولا) معلوف مسیحی به سال 1876در شهر زحله لبنان متولد شد و در 1946 درگذشت. ابتدا پدرش او را ظاهر نامید اما بعد که راهب شد، نام خود را به «لویس» تغییر داد. در بیروت و سپس اروپا تحصیل کرد. گفتنی است که ابتدا در مدرسة عالی مسیحیان در بیروت درس خواند. سپس فلسفه را در انگلستان و الهیات را در فرانسه گذراند و بر چندین زبان شرقی و فرنگی تسلط یافت.(زرکلی، الأعلام،5:1984)وی از دانشمندان زبان عربی و از رهبران نهضت تجددخواهی محسوب میشود که به مدت سی سال در مجله «البشیر» مقاله مینوشت.(معین، 1376: مدخل «زرکلی») المُنجِد از جمله فرهنگهای خوش دست و سهلالوصول است که در بین فرهنگهای عربی ِجدید، رواج و رونق زیادی دارد و دارای مدخلهای بسیار است و دربین دیگر فرهنگها از نظر محتوا و نیز تعداد مدخل، فرهنگِ برجسته و قابل اعتنایی است. در چاپهای اخیر، از نظر رنگ و تصاویر و جدولها و انواع نقشه، کارهای خوبی برای جذابتر شدن، روی آن انجام گرفته است. دربارة انگیزه تألیف این کتاب، مؤلف میگوید که از دیرباز احساس نیاز میکرد که کتاب قابل دسترس و سهلالوصولی برای دانشآموزان مدارس و دانشجویان تهیهکند که زیاد هم حجیم و ملالآور نباشد و روش فرهنگهای غربی را نیز از نظر متد، روش و وضوحِ دلالت، دارا باشد. لذا برای رسیدن به این هدف،شروع به مطالعه و تحقیق در منابع مهم در اینباره و نیز مشورتخواهی با اهل علم و ادب و زبان نمودم و تلاش فراوانکردم و عبارات و جملات استوار و محکم قدما را، جمعآوری و فیشبرداری کردم و کلماتی را که ارزش زبانی بالایی نداشتند، کنار زدم.(الصوفی،288:1986) روش ترتیب مدخلهای این قاموس، براساس الفبا و ریشهای است و در هر مدخل، انواع مشتقات مربوط به مدخل مزبور، همراه با شواهدِ زبانی آمدهاند. ابتدا شکل مجرد کلمه آمده سپس بابهای مزید و اشتقاقات مختلف و اسمهای مکان و زمان و اسم آلت و اسم فاعل و اسم مفعول و صفت مشبهه و افعل التفضیل و غیره آمدهاند. همچنین مؤلف، علائمی اختصاری برای بعضی رموز وضعنموده مانند «فا» برای اسم فاعل و «مف» برای اسم مفعول و «مص» برای مصدر و «م»برای مؤنث و «هـ» برای مفعول و غیره. کتاب برای نخستین بار در سال 1907 تحت عنوان المُنجِد منتشر شد. معلوف در چاپهای بعد، تجدید نظرهایی در آن انجام داد. بعداً نیز بخش جدیدی با عنوان فرائد الأدب و الأقوال السائرة عندالعرب را که حاوی امثال است بدان اضافه نمود، همچنین بخش اعلام مربوط به افراد و اماکن جغرافیایی را. این اثر در هریک از کشورهای اسلامی جداگانه دهها بار به چاپرسیده و در مجموع صدها بار منتشر شدهاست. گفتنی است در این کتاب، خطاها و اغلاطی در شرح لغات وجود دارد و نیز اِعمال بعضی دیدگاههای مسیحیت و غرضورزیهای شرقشناسانه در خصوص مسائلی که با دین اسلام مرتبط است. از این رو مورد نقد پارهای از لغویون قرار گرفته و عنوان شده که از بهکارگیری منابع اصلی مراجع اصلی عربی، غفلت ورزیده است.(الصوفی،292:1986) گفتنی است وقتی این قاموس را برای جستجوی واژهای در دستِ مطالعه قرار میدهیم کم پیش میآید که در صفحهای از آن، متوجه حضور واژه یا واژههایی فارسی که معرّب شده و تغییراتی در آهنگ و ریخت کلمه داده شده نشویم. استقرا و احصای واژگانی از این دست در این قاموس، موضوعی تحقیقی است که راقم این سطور آن را به انجام رسانیده، البته پس از استخراج آنها، بحث درباره اتیمولوژی و ریشة آنها و مقایسه با اصل آنها و بررسی لغوی ِ تغییراتی که در چنین واژههایی حادث شده، آمده است. بعضی از امتیازات و ویژگیهای این فرهنگ عبارتند از:
اهمیّتی که این قاموس دارد، یکی به لحاظ تازه بودن نسبی آن است که این سبب شده که واژههای عربی شده و فارسیالأصل بیشتری نسبت به واژههای معرب قدیمی که در قاموسهای قدیمیتر مانند لسانالعرب ابنمنظور، تهذیباللغه ازهری، قاموس فیروزآبادی، تاجالعروس زبیدی و غیره در آن راه یابد. تعداد زیادی از واژههای معرب در دیگر قاموسهای قدیمی هم آمدهاند اما واژههای معرّب دیگری هستند که تازهاند و مربوط به دوران بعدی است که در این حوزه، هنوز کار درخوری انجام نگرفته است. ضبط واژههای جدیدی که وارد زبان عربی شدهاند چه آنهایی که عربیاند و از طریق اشتقاق، جدیداً ساخته شدهاند و چه آنهایی که از دیگر زبآنها ازجمله فارسی یا زبانهای اروپایی وارد زبان عربی شدهاند که قبلا در قاموسهای قدیمیتر نبود. لویس معلوف، بعضی واژههای هندی یا یونانی را ذکر کرده است که ابتدا وارد زبان فارسی شده بودند و از طریق فارسی، وارد عربی شدهاند که مؤلف به این سابقه اشاره نکرده است. واژههای معرب فارسی و دخیل را غالباً آورده است و به فارسی بودنِ اصل واژهها در اکثر موارد، اشارهمیکند، لیکن بعضی را نگفته است که به احتمال فراوان نمیدانسته اما فارسی بودن اصل آنها امر مسلّمی است. اشتباهاتی هم در شناساندن هویت بعضی واژهها دارد، مثلا:در مورد واژة «إبریز» یا «جِص» که ریشة فارسی دارند میگوید «یونانی» است! در بخش لغات، گاه واژههایی را که مربوط به حوزه اَعلام است مانند أهواز یا بغداد و... را آورده است حال آنکه جداگانه نیز بخش اعلام را دارد و میبایست این قبیل کلمات در آنجا میآمد. لویس معلوف آثار دیگری هم دارد از جمله:تاریخ العلم عند العرب. اکنون نمونههایی از واژههای فارسی معرّب که در المُنجِد لویس معلوف آمده میآوریم: الإبریسم و الإبریسَم: الحریر (فارسیة) در زبان عربی کلمهای بر وزن«أفعیلَل» وجود ندارد. در تعریب اَبریشم را به این وزن بردهاند و حرف «ش» را هم به «س» تبدیل کردهاند مانند نیسابور. مخفف آن به شکل بریسم و بریشم نیز کاربرد داشته است و ابریسمی صفت نسبی است. این واژه در فارسی میانه «بَریشَم» بوده استEncyclopaedia iranica,V1. P 229)) الإبریق: ج أباریق: إناء له عروی و فم و بُلبُلة (فارسیة) این واژه را عربی شدة آبریز دانستهاند. برظرف دارای دسته اطلاق میشود و به تاس حمام و دَلو هم گفتهمیشود. اینکلمه از فارسی به عربی رفته و از آن طریق به زبانهای اروپایی راهیافتهاست؛ در فرانسویbrac و در ایتالیایی braca شدهاست.(التونجی، 5:1998) گونة دیگر تعریف این واژه «إبریج» است. این کلمه سیزده بار در قرآن کریم بهکار رفتهاست همچنین در شعر شاعران عصر جاهلیت همچون أعشی، سلامـﮥ بن جندل، عنتره، عدی بن زید وعلقمه آمده است. (آذرنوش، 122:1374) الإبزیم و الإبزام ج أبازیم: شیءٌ من معدن یقوم مقام العروة یکون فی أحد طرفیه لسان یدخل فی الطرف الآخر. یقال: «انشب الإبزیم» (أی بکّله) (فارسیة). این واژه فارسی و معرب است به معنای زبانة پیشبند؛ زبان مانندی که در یک سرِ کمربند باشد و در حلقةسر دیگر گردد. ( دهخدا، ذیل واژه) بزیم که بزائم جمع آن است گیرههایی است که زنان، حَیک یا حائک خود را – که نوعی پوشش است_ با آنها به هم متصل میسازند. به معنای گیره یا حلقة مقابل آن است.(دُزی، 145:1359) اِبزیم یا اِبزین درع که زُرفین هم گفته میشود.( خفاجی،34:1352) الأخُور: الإسطبل (فارسیة). الآذریون: جنس زهر من المرکبات الانبوبیة، برتقالی اللون، یکثر علی شواطیء المتوسط. یزرع فی الحدائق. آذریون بر گل زرد رنگی اطلاق میشود که دارای کرک یا پرزهای سیاه است. ایرانیان آن را خجسته میدانستند و در خانههایشان نگه میداشتند. خوشبو هم نیست. (فیروزآبادی، بی تا: ذیل واژه « الحانیة») آذریون فارسی است و از (آذر + گون) ترکیب یافته است. نام دیگر آن در فارسی «گلیم شوی» است. در شستن پارچههای پشمی خاصیت سفیدکنندگی دارد. (بیرونی،31:1370) علت نامیدن آن، شباهت آن است به رنگ آتش. (نصرعلی،25:2001) این واژه در بُندهشن به شکل «آدور گونَگ» آمده است. (بهار،28:1345) أُرجُوان(مدخل ارجن): شجرة صغیرة الحجم من فصیلة القرنیات، زهرها وردی یظهر فی مطلع الربیع قبل الأوراق. صبغ أحمر ... ابن منظور در لسانالعرب ذیل مدخل«رجا» نوشته است: أرجُوان معرّب أصله أرغوان بالفارسیة فأعرب و هو شجر له نَورٌ أحمر و بعد شعر عمروبنکلثوم از شعرای عهد جاهلی را، شاهد گرفته است: کأنّ ثیابنا منّا و منهم خُضبن بأرجوان أو طُلینا عمروبنکلثوم یکی از صاحبان معلقات سبع است. آمدن این واژه در شعر او، نشان میدهد که واژه پیش از اسلام به زبان عربی رفته است. یکی از تغییرات در تعریب، تبدیل حرف «غ» به «ج» است؛ نمونة دیگر کلمه «مَرج» است به معنی باغ و سبزه زار که معرب «مَرغ» می باشد که ترکیب مرغزار را درفارسی داریم. الأستاذ: ج أساتذة و أساتیذ: المعلم|| المدبّر|| العالم|| کبیر دفاتر الحساب (فارسیة). شکل پهلوی آن به صورت «اوستات» در مینوی خرد، بهکار رفتهاست. (تفضلی،64:1348) الإستارج أساتیر: فی العدد أربعة || فی الوزن: أربعة مثاقیل و نصف (فارسیة) ابن منظور نیز این واژه را ذیل مدخل«ستر» آوردهاست و اشارهکرده که فارسی است. توضیح اینکه این واژه، معرب چهار فارسی است و در شعر قدیم عربی هم بهکار رفته است. گاه در تعریب واج «چ» به «س» تبدیل شده است چنانکه در تعریب چهار به «استار» میبینیم. ( محمدی ملایری،373:1379)آذرنوش (129:1374) نوشته است: در پهلویstyr است که ممکن است خود از یونانیstaterاخذ شده باشد. بعید نیست که از ریخت پهلوی آن، وارد زبان عربی شده باشد. الإستبرق: الدیباج الغلیظ|| ثیاب من حریر و ذهب (فارسیة). در قرآن کریم آمدهاست: «عالیهم ثیاب سُندُس خِضَر و اِستَبرَق» (الإنسان/21) و ابن منظور ذیل مدخل«برق» نوشته است: و هو إسم أعجمی أصله بالفارسیة استفره. استبرق دیبای کُلفت یا هرنوع پارچة زربفت است. این واژه از «ستبر» و با افزودن پسوند«ک» گرفتهشدهاست و در واقع از صفت ستبر، اسم ساختهاند. از آنجا که در قرآن کریم آمده است،قطعا قبل از اسلام وارد عربی شدهاست. گفتنی است که در چهار جای قرآن بهکار رفته است.( الکهف/31، الدخان/53، الرحمن/54 و الإنسان /21)ریخت آن در پهلوی stawrak بوده به معنی نوعی پارچه ابریشمین.(فره وشی،518:1346) الأُسرُب و الأسروب و الأسرُبّ: الرصاص (فارسیة) أسرب تعریب سرب فارسی است. در الجماهر فی الجواهر فصلی با عنوان «فی ذکر الأسرب» به بحث دربارة آن پرداخت شده و ضمن اشاره به فارسی بودن این واژه، ذکر شده که از خراسان و عراق به روم صادر میشود.(بیرونی،419:1370) ریخت کلمه در پهلوی srub بوده است.(مکنزی،261:1383) الأصطُوانة: ج أصاطین و أصاطنة: راجع أسطوانة ( فارسیة). ابن منظور نیز ذیل مدخل «سطن» به نقل از اَزهَری صاحب قاموس مهم تهذیب اللغـﮥ نوشته است: که اسطوان معرب «أُستون» است. جمع مکسر آن اساطین و تصغیر آن أُسَیطتـﮥ است. در زبان عربی، این واژه بر عمود یا ستون و نیز بر شتری که تنومند و دارای گردن دراز است،اطلاق میشد. ( التونجی،10:1998) هنوز در کُردی «اَستون» گفتهمیشود. الأنجّر: مرساة السفینة (فارسیة). این واژه مأخوذ از لنگر فارسی است و جمع آن در عربی أناجر است که در تعریب آن حرف «ل» به «ن» و «گ» به «ج» تغییر یافتهاست. به قول علامه قزوینی ارتباط بین انجر و لنگر و ancre فرانسه، قابل تأمل است. (قزوینی، 1363: 10/83) ابنمنظور ذیل مدخل«نجر» ضمن اشاره به فارسی بودن آن نوشتهاست: و من أمثالهم: فلان أثقلُ من أنجرة (فلانی سنگینتر از لنگر است). الأیارَجة ج أیارِج: معجون مُسهِلٌ (فارسیة) ایارجه دوایی است مرکب، مُسهل و منقی دماغ معرب ایاره(دهخدا،«أیارجه»). ایارج نام عمومی است برای هر داروی اسهال دهنده علاجی و سازگار با سلامت بدن است. (ابن سینا،1370: 5/291) البابوج ج بوابیج: نوع من الأحذیة ( فارسیة) این واژه عربی شده «پاپوش» است یعنی کفش یا وسیلة پوشندة پا. البابونَج و البانونِج: نبات عشبی یستعملونه فی الطب (فارسیة) بابونج معرب بابونه فارسی است و در منابع فراوانی به عربی ذکر آن آمدهاست. گونههای دیگر تعریب آن بابونق و بابونک است( دهخدا، ذیل «بابونه»). در کردی «بَیبون» گفته میشود. خواص دارویی فراوانی برای آن در کتب طب سنتی برشمردهاند. البادزهر (ذیل «بأد»): تجمّدات مَرَضیة کرویة أو بیضیة تتکوّن فی الحیوانات. کانوا یعتقدون غلطاً آنها مضادّة للسم فذکروا لها خواصّ کثیرة (فارسیة). پادزهر البادِنجان و الباذِنجان: بقل زراعی من فصیلة الباذنجانیات. له ثمر مستطیل أو مستدیر، بنفسجی اللون؛ یُطبخ (فارسیة). باذنجان معرب باذنگان است که گونة دیگر آن بادنجان و بادمجان است. در عربی به شکلهای دیگر هم تلفظ و نوشتهمیشود از جمله: بیضنجان و بتنجان و بیدنجان. (دُزی،504:1978) همچنین اللون الباذنجانی (رنگ بادنجانی) در عربی، به رنگ ارغوانی تیره اطلاق میشود.(خویسکی، 7:1997) در گویش عراق، باتنجان و بیتنجان تلفظ میشود و در جنوب این کشور، باینذان گفته میشود. (سامرائی،46:1997) البأذَق و البأذِق: ماطُبخ من عصیر العنب أدنی الطبخ فصار شدیداً و هو مسکر (فارسیة) این واژه تعریب باذه یا باده است. باده، آب انگوری است که یک سوم آن در اثر جوشاندن برود. ابوبکر محمدبنحسین بخاری مشهور به خواهرزاده، فقیه و نحوی قرن پنجم، گفته است که این واژه فارسی است و خطاست اگر تصور شود که باده همان مَی است. مَی در زبان فارسی برابر خمرِ عربی است؛ و من وهم أن «بادة» فی لغة افرس یرادف «مَی» فقدوهم فإنّ مَی فی لغتهم الخمر.»( ابن کمال پاشا،76:1991) باده در زبان پهلوی batak بوده است. (هُرن و هوبشمان،207:1356) البارنامَج و البَرنامَج: ج بَرامِج: الورقة الجامعة للحساب|| فهرست المکاتب و نحوها|| النسخة التی یکتب فیها المحدّث أسماء رواته و أسانید کتبه. این واژه بیشک از شکل پهلوی «برنامگ» به عربی رفتهاست که واج «گ» الآن در فارسی دری تبدیل به «ه» شدهاست، برنامه. اما نکتة جالب در تعریب این کلمه آنکه، دگردیسیهایی در مفهوم کلمه ایجاد شده و مصادیق دیگری برای آن در عربی، یافت میشود که در اصل فارسی نبوده است؛ یعنی آنکه واژه در زبان مقصد ممکن است در قالب مفاهیم جدیدی به حیات خود ادامه دهد. الباز و البازی ج أبواز و بَوازٍ و بیزان و بُزاة: طَیر من الجوارح یصاد به و هو أنواع کثیرة باز، پرندهای است مشهور و معروف که سلاطین و اکابر با آن شکار کنند. که به احتمال زیاد از مصدر اوستاییvaz به معنی پریدن مشتق است. در پهلوی باچ یا باج بوده است. (برهان قاطع، ذیل واژه) باز در شعر امرؤالقیس، ابوذؤیب و عدیبنزید از شاعران عصر جاهلی بهکار رفته است و از زبان پهلوی به عربی راه پیدا کرده. (آذرنوش،129:1374) البازدار، ج بَزادرة: حامل الباز و أو غیره من الجوارح (فارسیة) البازدار مأمور نگهداری و هدایت باز در شکار بود. در نوروزنامه فصلی با عنوان «اندر ذکر باز و هنر او و آنچه واجب آید درباره او» آمده است. (خیام،67:1357)به لحاظ اهمیت مسأله شکار و نیز کاربرد این پرنده و توجهی که مردمان گذشته به نقش آن داشتهاند، واژه از فارسی به عربی رفتهاست. در متون آمدهاست: رأیت یوما البازدار قدوقف بین یدی والدی: روزی بازدار را دیدم که جلو پدرم ایستاده بود. گونة دیگر آن «بازیار» است. (جعفری،59:1385)
البازار: السوق (فارسیة) البازارکان: التاجر أو تاجر الأقمشة، و معناه بالعربیة السوقیّ (فارسیة). البازَر: راجع بادِزَهر عربی شده و گونة دیگر تعریب واژة پادزهر است و از واژههای مربوط به حوزه پزشکی است. گفتنی است بسیاری از واژههای این حوزه به عربی راهیافتهاست. الباشَق: طیر من أصغر الجوارح این واژه معرب باشة فارسی است که در تعریب «ه» به «ق» تبدیلشدهاست البته ریخت آن در پلهوی واشکبودهاست. در کُردی آن را واشه و در ترکی قرقی مینامند و دارای اقسام سفید، زرد خاکی و سیاه رنگ است. (مُکری،25:1361) الباشق ج بَواشِق: طائر من أصغر الجوارح عربی شدة باشه یا واشه فارسی است. البُجُّ: فرخ الطائر این واژه معرب بچه فارسی است. در لسانالعرب ابنمنظور ذیلِ ماده «غرر» آمده است: و فی حدیث علی علیه السلام: من یطع الله یغرّهُ الغراب بجَّه أی فرخه (هرکس خدا را اطاعت کند خداوند او را سیر و بینیاز خواهد کرد، چنانکه کلاغ به جوجهاش میرسد). این واژه را امروزه عراقیها برای تحبیب و در خطاب به بچهها، بهکار میبرند. (سامرائی،46:1997) بخَّ: اسم فعل معناه: عظُم الأمر و فخُم، یکون للرضی و الإعجاب بالشیء أو الفخر و المدح. و یکرّر للمبالغة فیقال: «بخ ٍ بخٍ» بالکسر و التنوین. عرب هروقت از چیزی خوشش بیاید و آن را بستاید، میگوید: بَخ بَخ. این واژه معرب «به به» فارسی است که در متون حدیث هم آمدهاست و پیداست که زمان ورود آن به عربی، قبل از اسلام بودهاست. برای نمونه در حدیث آمدهاست که وقتی پیامبر صلی الله علیه وسلم آیة قرآنی «و سارعوا الی مغفرة من ربکم و جنة»، (آل عمران/ 133) را قرائت کرد گفت: بخ بخ. ائمة لغت همگی اتفاق نظر دارند که این واژه فارسی بوده است. (نصرعلی،107:2001) البخت: الحظ و السعد (فارسیة) بخت به معنی شانس و اقبال. در تعریب این واژه، هیچ تصرفی نشدهاست و عیناً همچون شکل فارسی آن بهکار میرود که جوهری و فیروزآبادی هم همین را گفتهاند. (ابن کمال پاشا،125:1991) از این واژه مشتقاتی چون «مبخوت» و«بخّیت» در عربی ساختهاند. بَخشَشَ: وهب(عامیة) گونة دیگر تعریب این کلمه «بقشیش»است. یادم است یک بار در عربستان سوار بر اتوبوسی عمومی شده بودم. داخل آن نوشته بودند: «بقشیش ممنوع» یعنی از پرداختن انعام به شاگرد یا رانندة اتوبوس، خودداری شود. البَخشیش: الراشِن و الحُلوان و العطیة المجانیة و الأکرامیة و هی من کلام العامة (فارسیة) بَذرَقَ: مُبَذرِق: خَفیر و دلیل و دَیدَبان ابنمنظور نیز نوشته است که البذرقة فارسی معرب(ذیل مدخل«بذرق»). بدرقه به معنی راهبری و راهنمایی کاروان است و به معنی نگهبان کاروآنها در راهها بهکاررفته. درعربی هم به همین معنی استعمال شده است. در عربی از آن فعل درست کردهاند: بذرق المالَ: در خرج کردن مال اسراف کرد. البربط: العُود|| المِزهَر(فارسیة) ابنمنظور در توجیه فارسی بودن آن، نوشتهاست: بَربَط مرکب از دو دواژه «بَر» به معنی سینه و «بَط» است به معنی مرغابی، اما درست آن است که اصل واژه را یونانی بدانیم چرا که در یونانیbarboton بوده که ابتدا به پهلوی آمده و از طریق زبان پهلوی به عربی راه یافته است. (آذرنوش،129:1374) وجود این واژه در متون پهلوی اشکانی و فارسی میانه مانند درخت آسوریک (77:1346) نشان میدهد که این ساز، دست کم در مدتی از سلطنت اشکانیان و سرتاسر دوره ساسانیان در ایران رواجداشتهاست.
البِرجیس: نجم و هو المشتری (فارسیة) برجیسمعرّب برگیس است و یکی از نامهای ستارة مشتری است. (برهانقاطع، مدخل«برجیس») ابنمنظور ذیل ماده «برجس» بیآنکه به فارسی بودن آن اشاره کند نوشتهاست: أنالنبی، صلیالله علیه و سلم، سُئل عنالکواکب الخُنَّس فقال: البرجیس و زحل و بهرام و عطارد و الزهرة. البَرید: ج بُرُد: الرسول|| مسافة یقطعها الرسول أعنی 12 میلاً تقریباً|| ادارة البرید و البرق|| المکتب الذی یتسلّم و یسلّم الأشیاء المرسلة|| المکاتیب و الرزم المرسلة(فارسیة). دربارة اصل این واژه، اختلافنظر وجود دارد. علمای قدیم لغت آن را فارسی میدانند که به تبع آنان لویسمعلوف هم، آن را فارسی دانسته و در توجیه گفتهاند که اصل آن «بُریده دُم» بوده است. دُم چارپایان را که برای مراسلات به خدمت میگرفتند برای علامت میبریدند، لذا تدریجاً به خود پیک و قاصد و نیز مسافت بین دو منزل «برید» اطلاق شد. اما نظر درست، آن است که اصل واژه لاتینی باشد از ریشة «veredus »به معنی چاپار و اسب چاپار. گفتنی است که در ایران ساسانی به علت عظمت کشور و نیاز شاهان بر آشنایی از گوشه و کنار آن، سیستم چاپار و پست بسیار گسترش یافتهبود. در عربی جاهلی و در عصر اسلامی، کلمةبرید را برای پست و چاپارخانه بهکارمیبردند. البته واژه از طریق فارسی به عربی راه یافته است نه مستقیماً از لاتینی یا یونانی. شبکة گستردة برید در عصر ساسانی «جاحظ» نویسندة قرن سوم هجری را به تعجب واداشته، نوشتهاست: تمام بادیههای عربستان و آبادیها آن به بریدان کسری آکنده بود مگر شام که آن هم در زمان تسلط ایران بر روم،دارای برید بود.(آذرنوش،163:1374) البَرنامج: ج برامِج: فی الأصل الورقة الجامعة للحساب|| نشرة تعرّف وقائع الحفلات، أو شروط المباریات|| خطـﮥ یختطها المرءُ لعمل یریده، عربیّها منهاج|| المیزانیـﮥ (فارسیـﮥ). (ر.ش. «بارنامج»)
البَیزار ج بَیازة: حامل البازی|| الاکّار (فارسیة) این واژه معرب بازدار است که بیزار در تعریب اماله شده است. بَسَّ: بَسَّ القومَ عنه: طردهم. إنبَسَّ: تنحّی این واژه اشتقاقی است از واژة «بس» فارسی بَس: إسم فعل بمعنی حَسبُ عربی شدة «بس» فارسی است البُستان: ج بساتین: أرض أُدیر علیها جدار و فیها شجر و زرع واژه مرکب از «بو»+ «ستان» پسوند مکان است که قبل از اسلام به زبان عربی رفتهاست. در زبان عربی «بساتینی» کسی است که کارش زراعت است و مصدر آن هم «بستنه» است یعنی زراعت بساتین. (خیاط و مرعشلی،59:1405) البُستانی: صاحب البستان، عامله بغد: تَبَغدَدَ: إنتسب إلی مدینة بغداد|| تشبّه بأهلها واژه بغداد مرکب از بغ (خدا) و داد (دهش و عطا) میباشد. بنابراین بغداد یعنی عطای الهی. از آنجا که زبان عربی، زبانی است اشتقاقی، از اسم بغداد، فعل ساختهاند: تبغدد الرجل. بانی شهر بغداد منصور خلیفة دوم عباسی بود. البَلاس ج بُلُس: البساط من الشعر این واژه عربی شدة پلاس است. بَلّاس درعربی به معنی فروشندة پلاس است. پلاس، لباس فقرا و درویشان است. البَلّاس: بائع البُلُس (فارسیة) البمّ: ج بُموم: أغلظ أوتار العود|| أغلظ أصوات العود بم تار ستبر بلند آواز از تارهای رود است. بم معرب است و نام زفتترین تار بربط. جمع آن در عربی بُموم است.(میدانی،205:1345) تغییری که در تعریب پیداکرده، تشدید روی «م» است و در قاموسهای عربی از آنجا که اسم اساساً ثلاثی است،آن را ذیل ماده «بمم» تنظیم کردهاند. بَنَجَ: رجع إلی رِنجِه. اصل کلمه در پلهوی «بون» بوده است (هُرن و هوبشمان،287:1357) که بهعنوان اصطلاحی فلسفی به معنی اصل و منشأ استعمال شده است. در زبان کُردی «بنچ» و «بنچینه» به معنی اصل و اساس است. البِنج: الأصل بَنَّج: نوّمَه بالبَنج این واژه عربی شدة کلمة «بنگ» است که شکل آن در سانسکریت «بهنگ» و در اوستایی «بنگهه» و در پهلوی«منگ» است.(هُرن و هوبشمان،293:1356) از این واژه در عربی، فعل ساخته است چنانکه معلوف آورده است؛ نّومه بالبنج یعنی او را با بنگ بیهوش ساخت. البَند: ج بُنُود: العَلَم الکبیر درفش؛ اصل این واژه در پهلوی نیز بند بوده که بدون هیچ تغییری به عربی رفته است و در آن جمع مکسر «بُنود» ساختهاند. در شعر عنتره، از شعرای جاهلی عرب، بهکار رفتهاست و ظاهراً مستقیماً از پهلوی به عربی رفتهاست. در عصر ممالیک از این واژه، ترکیب «بنداریة» ساختهاند به معنی درفشی که القاب سلطان را روی آن مینوشتند. (حلاق و صباغ،11:1999) البند: البُحَیرة بند به معنی دریاچه نیز فارسی است. البند: الفصل أو الفِقرَة من الکتاب بند به معنی بخش یا فصلی از کتاب نیز فارسی است. البند: القید بند به معنی زندان نیز، فارسی بوده است.
البند: الحیلة، یقال «فلان کثیر البُنُود» أی الحیل (فارسیة) بند به معنی حیله و فریب که در کُردی با تلفظ «پند» و«پن» به همین معنی بهکار میرود. در فرهنگ فارسی برای این واژه بیست و چهار معنی آمده است که یکی از آنها مکر و حیله است. (معین،1360:«بند»)در عربی از آن فعل و اسم مشتق ساختهاند: «یبنّد» و اسم مفعول«مُبنَّد.» (خلف السیعان،77:2002) البندر: ج بنادر: مَربَط السفن علی الساحل|| المدینة البحریة|| المرسی: مقرّ التجار من المدن و منه «الشاه بند»: رئیس التجار (فارسیة) بَندَقَ إلیه: حَدَّد النظر إلیه. البُندُق الواحدة بندقة: کل ما یُرمی به من رصاص کرویّ و سواه (فارسیة) بندق گلولة سنگی یا گِلی است که پرتاب میکردند؛ گلولة توپ و تفنگ. مولوی میگوید:
همچنین بندقدار یکی از وظایف نظامی در قدیم، بودهاست و او کسی بود که گلولههای پرتابی را در جنگ، حمل میکرد. ملک ظاهر بیبرس، از ممالیک در این کار شهره بود. شکل پهلوی آن پُندُک بوده است. (آذرنوش،1373،ج6«ابونواس») البُندُق: شجر من فصیلة البلّوطیّات، ینبت فی الأحراج بالمناطق المعتدلة، ثماره اللوزیة صغیرة لذیذة الطعم و هو علی أنواع کثیرة بندق معرب از فارسی است (فندق)؛ درخت آن از گروه درختان بلوط است که در جاهای معتدل میروید و میوهاش کوچک و خوشمزه و مفید است. البُندقیة: البارودة. البندقیة المُواترة: هی سلاح ناریٌ یمکن أن تُطلق منه عدّة إطلاقات مُتوالیة من دون أضطرار إلی حشوه بعد کل إطلاقة. (ر.ش. به بندق) البَنَفسَج: واحدته البَنَفسَجَة: أزهار سنویّة أو معمّرة مشهورة بدوام أزهارها اللطیفة (بیضاء، صفراء، بنفسجیّة) بنفسج معرب بنفشه است که در پهلوی وَنَفسَک بوده است. (فرهوشی،575:1346) البُنک: أصل الشیء ابنمنظور از لیث و ازهری که هردو خراسانی بودهاند، نقلکرده که این واژه فارسی است. در کُردی «بنکه» به معنی مقر و جایگاه اصلی است. در تهذیبالألفاظ آمده که بنک به معنی اصل و عنصر است. (ابن سکیت،142:2005) همچنین بن هرچیز و خالص آن. در عربی میگویند: بنک الأرض یعنی أصلها(دهخدا،«بنک»). بنکدار به معنی مایهدار و دکاندار از همین لغت است. (امام شوشتری،101:1347) البَهرَجَ: الباطل، الردیء یقال «لوءلوء بهرج»|| الدرهم الزائف اصل واژه چنانکه ابن منظور نیز ذکرکرده هندی است و از طریق فارسی به عربی راه یافتهاست. نبهره به معنی سکه قلب و ناسره است. اصل آن نبهله بوده و نبهره شده و از فارسی بهصورت بهرج، به عربی رفتهاست. بیرونی در الجماهر گوید و بهرج نزد کسانی که آن را از فارسی تعریبکردهاند ردیء و پست است و در اصل، لفظ منقول از هندی است که نیکو را بهله گویند و ردیء و پست را نبهله. البَهلوان: الذی یمشی علی الحبل عربی شده واژه پهلوان البُوریة و البُوریاء: الحصیر المنسوج من القصب، و بائعها البَوّاریّ (فارسیة) الباز: ج بیزان و أبواز: ضرب من الصقور البُوز والبُوزة: حلوی من سکّر وحلیب أوغیره یجمدان بالتبرید والکلمة فارسیة معناها جلید باسَ: باس _ُ__ بَوساً هُ: قبّله. معرّب بوش بالفارسیة واژه معرب «بوسه» فارسی است که از آن فعل و مصدر ساختهاند.
بیجاما: ج بیجامات: مِفضَلة للنوم معروفة (أعجمی) این واژه در اصل «پایجامه» بودهاست که علاوه بر عربی، به زبانهای اروپایی از جمله فرانسه هم، رفتهاست، پیژامه البَیذق: ج بَیاذق: الدلی فی السفر|| الماشی راجلاً و منه «بَیذق الشطرنج»( فارسیة) بیذق معرب و به معنی پیاده است و بیاذقه به معنی پیادگان میباشد. بیذق یا پیاده از مهرههای شطرنج میباشد. شکل پهلوی کلمه، پیادگ بوده است.(مکنزی،212:1383) البیمارستانوالمارستان: محلّ معَذّ لمعالجة المرضیوإقامتهم و یُعرف بالمستشفی (فارسیة) گونة دیگر تعریب این کلمه «مارستان» است که در لسانالعرب ذیل مدخل«مرس» آمده است. این واژه در عصر عباسی از فارسی به عربی راه یافته و رواج بسیار پیداکردهاست و نمونهای از انتقال تجربة ایرانیان در علوم و دانش است. در عربی اصطلاحات و ترکیبات جدیدی از آن ساختهشدهاست؛ مانند دیوان تدبیر المارستانات، مارستان الشیخوخة، مارستان للعمیان، مارستان المجانین.(خلیل،535:1985) التُبّان: سراویل صغیر یکون للملاحین و المصارعین، و یستعمله کذلک السابحو (فارسیة) این واژه عربی شدة کلمة «تنبان» فارسی است. زیرجامه و اِزار و شلوار را گویند عموماً و تنبان چرمی کُشتیگیران را خصوصاً:(دهخدا،«تبّان»). التُبّانی یعنی فروشندة تنبان. در فرهنگ البسة مسلمانان ضمن اشاره به تعریب آن از تنبان فارسی آمده که شلوار چرمی است که کُشتیگیران به پا میکنند یا نوعی شلوار کتانی که ملاحان میپوشند که پس از رفتن به عربی معنای اخیر خود را نگهداشتهاست.(دُزی،90:1359) التّخت: ج تُخُوت: السریر، خزانة الثیاب این واژه در پهلوی نیز تخت بوده که در تعریب، تغییری نکردهاست. ابنمنظور هم معنایی که از آن بهدست داده جامهدان و ظرفی است که در آن رخت، نگاه داشتهمیشود. در عربی ترکیباتی چون تخطروان(تختروان)، تختج(معربتخته) و تختبوش ساختهاند. (دُزی،142:1359)
تخت المملکة: عاصمتها|| تخت المَلِک: عرشه (فارسیة) این واژه گرتهبرداری از ترکیب«پایتخت» فارسی است. التَدرُج و التذرُج: ج تَدارِج : طائر حسن الصورة أرقش طویل الذنب(فارسیة) این واژه عربی شده «تذرو» است. التُّر: الخیط الذی یُمَدُّ علی البناء فیُقدَّرُ به (فارسیة) تُر، رشته دراز که گِلکاران بهوسیلة آن اندازه گیرند. به نظر میرسد که این واژه معرب«تار» فارسی به معنی رشتة دراز و باریک باشد که در پهلوی هم «تار» است. (فرهوشی،215:1346) در عربیِ خوزستان، ماهیگیران، به طنابهای درازی که تور ماهیگیری را با آن به داخل آب میفرستند «تِر» میگویند. ترجُمان و تُرجُمان: ج تَراجَِ و تَراجِم برخی ترجمان را معرب «ترزبان» به معنی فصیح دانستهاند. از جمله علمایی که این نظر را داشتهاند میرسیدشریف جُرجانی است.(محقق،69:1379) رشیدی ضمن معرب دانستن آن از «ترزبان» میگوید ترجمان معادل دیگری هم دارد و آن «کلمه چی» است.(67:1337) التّنّور: ج تَنانیر: تجویف أسطوانیة من فخّار تُجعل فی الأرض و یُخبَز فیها(سریانیة) دربارة اصل این واژه اختلاف هست. بعضی مانند جوالیقی (84:1966)، و خفاجی(83:1952) آن را فارسی دانستهاند. بعضی هم گفتهاند که در فارسی و عربی مشترک است.(ثعالبی،28:1999)فرانکل برآن است که لغت عربی تنور از آرامی به عاریت گرفته شده. در آرامی تنور ودر عبری تنّور(به تشدید دوم) آمده. فرانکل میگوید لغت آرامی خود از منشأ ایرانی است. (جفری،92:1372) التَنبَک: نوع من نبات التبغ له طعم خاص یُدَخَّن ورقه بالنارجیلة(فارسیة) این واژه از «تنباکو»ی فارسی است.
تَوّجَ: فَتَتَوَّج: ألبسه التاجَ فلبسهُ از اسم «تاج» فارسی گرفتهشده که اصل آن تاگ و تاژ بوده است (فرهوشی،542:1346) و چنانکه میبینیم از آن فعل ساختهاند. تاجَ: لبس التاج الجَبَخانة: المَسلحَة أی مخزن موادّ الحرب من بارود و قنابل این واژه همان «جبه خانه» است که باید در قرون اخیر از طریق زبان ترکی به عربی راه یافتهباشد. الجِرِبّان و الجُرُبّان من السیف: غمده || حمائله|| حده (فارسیة) این واژه عربی شدة گریبان فارسی است. گونة دیگر کهن آن «گریوان» است. (میدانی،159:1345) الجَردَق و الجَردَقة: ج جرادق: الرغیف(فارسیة) این واژه عربی شدة «گرده» است به معنی قرص نان. جمع آن جرادیق و جرادق است. الجُرز ج أجراز و جِرَزة: العمود من حدید أو فضّة این واژه عربی شدة «گُرز» فارسی است. الجُرف: ج أجرُف: الجانب الذی أکله الماء من حاشیة النهر این واژه معرب «ژرف» فارسی است که به معنی حفره و عمق است که در قرآن کریم هم بهکار رفتهاست: أم من أسّس بنیانه علی شفاجرف هار فانها به فی نار جهنم. (التوبه/109) الجاروف: الشدید الجرف الجَرم: الشدیدة الحرّ این واژه عربی شدة «گرم» فارسی است. الجُروم من البلاد: الأراضی الشدیدة الحرّ و یقابلها الصُّرود و هی الأراضی المرتفعة الباردة. الجُرمُوق: ما یُلبَس فوق الخُفّ الصغیر لیقیه من الطین و تسمیه العامّة الکالوش|| الخُفُّ نفسه (فارسیة) این واژه معرب «سرموزه» است. در متون حدیث بهکار رفته و این میرساند که پیش از اسلام به عربی راه یافتهاست. الجَزَر: بقلة یُوءکَلُ مطبوخاً أو ناضجاً ابنمنظور به فارسی بودن آن اشاره دارد. معرب «گزر» است. در الصیدنه آمده که «جزر را پارسیان گزر گویند.»(بیرونی،178:1370) الجزاف: جَزَفَ و إجتزَفَ الشیءَ: باعه أو اشتراه بغیر وزن و لا کَیل و علی التخمین. جازَفَهُ مُجازفةً: بایعه فی کلامه أی تکلّم من غیر قانون و بدون تبصُّر و یُقال: بیع جزیفٌ و بیع جُزافٌ این کلمه با همه مشتقات اسمی و فعلی آن از واژه «گزاف» اخذشدهاست. الجَصّ و الجِصّ: ما یُطبَخ فیصیر کالحجارة فیبنی به و تسمّیه العامة الجفصین(یونانیة) معلوف به اشتباه نوشتهاست که اصل کلمه، یونانیاست حال آنکه فارسیاست و عربی شدة «گچ» میباشد و از واژههای مربوط به حوزة تمدنی و تجربة ایرانیان در خانه ساختن. مشتقات زیادی از این اسم معرب، در عربی ساختهشدهاست.جصّاص یعنی گچکار. جَصَّصَ البناء: طلاه بالجصّ الجَصّاص: صاحب الجصّ|| بائع الجصّ الجَصّاصة: معمل الجصّ الجلّ ج جُلول الواحدة جَلّة: الیاسمین|| الورد أبیضه و أحمره و أصفره واژه عربی شده «گل» فارسی است که در واژه «جلّاب» نیز میبینیم. الجُلّاب: ماء الورد(فارسیة) عربی شده «گلاب»
الجُوالِق و الجَوالَق ج جَوالِق و جَوالیق: العِدل من صوف أو شعر(فارسیة) این واژه معرب «گواله» و« جوبال» است که عامه «چوال» گویند. که باید از پهلوی به عربی رفته باشد؛ در فارسی به صورت گاله، گوال و جوال باقیماندهاست. (صادقی،189:1380) الجُلّنار: زهر الرّمّان (فارسیة) عربی شدة گلنار یا گل انار است (برهان قاطع،«جلنار»). الجَلَنجَبین: معجون مرکّب من ورد و عسل (فارسیة) عربی شده «گل انگبین» است . الجَلاهِق: جسم صعیر کرویّ من طین أو رصاص یرمی به. و قیل هی القوس التی یرمی بها البندق (فارسیة) جلاهق به معنی گلولة فلاخن است. این واژه عربی شدة «کمان گروه» است. جُلّه گروهه ریسمان را نیز گویند. الجُمرک و الکمرک ج جمارک أو کمارک: دائرة المکوس (فارسیة) گمرک الجاموس ج جَوامیس: ضرب من کبار البقر یکون داجناً و منه أصناف وحشیة(فارسیة) این کلمه معرب «گاومیش» فارسی است. جاموس معرب گامیش که مخفف گاومیش است. الجُمان: الواحدة «جُمانة» اللوءلوء (فارسیة) گویا تعریب «سیمدانه» است. (التونجی،54:1998) ابنمنظور «جمن» نوشتهاست: الجمان: هَنَواتٌ تُتَّخذ علی أشکال اللؤلؤ من فضة، فارسی معرب؛ واحدته جُمانة. الجِنزیر: السلسلة محرّف زنجیر (فارسیة) الجُنک ج جُنُوک: آلة طرب (فارسیة) عربی شده «چنگ» فارسی است. الجَوذَر والجُؤذُر والجُوذُر ج جَواذِر و جآذِر: ولد البقرة الوحشیة. این واژه عربی شدة «گودر» فارسی است که در پهلوی «گوتر» بوده است. مرکب از «گو»یا گاو و «تر». هم ریشة توله به معنی بچة گاو یا گوساله(دهخدا،«جوذر»). الجَورَب ج جَوَارِب و جوارِبة: لفافة الرِجل(فارسیة) اصل واژه در فارسی «گوراب» بوده است. بعضی در توجیه آن نوشتهاند که به معنی «پورپا» است.(خفاجی،115:2003) أنتنُ من ریحِ الجوارب( بد بوتر از بوی جوراب) از امثال عربی است. جَورَب ه فَتَجَورَبَ: ألبسه الجَورَب فلبسه جَورَبَ-هُ تَجَورَبَ : ألبسه فلبس الجَورَبَ الجَورَب ج جوارب و جَواربة: هو لفافة الرِجل المعهودة و تسمّیها العامة الکلسة و القلشینة (فارسیة) الجِهبِذ: ج جَهابِذة: الناقِد|| العارف بتمییز الجیّد من الردی (فارسیة) معرب کَبَد است که مرکب از «که» به معنی بوتة زرگری و «بد» به معنی مخدوم، مدیر و مخصوصاً به معنی کسی که مسکوکات را برای جداکردن خوب از بد، آزمایش کند و عموماً به معنی کسی که نیک را از بد و صواب را از خطا تشخیص دهد. جمع آن «جهابذه» است و تعریب واژه نشانمیدهد که اصل واژه، «گهبد» بودهاست. هرتسفلد گوید که نگهبانِ مسکوکات را در عهد ساسانی گهبد میگفتد اما به احتمال قوی، گهبد مخفف گاهبد مرکب از گاه + بد(پسوند دارندگی واتصاف) است به معنی صاحب مقام (حاشیة برهان قاطع؛«کهبد»). الجُوخ ج أجواخ: نسج من الصوف|| الجوخة: القطعة منه (فارسیة) این واژه احتمالاً عربی شدة «چوخ» یا «چوخا»است که در کُردی هم امروزه کاربرد دارد، نوعی پارچة پشمی است. الجَوز: الواحدة «جَوزة»: شجر مثمر من فصیلة الجوزیّات این واژه عربی شده «گوز» به معنی گردو است. الجام ج جامات و أجوام و أجوءم و جُوم: الکأس (فارسیة) ریخت کلمه در پهلوی«یام» بوده است ودراوستایی«یامه.» (فره وشی،645:1346) الجُوَیمة: تصغیر الجام الحِرباء ج حَرابیّ: ضرب من الزحّافات تتلوّن فی الشمس ألواناً مختلفة و یضرب بها المثل فی التقلب. والعامة تسمّیها حِربایة و بِربَختی (فارسیة) حیوانی است که به پیشباز خورشید میرود و هرجا که خورشید بچرخد، او نیز میگردد. ابوهلال عسکری این واژه را عربیشدة «خوربا» میداند(صادقی،189:1380) به معنی حافظ خورشید یا کسی که خورشید را میپاید. الخاتون ج خَوَاتین: المرأة الشریفة والعرب یلقبون بها نساءَ الملوک (تتریّة) این واژه با آنکه ترکی تاتاری است اما از طریق زبان فارسی به عربی راه یافته است. الخُدَیوِیّ: لقب عزیز مصر قدیماً و الکلمة فارسیة معناها الملک و الوزیر و السیّد الخُردة: ما صغر و تفرّق من الأمتعة (فارسیة) این واژه همان خرده است، خَردوات نیز جمع آن است که در زبان عربی امروزه بهکار میرود. الخُردَجی: بائع الخُردة الخَوَرنَق: المجلس الذی یأکل فیه الملک و یشرب ابنمنظور هم در ماده «خرنق» آن را آورده و به فارسی بودنش اشارهمیکند و میگوید که اصل آن «خُرَنکاه» است. همچنین اسم قصری بوده است در عراق، که نعمانبنمُنذَر در حیره، برای بهرام گور ساخته بود. این ناحیه را سورستان یا دل ایرانشهر میگفتند. این کاخ تا مدتها پس از اسلام برپا بود. خَورَنَق، عربی شدة خورنگاه است و آن به بناهایی گفته میشده که شاهان یا بزرگان در شکارگاهها و جاهای دور از شهر میساختند. برای توقف موقت و رفع خستگی که معمولا چون محل خور و خواب آنها در ایام شکار بوده،آنها را خورنگاه میگفتند که به خورنق معرب و معروف شده است. (محمدی ملایری،1379: 3/64) الخَزَر: بحر الخزر و هو بحر قزوین الخَفتان: ضرب من الثیاب (فارسیة) خفتان از پوششهای نظامی است که معروف است. به قول فردوسی:
الخَندَق ج خَنادِق: حفیر حول أسوار المدینة أو عموماً (فارسیة) دربارة این واژه اتفاق نظر هست که معرب «کنده» فارسی یا «کندک» پهلوی است. گَوی است که گرداگرد شهری یا لشکرگاهی کنند برای بازداشتن سیل و جلوگیری از ورود دشمن(برهان قاطع،«خندق»). نام یکی از غزوات نبی اکرم، صلی الله علیه وسلم، که در آن به پیشنهاد سلمان فارسی، صحابی آن حضرت، دور شهر مدینه را کندند تا مانع از نفوذ کفار متجاوز به شهر شود. خَندَقَ خَندَقةً: حَفَرَ الخندق از مشتقات فعلیِ واژه خندق است الخان: لقب السلطان عند الأتراک ج خانات الخان: الحانوت، محل نزول المسافرین و یسمی الفندق (فارسیة) شکل واژه در پهلوی نیز به همینگونه بودهاست. خان به مفهوم دکان، صاحب دکان و نیز کاروانسرای خاص تجار در عربی بهکاررفته و میرود. الخُوان و الخِوَان ج أخوِنة و خُون: ما یوضع علیه الطعام لیُوءکل و تسمیه العامّة السُفرة (فارسیة) خوان به معنی سفره است که از فارسی به عربی رفته. خیار شَنبَر: نبات من فصیلة القَرنیّات له ثمر کالخرنوب. یکثر فی الجزیرة العربیة و مصر. یستعمل فی الطب کملیّن لطیف. یُزرع أیضاً للتزیین این واژه معرب خیار چنبر فارسی است. گونة دیگر تعریب آن خیارصنبر است. (بیرونی،240:1370) الدارَصینی(ذیل مدخل «دأر»): شجر هندیٌ کالرمّان یکون فی تخوم الصین معرب دارچینی الدایة: ج دایات: القابلة (فارسیة) دَبَج_ُ__ دَبجاً و دَبَّجه: نقشه|| زیّنه|| حَسَّنه|| این واژه مشتق از «دیباج» است که از آن فعل ساختهاند. اصل واژه در پهلوی«دیپاک» است. الدیباج (مدخل«دبج»): ج دَبابج و دبابیج، الواحدة «دِیباجة» الثوب الذی سداه و لحمتهُ حری (فارسیة). الدبّاج: بائع الدیباج المُدَبَّج: المزیّن بالدیباج الدیباجة: الوجه. یُقال« فلانٌ یصون دیباجَتَه أو یبذل دیباجته» أی وجه. فصون الدیباجة کنایة عن شرف النفس و بذلها کنایة عن الدناءة|| دیباجة الکتاب: فاتحته|| دیباجة الوجه: حسن بشرته (فارسیة) الدَیدَب و الدَیدَبان (فارسیة): الرقیب|| الطلیعة|| الدلیل دیدبان به معنی مراقب و جاسوس است؛ همچنین طلیعة قافله و راهنماست. در عربی بهصورت «دیادبه» جمع بسته شدهاست(دهخدا،«دیدبان»). میدانی برای واژه «الرّبیئة» معادلهای الدَّیذَبان و دیذهوان را، آوردهاست.(میدانی،54:1345)
الدِربان و الدّربان ج دَرابنة: البوّاب (فارسیة) دربان مرکب از «در» و «بان» پسوند حفاظتاست به معنی حارس و نگهبان در. این واژه در دربار سلاطین ایوبی و ممالیک و عثمانی نیز رایج بودهاست. (حلاق و صباغ،90:1999) الدّربند: عَلَقُ الدّکان و العامّة تقول دروند(فارسیة) وسیلة بستن دکان یا به قول معروف قفل را گویند. الدّردَبیس: الشیخ|| العجوز الفانیة این واژه به معنی پیرِ فرتوت و بدگِل است. از دو واژة «درد» و«پیس» گرفتهشده. در کُردی دردپیس یعنی بیماری سخت و لاعلاج. شاید با مفهوم شرایطی که سن پیری برای انسان پدید میآورد، ارتباط داشتهباشد. دَرَزَ الثوبَ: خاطه خیاطةً متلزّزة فی الغایة معلوف نگفته که فارسی است امّا ابنمنظور ذیل مدخل«درز» اشاره به فارسی بودن آن دارد. درزی در فارسی قدیم یعنی خیاط و در کُردی امروزه به سوزن، درزی گفته میشود. حتی فعل «إدرِز» را ساخته اند که به معنی «خیاطی کن» است. دَرزة: الخیّاطون الدرزی: الخیاط الدّورَق ج دَوارِق: الإبریق الکبیر له عروتان و لا بلبلة له (فارسیة) این واژه فارسی و معرب است به معنی دوره، پیمانه یا سبوی دستهدار، سبوی گوشه دار و پیمانه شراب.(جوالیقی،145:1966) الدرویش: الراهب المتعبد و الزاهد. و اللفظة فارسیة معناها فقیر الدَّست ج دُسُوت (فارسیة): الحیلة و الخدیعة الدست: الورق|| اللباس الدست: الصحراء عربی شدة کلمه «دشت» است، گاه در تعریب «ش» به «س» تبدیلمیشود مانند: نیسابور. الدست: فی لعب الشطرنج یقال «الدستِ لی» أی غلبتُ، و « الدستُ علیّ» أی غُلِبتُ|| و منه لعبة « یا دَست» المعروفة التی تستخدم فیها إحدی عظام الدجاج الدَّستَجَه ج دَساتِج(فارسیة): الحزمة|| الإناء الکبیر من الزجاج این واژه عربی شدة کلمة «دسته» است. الدُّستور ج دَساتیر(فارسیة): القاعدة یُعمل بمقتضاها دستور امروزه در عربی به قانوناساسی کشور گفتهمیشود. همچنین در سوریه روزنامهای منتشرمیشود به نام «الدستور». البته با دال مضموم. الدستور: الوزیر علی التشبیه بالقاعدة الدستور: الإجازة الدستور: الدّفترالذی تُجمع فیه قوانین الملک و ضوابطه أو تُکتب فیه أسماءالجند و مرتباتهم الدّستان ج دَساتین: الوتر من العود أو ما یقابله فی سائر الآلات (فارسیة) نام هر لحنی از لحنهای منسوب به باربد.(خوارزمی،226:1362) «به دستان شدن» به معنی سرودگوی شدن و «دستان پرداختن» به معنی نغمهسرایی کردن است. (دهخدا،«دستان») دَوسَر: کتیبةٌ کانت للنعمان ابن المنذر ملک العراق قیل ان اسمها مأخوذ من الدّسر و هو الطعن و الدفع نام لشکر نعمانبنمنذر است که از حیث حمله به دشمن قویترین لشکرهای وی بود چنانکه بدان مثل زدهاند: أبطشُ من دوسر
الدَوسَری: الضخم الشدید به حیوان بزرگ هیکل و توانا مانند شتر، اطلاقمیشود. این واژه فارسی است یعنی دارای دو سر.(نولدکه،115:1378 حاشیه) الدَّوشک: الفراش(فارسیة) الدُّکان ج دَکاکین (فارسیة): الحانوت الدکان ج دکاکین (فارسیة): شیء کالمصطبة یُققعد علیه الدُّکانی: صاحب الدُّکّان الدَّولاب ج دوالیب: کل آلة تدور علی محور (فارسیة) دولاب یا چرخاب الدَلَق: حیوان من فصیلة السمُّوریّات یقرب من السنَّور می الحجم و هو أصفر اللون بطنه و عنقه مائلان الی البیاض (فارسیة) دَلَق معرب «دله» است حیوانی شبیه به سنجاب که به دزدی معروف است. (ثعالبی،218:1999) الدیلَم: قوم من العجم کانوا فی الأصل صنفاً من الأکراد الدّمَق: الریح الشدیدة یصحبها ثلج (فارسیة) این واژه معرب «دمه» فارسی است؛ باد و برفی که درهم شدهباشد و سخت و مهلک است. در تعریب «هـ» به «ق» تبدیلشدهاست. الدانَق: ج دَوانِق و دَوانیق: سدس الدرهم(فارسیة) دانق معرب دانک یا دانگ فارسی است که شش یکِ درهم است و در اوزان بهکار میرفتهاست.(دیانت،1367: 1/191 و194)این کلمه از اصطلاحات دیوان خزانه بوده است.
دَهقَنَ القومِ فلاناً: جعلوه دُهقاناً و دِهقاناً واژة دهقان معرب و مأخوذ از دهگان فارسی است؛ ده+گان پسوند نسبت که در قدیم به ایرانیِ اصیلِ صاحبِ ملک و زمین از دهنشین و شهرنشین، اطلاق میشدهاست که مشتقات اسمی و فعلی گوناگونی از آن ساختهاند. تدَهقَنَ: صار دُهقاناً الدُهقان و الدِهقان ج دَهاقِنة( فارسیة): رئیس الإقلیم|| التاجر الدهقنة: رئاسة الإقلیم الدهلیز: ج دهالیز: ما بین الباب و الدار|| أبناء الداهالیز: هم الأطفال الذین یُلتَقَطون(فارسیة) این واژه در پهلوی، دهلیچ بودهاست به معنی دالان. (فرهوشی،128:1346) ابناء الدهالیز کودکانی را گویند که از کوی برگرفتهباشند و نیز کنایه است از اراذل و اوباش. (ثعالبی،11:1376) الدُوَادار و الدُوَیدار: الکاتب (فارسیة) این واژه مرکب از «دوات» و «دار» است. الّداما: لعبة لها رقعة مخطّطة کرقعة الشطرنج (فارسیة و قیل ترکیة) الدیوان و الدَّیوان: ج دَواوین و دَیاوین: مجتمع الصحف|| الکتاب یُکتب فیه أهل الجندیّة و أهل العطیة و سواهم|| المکان الذی یُجتمع فیه لفصل الدعاوی أوالنظر فیأمور الدولة (فارسیة) این واژه در فارسی ساسانی به همین صورت، دیوان به معنی اداره، به کارمیرفته و در تشکیلات اسلامی هم با همین صورت و کم و بیش در همین معنی بهکاررفتهاست. همچنین در دوران اسلامی، به دفتری که نام حقوق بگیران و سپس مجاهدان در آن ثبت میگردید، استعمال شد. الدَّیدَبان: الرقیب|| الطلیعة (فارسی معرب) الأذربیّ: نسبة الی أذرَبیجان علی غیر قیاس. گفتنی است این واژه در مدخل«ذ» آمده است. الرّیباس: نبات یشبه السلق لکن طعمه حامض الی حلاوة این واژه عربیشدة ریواس است که دیگر گونههای معرب آن ریواج، ریباج و ریوا است. ( دهخدا،«ریواس»)عربها غذایی داشتهاند به نام «ریباسیه» که در کتاب «الطبیخ» جزییات طبخ آن، ذکرشدهاست. ( کاتب بغدادی،19:1964) الراتینَج أو عَرَق الشجر مادة قابلة الإلتهاب، تنضحها بعض الأشجار مثل الصنوبر والبُطم و الأرزیة والمُصطَکی المرَزُبان ج مَرازبة: الرئیس عند الفرس (فارسیة) (مدخل«رزب») مرزبان و افسران بزرگ که مرتبة آنها پس از پادشاهان است. یعنی آنان فرمانروای اطراف مملکت هستند.(خوارزمی،111:1362) این واژه از خیلی قدیم به عربی رفته است و از پهلوی «مرزپان» گرفتهشدهاست.(فرهوشی،267:1381) المَرزَبة: الرئاسة الرَزدَق(فارسیة): الصف من الناس|| السطر من النخل این واژه عربی شدة «رسته» و «رستگ» که در پهلوی نیز «رستک» بوده است(فره وشی،478:1346). رزدق، صف و ردیف درخت یا نظیر آن است. الرُزداق ج رَزداقات و رَزادیق: القری و مایحیط بها من الأراضی (فارسیة) این واژه عربی شده «روستا» است. گونه های تعریب دیگری هم دارد. الرَوْزَنة ج رَوَازِن: الکُوَّة (فارسیة) روزنه به معنی دریچه است که هنوز هم در فارسی کاربرد دارد و شکل پهلوی آن روچانک است. (فرهوشی،486:1346) الرَسْدَق و الرُسْداق: بمعنی الرَزدَق والرُزداق(فارسیة) الرِشتة: طعام مصنوع من العدس و فتائل العجینهُ(فارسیة) الرَوشَن ج رَوَاشِن: الکُوَّة (فارسیة) این واژه به معنی دریچه است. الرَمَق: القطیع من الغنم (معرّب رَمَه الفارسیة) رمق عربی شده «رمه» است به معنی گله الرَهنامَج و الراهنامَج:الکتابالذی یهتدیبهالملاحون فیالبحر الیمعرفةالمراسی و غیرها (فارسیة) عربی شده «راهنامه» یا «رهنامه» یا «رهنامگ» الرازی: نسبة الی مدینة الریّ الروزنامه: کُتَیِّب یتضمّن معرفة الأیام و الشهور و طلوع الشمس و القمر الخ علی مدار السنة، و الکلمة فارسیة مرکبة من رُوز أی یوم و نامه أی کتاب الزِئبَق و الزِئبِق: جسم بسیط و هو معدن سائل یُستعمل فیموازینالحرارة و غیرها، و لایجمد الا فی درجة 40 تحتالصفر، تدخل خلائطه فی خشو الاسنان. مرکّباته سامّة. والعامة تقول له الزَیبَق (فارسیة) زئبق معرب ژیوه یا جیوه است که اصل آن پهلوی بوده است.(رشیدی،56:1337) الزَبَرجد: ج زَبارِج: حجر کریم یشبه الزمرد إشهره الاخضر(فارسیة) زبرجد که سنگی است قیمتی فارسی است.(خویسکی،84:1992) الزَّبون: الغبیّ الأبله(و لیست بهذا المعنی من الفصیح و انما هی فارسیة الأصل) زبون به معنی خوار و زیردست، فارسی است. (خفاجی،169:2003) الزُربیّ ج زَرابی: ما بُسِط و اتُکِیء علیه درباره اصل این واژه سه نظر مطرح است: 1- اینکه تعریب «زیرپا»ست. (ادیشیر،77:1908) 2- تعریب «زر+ آب» باشد (التونجی،93:1998) 3- اینکه تعریب زریاب باشد.(خویسکی،118:1991) الزَرَجون: الواحدة زَرَجونة: قضبان الکرم|| صبغ احمر|| الخمر (فارسیة) زرجون معرب زرگون فارسی است یعنی به رنگ زر یا طلایی.
زّرجَنَ: خدع فعلی است که از اسم زرجون که معرب زرگون است ساختهاند. المُزَرَّج: النشوان و هو مأخوذ من الزَرَجون بمعنی الخمر الزرافین واحدها «زُرفین»: الحَلَق الصغیرة (فارسیة) زرفین معرب و فارسی است. حلقهای است که بر چهارچوب در نصب میکنند و زنجیر در را بر آن اندازند و به معنی زره و پرة قفل هم؛ آمدهاست(دهخدا،«زرفین»). این واژه با «زلف» هم ارتباط دارد. نظر غالب آن است که زلف از ریشة زبانهای ایرانی بوده و در اوستایی به صورت «زَفران» بهکارمیرفتهاست. این کلمه سپس به اشکال گوناگون زفرین، زوفرین، زورفین، زرفین و زلفین رواج یافته است. زرفین و یا زلفین حلقهای بوده است که بر چهارچوب در، نصبمیکردند و زنجیرِ در را بر آن میافکندند. موی سر و حلقهها و یا شکل خمیده آن را به حلقه در «زرفین» و شاید سیاهی مو را به سیاهی حلقة آهنین دَر، همانندمیکردهاند.(قلیزاده،15:1383) الزُّرَق: الحدید النظر|| ج زَرارِق: طائر صیاد بین الباز و الباشق این واژه عربی شدة کلمه «جره»(باز سفید) است. الزُّمَّج ج زمامیج: نوع من الطیر یْصطاد به و هو دون العقاب تغلب عل لونه الحمرة زمج پرندهای است سرخ رنگ و بزرگ شبیه به عقاب. عربی شدة «زِمُنج» است رنگش به سرخی مایل است؛ آن را دوبرادران هم میخوانند(دهخدا،«زمج»). الزُّمُرُّد والزُّمُرّْذ، واحدته «زْمُرُّدة» حجر کریم شفاف شدید الخضرة و أشدّه خضرة إجوده و أصفاه جوهرا (فارسیة) الزنبق ج زنابِق: دهن الیاسمین اصل فارسی آن زنبک و زنبه است. گُلی درشت به رنگهای بنفش، سفید یا زرد رنگ با گُلبرگهای پهن و نامنظم که مصرف دارویی هم دارد. در پهلوی «چمبک» بوده است.(فرهوشی،81:1381) الزنج ج زنوج: قوم من السودان، واحدهم «زِنجی» و قد یقال له أیضا زَنج مأخوذ از فارسی زنگ است. الزنجبیل: نبات عشبی هندی الأصل، له عروق تسری فی الأرض و یتولد فیها عُقَدٌ حرّیفة الطعم؛ و تتفرّع هذه العروق من نبتٍ کالقصب( فارسیة) این واژه در پهلوی «سنگیپل» بوده است. (فرهوشی،497:1381) ابوریحان زنجبیل را معرب شنگویر و زنگبیر و شنگلیل دانسته.(بیرونی،316:1370) به نظرمیرسد که اصل آن هندی باشد. الزِنجار: صدأ النحاس(فارسیة) این واژه عربی شدة «زنگار» است. الزنجیر: السلسلة؛ و یبنون منه فعلا فیقولون«زنجره فتزنجر» إی قیّده فتقیّد و العامة تقول«جنزیر» (فارسیة) الّزلابِیَة: عجین یُقلی بالسمن أو الزیت ثم یْعقّد بالدبس أو بالسکر(فارسیة) تعریب زلبیا الزند ج زِناد و أزنُد و أزُنّاد: العود الأعلی الذی یُقتدح به النار چوب یا آهن آتش زنه زِندیق ج زَنادِقة و زَنادیق (فارسیة) در پهلوی «زندیکیه» به معنی زندقه، الحاد، اعتقاد به یکی از فرقههای مذهبی است. (فرهوشی،658:1381) تَزَندق: اتّصف بالزندقة، و کانوا یقولون فی المثل «من تمنطق تَزَندق» إی من تعلّم علم المنطق تهوّر فی الزندقة لانه یتورّط فی القیسة و النتایج بما یفسد العقائد الدینیة التی مارها علی التسلیم الزِندیق: الخبیث الداهیة، و من لایراعی حرمة و لا یحفظ مودّة (عامیة) الزندقة: الکفر باطنا مع التظاهر بالایمان رجل زندقٌ و زَندَقیٌ: شدید البخل زِه: کلمة استحسان، و قد تُستعمل فی التهکم کما یقال «أحسنت» لمن أساء الزیر ج أزوار و أزیار و زِیَرة: الدقیق من الاوتار زیر، نخستین تار در سازهای زهی است و معرب از شکل پهلوی «ازیر» است. این واژه در شعرِ اعشی، بهکاررفتهاست و اگرچه در شعر جاهلی همین یک شاهد یافتشده اما درعصر اسلامی رواج همهجانبه یافت. (آذرنوش،135:1374) الزیج ج زِجات و زِیجة: خیط البنّاء الذی یمدّه علی الحائط لتسویة المدامیک(فارسیة) زیج در اینجا به معنی رشتة بنا و تراز بنایی است، معرب «زه» فارسی است. (خفاجی،167:1966) الزیج: جدول یُستدل به علی حرکة السیارات(فارسیة) این واژه معرب «زیگ» است که در فلکیات و دانشِ ستارهشناسی مورد استفاده قرارمیگرفته. الساباط ج سوابیط و ساباطات: سقیفة بین دارین تحتها طریق این واژه عربی شدة «بلاشآباد» است و نام جایی بوده در مداین؛ در دو فرسخی مداین بر سر راه کوفه. بلاشبنفیروز ساسانی دو شهر ساخت یکی بلاش آباد در ساباط مداین و دیگری نزدیکی حلوان که بلاشفر میگفتند و اکنون خراب است. (مجمل التواریخ و القصص،72:1318) در تعریب این واژه، جزیی از کلمه یعنی «بلا» حذف شده و بخش باقیمانده هم در تعریب، ساباط شدهاست. الآن به هرجایی که مسقف باشد و یا سقف آن را پوشانده باشند، اطلاق میشود. سایهپوش را هم ساباط میگویند. السابری: ثوب رقیق جیّد سابری، نوعی پارچة نازک و گرانمایه است، منسوب به شاپور که موضعی است از فارس. همچنین سابری نام نوعی شراب، منسوب به شهر شاپور بودهاست.
السابری: نسبة الی سابور و هی کورة فی بلاد فارس|| درع دقیقة النسج مُحکمة الساذَج: مالانقش فیه، معرب ساده بالفارسیة|| سُذَّج: البسیط الحسنُ الخُلق السهلة، و الإسم السَذاجة. و العامة تقول سادج و سداجة عربی شده کلمه «ساده» السُتُّوق و السَّتّوق: درهم زیفٌ ملبَّس بالفضة|| آلة یضرب بها الصنج و نحوه (فارسیة) معرب سه تو، ستوقه معرب ستوکه به معنی درم ناسره است.(جرجانی،87:1377) السیدارة: قد تکون معرب ستاره الفارسیة السَدَق و السَودق: تصحیف سَذق و سَوْذَق این واژه معرب «سده» فارسی است یکی از جشنهای مهم ایرانیان. السّذاب: نبات من فصیلة السذابیّات، قویّ الرائحة، أزهاره صغیرة قلّما تُری. له بعض الفوائد الطبیة لکنّ استعماله خَطِر للغایة ابن درید گفتهاست: «لا أحسبها عربیة». گیاهی است دارویی. در قدیم میگفتند که خوردن سداب سبب انداختن بچه میشود. از این رو شاعری گفتهاست:
(امام شوشتری،354:1347) السَذَق: لیلة الوقود و هی لیلة مشهورة عند الفُرس(فارسیة) عربی شده «سده» فارسی است که جشن سده در بین زرتشتیان معروف است. السِربال ج سرابیل: القمیص أو کل ما یُلبس سربال یا سروال، معرب شلوار است. در عربی به معنی مطلق پوش است. در تعریب آن حرف «ل» تبدیل به «ر» شده و «ل» را در آخر کلمه به «ر» تبدیلکردهاند. (دهخدا،«سروال») چنانکه در ذیل میبینیم از آن مشتقاتی ساختهاند.
سربلَهُ: إلبسهُ السِربال تَسَرْبَلَ: بالسربال: تلبَّس به|| تقول العامّة: « تَسَربَلَ الرجُلُ» إذا ارتبک فی أمره حتی لایدری کیف یتصرّف فیه السِرجِن و السِرجین و السِرجُون: الزبل(فارسیة) سرجین معرب «سرگین» است. گونة دیگر تعریب آن «سرقین» است. (التونجی،106:1998) السِّرداب ج سَرادیب: بناء تحت الأرض (فارسیة) سرداب، زیرزمینی که برای رهایی از گرمای هوا میساختند. دوگونه تعریب از این واژه در عربی هست: سِرداب و سِردب(دهخدا،«سرداب»). السُرادِق ج سُرادِقات: الفسطاط الذی یُمَدّ فوق صحن البیت|| الخیمةَ|| الغبار أو الدخان المرتفع المحیط بالشیء (فارسیة) سرادق معرب سراپرده فارسی است که در تعریب آن جزیی از کلمة دوم حذف شده است. سرادق خیمهای از پارچههای پنبهای است که در قرآن هم یک بار بهکار رفتهاست و در شعر شاعران جاهلی آمده است. السِرسام: ورمٌ فی حجاب الدماغ یحدُث عنه حُمّی و اختلاط فی الذهن (فارسیة) السَّرَقة ج سَرَق: الشُقَّة من الحریر (فارسیة) این کلمه عربی شدة «سره» است به معنی ناب و عالی. السَرقین و السِرقین: الزبل (فارسیة) عربی شدة کلمه «سرگین» است. السَرموجة: نوع من الإحذیة و تعرف عند العامّة بالسِرمایة و هم یلفظونها بالصاد(فارسیة) این واژه عربی شدة «سرموزه» است که نوعی کفش بوده. السِروال و السِروالة و السِراویل ج سَراویل و سَراویلات: لباس یستر النصف الأسفل من الجسم، و الکلمة مؤنثة و قد تذکّر(فارسیة) فرسٌ مُسَروَلٌ: جاوز بیاضُ تحجیله العضدین و الفخذین|| حمامةٌ مُسَروَلة: فی رجلیها ریش کأنه سَراویل. السِکباج: مَرَق یُعمل من اللحم و الخلّ (فارسیة) سکباج معرب سکبای فارسی است. آش سرکه. السُّکَّر: ماء القصب أو عصیر الرُطب و نحوهما إذا غُلِیَ و اشتدَّ، و القطعة منه «سُکَّرة» (فارسیة وقیل هندیة) عربی شدة «شکر» است. در پهلوی شَکَر بوده است. (فرهوشی،528:1381) السُکْرُجَة و السُکُرُّجة: الصحفة التی یوضع فیها الإکل( فارسیة) اسکرجه، بشقاب است اصل کلمه فارسی و «سکره» است و به معنی ظرف کوچکی که در آن نان خورشها و چیزهای اندک از مشتهیات و جوارشات و مانند آن کرده، بر سفرهها مینهند.(دیانت،1367: 1/270)واژه مرکب از دو جزء است: سُکُره و «چه» تصغیر که بهصورت سکارج جمع بسته شدهاست. در پزشکی قدیم «سکره چشم» به معنی «کاسه چشم» بهکار رفته است. (جرجانی،1382: 1/83) السّلاحدار: ج سِلاحداریّة: حامل السلاح، و الکلمة فارسیة مرکبة من سلاح و دارالسُّلّحفاة و السِلَحفاة و السُلَحفا و السُلحفَی و السُلحفِیّة ج سَلاحِف: دابّة بَرّیّة و بحریة و نهریّة، لها إربع قوائم تختفی بین طبقتین عظمیّتین، ... و العامة تسمیها زلحفة (فارسیة) سلحفاة به معنی لاکپشت است و جمع آن سلاحف. بسیار از علمای لغت آن را فارسی میدانند و نوشتهاند که شکل فارسی آن «سوراخ پای» میباشد و در توجیه آن گفتهاند که علت این نامگذاری آن است که جای پای این حیوان، سوراخ است. (جوالیقی،199:1966) السَمَنجونی: ما کان بلون السماء(فارسیة) یعنی آسمانگون یا به رنگ آسمان. معمولاً صفتی است برای بعضی منسوجات. السُنباذج: حجر مِسَنّ(فارسیة) عربی شده سنباده السَنبوسَق و السنبوسک: ما یُشی بِفِدَر اللحم و الجوز من رقاق العجین المعجون بالسمن(فارسیة) السُنبُک: ج سّنابک: طرف الحافر|| یقال: طلب الرزق فی سنابک الأرض أی أطرافها(فارسیة) سنبک نوک سم چهارپا؛ نوک هرچیز. سنبک مصغر سِنب از مصدر سنبیدن به معنی حفر و نقب است. سَنَجَة: المیزان ج سَنَجات: ما یوزن به کالرطل(فارسیة) سَنجَه وسیلة سنجش است. السِنجاب و السُنجاب: حیوان اکبر من الجرذ، من فصیلة السِنجابیات؛ له ذنب طویل کثیث الشَعر یرفعه صعداً، یتسلَّق بسرعة و یُضرب به المثل فی خفّة الصعود. تُتخذ منه الفراء. لونه أزرق رمادیّ، و منه اللون السِنجابیّ( فارسیة) السَندان ج سَنادین: من آلات الحدّادین، و هو مایُطرق علیه الحدید(فارسیة) سندان، ابزاری است که آهنگران و مسگران بر آن میکوبند. علاوه بر عربی به سریانی و عبری هم رفتهاست.(برهان قاطع:«سندان») السُندُس: ضرب من نسیج الدیباج أو الحریر(فارسیة) سُندُس، پارچة ابریشمی لطیف و گرانبها. بیشتر لغتشناسان، اصل آن را یونانی میدانند ولی هنینگ، شکل سُغدی آن را دادهاست. اگر این کلمه از یونانی گرفتهشدهباشد باید به معنی نوعی پارچة کتان باشد نه دیبای لطیف. این واژه در شعر متلمّس و یزیدبنحذّاق و نیز سه بار در قرآن کریم آمدهاست. (آذرنوش،136:1374)سُندُس پارچة تُنُک است در مقابل اِستَبرَق که دیبای سِتَبر میباشد.(میدانی،157:1345)
السّیب: التفاح (فارسیة) السیخ: السکّین الکبیر(فارسیة) السیرَج: و یقال أیضا الشیرَج: دهن السمسم(فارسیة) در کُردی «سیراج» یا «شیریژ» گفته میشود. الشُوبَق ج شَوابِق: خشبة الخبّاز أی مایُسوی به الرغیف قبل الخبز(فارسیة) والمشهور شَوبَک بالکاف و فتح الشین شوبق معرب چوبک است و آن چوبی است که نانوا چونة خمیر را با آن پهن میکند. الشَوذَر: الملحفة|| قمیص من غیر کُمَّین این واژه عربی شدة چادر فارسی است. از دیگر گونههای تعریب آن «شاذر» است. الشیراز ج شواریز و شراریز: اللبنالرائب المستخرج ماؤه (و تسمیه العامة اللبنة المقطوعة) الشِروال: لغة فی السِروال (فارسیة) الشِطرَنج ج شِطرَنجات: لعبة مشهورة معرّب شَترَنک بالفارسیة أی ستة ألوان و ذلک لان له ستة أصناف من القطع التی یُلعب بها فیه و هی فی الصورة من الیمین إلی الشمال: 1- الشاه 2- الفرزان 3- الفیل 4- الفرس 5- الرُخ 6- البیذق الشاکریّ ج شاکریّة: الأجیر و المستخدم (فارسیة) عربی شده چاکر فارسی است. الشاکریّة: أجرة الشاکریّ الشَنکَل ج شَناکِل: حدیدة یُقیّد بها مِصراع النافذة من خارج اذا فُتح و أخری یُقیّد بها من داخل اذا أغلق|| أوتاد صغیرة تُدَقّ فی الحائط تُعلّق بها الثیاب و نحوها (عامیة فارسیة) عربی شده کلمه «چنگال» است الشاهین: عمود المیزان (فارسیة) الشَورَبة: طعام مائع من الرزّ أو العدس أو الخضر یُطبخ بلحم أو بسمن (فارسیة) الشاشیّة: طربوش من جوخ احمر له شرّابة صغیرة یلبسه الجنود المغاربة این واژه منسوب به شهر «چاچ» است که بهصورت شاش تعریب شدهاست. ابوبکر شاشی از جمله دانشمندان آنجاست. امروزه نام این شهر تاشکند است که در ازبکستان واقع است. الشاویش: رتبة عسکریة معروفة (فارسیة) این واژه عربی شدة کلمه «چاووش» به معنی پیشقراول است. الشال ج شِیلان و شالات: رداء یُرفع علی الأکتاف و الشالة أخصّ منه(فارسیة) الشاه: الملک؛ و النسبة إلیه شاهیّ و شاهانیّ (فارسیة) شاهان شاه: ملک الملوک( فارسیة) الشاه بلّوط: شجرة الکستنة (فارسیة) شاه بندر: رئیس التجار(فارسیة) الشیشة: زجاجة یُشرب بها|| دخان التنبک؛ و هی المعروفة أیضا بالنارجیلة(فارسیة) الصاروج: الکلس و أخلاطه(فارسیة) اصل واژه در پهلوی «چاروک» بوده است. (فرهوشی،116:1346) صاروج آهک و گِل رُس و خاکستر است که در قدیم به جای سیمان مصرف میشد. صَرَّج الحوضَ: بناهُ بالصاروج الصَرد: البَرد عربی شدة «سرد» است. در ذیل بعضی از مشتقات آن میآید: صَرِدَ صَرَداً الرَجُلُ: کان قویاً علی احتمال البَرد الصَوارد: الریاح البوارد الصَرِد من الرجال: الضعیف علی البرد یومٌ صَردٌ: شدید البرد المِصراد: القویّ أو الضعیف علی إحتمال البَرد الصُرَد ج صِردان: طائر ضخم الرأس أبیض البطن أخضر الظهر یصطاد صغار الطیر صُرَد پرندهای است کاکلدار، بزرگتر از گنجشک. این پرنده را در خوزستان «چرد» میگویند و در برهان قاطع بهصورت «چرز» ضبطشدهاست (برهان،«چرز»). تبدیل «ز» به «د» در تعریب معمولی است. الصَّرم: الجِلد (فارسیة) عربی شدة «چرم»است. صرّام به معنی چرم فروش است.( میدانی،187:1345) صرماتی به معنی کفاش، از همین واژه است (دهخدا،«صرماتی»). الصُّرنایة: آلة طرب یُنفخ فیها و تسمیها العامة کِرنَیته(فارسیة) این واژه عربی شدة «سرنا» است. الصَّکّ ج أَصُکّ و صُکوک و صِکاک: الکتاب|| کتابالإقرار بالمال أو غیرذلک (فارسیة) این واژه عربی شدة «چک» است. الصَّکّاک: کاتب الصُکوک|| حافظ الصُکوک الصَولَج: العود المعوجّ(فارسیة) عربی شدة چوگان است. در تعریب این کلمه علاوه بر تغییر واجی، با افزایش واج «ل» نیز مواجهیم. الصَنج ج صُنوج: صفیحة مدوّرة من النحاس الأصفر تُضرب علی أخری مثلها للطرب|| آلة أخری للطرب لها أوتار|| صَنجُ الجنِّ: صوتها(فارسیة) صنج، یکی از آلات موسیقی و معرب «سنج» و آن عبارت است از دو صفحة دایرهای فلزی که برهم کوبیده میشود. الصُنوج: ما یُجعل فی إطار الدفّ من الهنات المدوّرة. الصنّاج و الصنّاجة: صاحب الصَنج صَنّاجة الجیش: الطبل الصِنار و الصِنّار: الواحدة صِنارة و صِنّارة: شجر الدلب (فارسیة) این کلمه عربی شدة «چنار» است که درختی است مشهور، در پهلوی «چینار» بوده است. (برهان قاطع،«صنار»). الصنم ج أصنام: کلّ ما عُبِدَ من دون الله (فارسیة و قیل آرامیّة أو عبرانیة) بعضی از علمای لغت از جمله ابنمنظور عقیده دارند که صَنَم معرب شَمَن است که در تعریب حرفهای «م» و «ن» قلب شدهاند. الطاس ج طاسات: إناء یُشرب فیه در فارسی تاس نوشته میشود. الطاق ج طاقات و طِیقان: ما عُطف من الأبنیة أی جُعل کالقوس من قنطرة و نافذة و ماأشبه ذلک(فارسیة) الطَبَر و الطَبَرزین: الفأس من السلاح (والکلمتان فارسیتان) الطبری: نسبة الی طبرستان الطَرخان والطُرخان ج طَراخِنَة: الرئیس(خراسانیة) اصل واژه ترکی مغولی است به معنی شاهزادة ترک و مغلول و بزرگی که از بعضی مزایای موروثی از جمله معافیت از مالیات و عوارض متعدد برخوردار بود و مجاز بود که هرگاه میخواست به نزد سلطان رود. الطَسّ ج أطساس و طُسوس و طَسیس؛ و الطِسَّة و الطَسَّة ج طَسّات وطِسّات و طِسَس و طِساس: إتاء من نحاس لغسل الأیدی(فارسیة) عربی شدة «تشت» فارسی است که از آن مشتقات زیادی گرفتهشدهاست. الطسّاس: صانع الطُسوس|| بائع الطُسوس الطِساسَة: حرفة الطَّسَّاس الطَست ج طُسوت: إناء من نحاس لغسل الأیدی (فارسیة) الطشت: لغة فی الطست (فارسیة) الطُنبور و الطِنبار ج طنابیر: آلة طرب ذات عُنُق طویل لها أوتار من نحاس(فارسیة) الطُنفُسة و الطَنفَسة و الطِنفِسة ج طنافِس: البساط|| الحصیر|| الثوب (فارسیة) طنفسه به معنی قالیچه، گستردنی، زیلو، فرش و جامه که معرب از فارسی تنبسه است. (برهان قاطع،«تنبسه») الطَیلَسان والطَیلِسان والطَیلُسان ج طَیالِس و طَیالِسة: کساء أخضر یلبسه الخواص من المشایخ و العلماء و هو من لباس العجم طیلسان، فوطه یا لباده است که خطیبان و عربان بر دوش میاندازند. اصل آن تالشان است.(برهان قاطع، «طیلسان») العَجَم: خلاف العرب|| سُمّوا بذلک لتعقید ألسنتهم|| الفُرس|| بلاد الفُرس الأعجمیّ: المنسوب إلی العجم العسکر ج عساکر: الجیش (فارسیة) گویا عربی شدة «لشکر» است الفِرجار: البرکار. یقال «خطّ فِرجاری» أی مستدیر (فارسیة) این کلمه عربی شدة «پرگار» فارسی است. الفَردَسة: السَعَة مشتق از واژه «فردوس» به معنی باغ. الفِردَوس ج فَرادیس: البستان و الجنّة|| الروضة|| خضرة الأعشاب|| فردوس النعیم: اسم الجنّة التی اسکنها اللهُ آدمَ حتی أثم فردوس به معنی باغ است و دوبار در قرآن کریم بهکاررفتهاست. ریشة آن بسیار کهن است، با کلمات پردیس و پاریس مرتبط است. الإفریز من الحائط ج أفاریز: طَنفه (فارسیة) این واژه عربی شدة «افراز» فارسی است به معنی بلندی از مصدر «افرازیدن». الفِرزان ج فرازین: الملکة فی لعب الشطرنج یکی از مهرههای شطرنج که به منزلة وزیر است. از این واژه چنانکه در مدخل بعدی آمده، فعل ساختهاند.
تَفَرزَنَ البَیذَقُ: صارا فِرزاناً الفُرس: جیلٌ من الناس جمع واژة «فارس» الفَرسَخ ج فَراسِخ: الطویل من الزمان|| فرسخ الطریق: ثلاثة أمیال هاشمیة و قیل اثناعشر الف ذراع و هی تقریباً ثمانیة کیلومترات(فارسیة) این واژه عربی شدة «فرسنگ» فارسی است که در تعریب، حرف «ن» حذف شده و «ک» به «خ» بدل گشته است. (الجزائری،بی تا:50) فَرسَخَ: فَرسَخة الشیء: اتّسع الفُرضة ج فُرَض و فِراض: نجرانُ الباب أی الخشبة التی یدور علیها فرضه به معنی بندر و کنار دریاست. این واژه عربی شدة «فرزه» فارسی است. مسعودی در مروج الذهب و التنبیه والإشراف، واژه را همه جا «فرزه» و به شکل اصلی فارسی آن نوشته است. الفَرَمان ج فَرامین: عهد السلطان للولاة (فارسیة) الفِرِند ج فَرانِد: السیف|| جوهر السیف. یقال«سیفٌ فِرِند» أی لامثیلَ له فرند، معرب پرند فارسی است به معنی شمشیر. الفِرِند: ضربٌ من الثیاب (معرّب برند الفارسیة) نوعی حریر گلدار. الإفرِند ج إفرِندات: جوهر السیف و وشیه. الفُستُق و الفُستَق: شجر مثمر و حرجیّ من فصیلة البُطمِیّات. یُزرع لثماره اللذیذة. یظهر أن مهده الأصلی ترکستان. راتحته قدیمة فی البلدان الربیة(معرّبة عن بِستَه بالفارسیة) این واژه عربی شدة «پسته» است. الفُستُقیّ: ماکان بلون الفُستُق الفالوذ الفالوذَج الفالوذق ج فوالیذ:حلواء تُعمل من الدقیق و الماء و العسل (فارسیة) عربی شدة پالوده. الفولاذ ج فوالیذ: ذکر الحدید و أیبسه(فارسیة) عربی شدة «پولاد». الفِنجان ج فناجین: إناء صغیر من الخزف و غیره (معرّب بنکان بالفارسیة) فنجان عربی شدة پنگان است. هرگونه پیاله یا کاسه. الفِنجانة: الفنجان الصغیر الفُندُق ج فَنادِق: الخان|| کل نُزل کبیر معدٍّ لنزولالسیّاح والمسافرین والمصطافین|| البُندُق این واژه در پهلوی پوندیک بوده و در بندهشن آمده است. (بهار،142:1245) الفُنداق ج فنادیق: صحیفة الحساب الفَنار ج فَنارات: المَشعل|| المنارة|| قرطاس أو نسیج یُجعل کالأنبوبة و فی أسفله بُلبلة ترکز فیها الشمعة و توقد فیُحمل من مکان الی آخر و لا تُصیبالریح الضوءَ الذی فیه (فارسیة) الفِهرة: هو حجر رقیق تُسحَق به الأدویة فَهرَس الکتاب: عمل له فِهرِساً الفِهرِس و الفهرست ج فهارس: کتابٌ تُجمع أسماء الکتب|| دفترٌ فی أوّل الکتاب أو آخرهِ یتضمّن ذکر ما فیهِ من الأبواب و الفصول(فارسیة) فهرس معرب فهرست است که در زبان پهلوی پهرست بوده است و معنی آن جدولی است شامل ابواب و فصول کتاب در ابتدا یا انتهای آن.(برهان قاطع،«فهرس») الفَیج ج فُیوج: رسول السلطان الذی یسعی علی رجلیه|| الخادم (والکلمة معرّبة عن بَیک الفارسیة)|| الجماعة من الناس این واژه عربی شدة «پیک» فارسی است که حرف«پ» به «ف» و «ک» یا«گ» در آن به «ج» تبدیلشدهاست. الفِیل ج أفیال و فِیَلة و فُیول: حیوان من أضخم الحیوانات, من فصیلة الفِیلیّات و رتبة الخُرطُومیّات له خرطوم طویل یرفع به العلف و الماءَ الی فمه و یَضرب بهِ. اصل واژه، پیل بوده است و از آن بعضی مشتقات ساختهشدهاست. الفَیّال: صاحب الفیل الفَیلَمانیّ: الرجُلُ العظیم الضخم القَبَج: طائر یشبه الحجل( معرّب کَبَک بالفارسیة) این کلمه عربی شدة «کبک» است. القَرد: العُنُق (معرّب) قرد عربی شده و کوتاه شدة «گردن» است. القَرَنفُل و القَرَنفُول, الواحدة قَرَنفُلة و قَرَنفولة: شجرة من فصیلة الآسیِیّات اصل واژه سانسکریت است که از طریق فارسی به عربی راه یافته.(ثعالبی،282:1999) المُفَرفَل: من الأطعمة: المطیّب بالقرنفل القَزّ ج قُزوز: ما یُسَوّی منه الإبریسم أو الحریر(فارسیة) این واژه در ترکیباتی چون «قزآکند» و «قزاکند» وجود دارد. نوعی ابریشم فرومایه و کم قیمت. ( برهان قاطع،«قز») سعدی فرماید:
القَلّاش و الأقلَش: المُحتال(فارسیة) کسی که به مسایل اخلاقی و مقررات اهمیتی نمیدهد. القند ج قُنُود: عسل قصب السکّر اذا جمد (معرّب کند الفارسیة) معرب «کند» است. اصل آن سانسکریتی است و در سانسکریت «کهندا» بوده است. وارد زبانهای اروپایی نیز شده. (پورداود،32:1331) در عربی مشتقات زیاد و متنوعی از آن ساختهاند. مُقَنّد: معمول بالقند مقنود: معمول بالقند|| رجل مقنود الکلام: حلو الحدیث القِنقِن: الدلیل|| الهادی|| و الواحدة قِنقِنة این واژه از «کندن» یا فعل امر «بکَن» گرفتهشدهاست. قِنقِن به معنی کارشناس آب یابی یا مرد ماهر و مهندسی است که آبهای زیرزمین را میشناسد. القُناقِن ج قَناقِن: المهندسالذی یعرف وجود الماء تحت الأرض و لیس هذا بعربیالأصل. القَیرَوان ج قَیرَوانات: الجماعةمنالخیل|| معظمالکتیبة|| القافلة (معربة منکاروان الفارسیة) الکَتخَدا والکَتخُدای: لفظتان فارسیتان یستعلمها أربابالسیاسة لمعتمدالوالی و مدبّر أشغاله کدخدا. الکِرباس ج کرابیس: الثوب الخشن(فارسیة) شکل واژه در پهلوی «کرپاس» بوده است. (پاشنک،453:1377) الکُرَّج: شیءٌ علی هیئة المُهر یُلعب علیه (فارسیة) این کلمه عربی شدة «کره» است. الکَرخانة: المعمل و یستعملها المولّدون لبیت البغاء (فارسیة) الکَرد: أصل العُنق|| یُقال«أخذهُ بکَرده أو بکَردنه» أی بقفاه شکل دیگر عربی شدة آن «قرد» است که ذکر شد. الکَرکدَّن: حیوان عظیم الجثّة من فصیلة الکرکدَّنیات؛ یکاد یکن خالیاً من الوبر. قصیر القوائم غلیظ الجلد ذو حافر و علی رأسه قرن واحد و لبعض أنواعه قرنان الواحد فوق الآخر. و یُدعی أیضا المِرمیس و وحید القرن(فارسیة) کَسرَی و کِسری ج أکاسِرَة و أکاسِر و کَساسرة و کُسور: اسم کلّ ملک من ملوک الفرس و النسبة الی کَسرَی کَسرَوی و الی کِسرَی کِسرویّ و کِسریّ (فارسیة) عربی شدة «خسرو» است.
الکَشکَش ج کَشاکِش: هو عند الخیّاطات ما یُخاط علی الثوب من شرائط و غیرها تَزییناً له یقال «ثوبٌ مُکَشکَش» أی ذو کشاکش (فارسیة) این واژه از «کشیدن» گرفته شده است که اصطلاح خیاطان است به هنگام اندازهگیری پارچه. الکَشک: ماء الشعیر (فارسیة) معلوف در اینجا اشتباه دیگر قاموسنگاران قبل از خود را مرتکب شدهاست. کشک به معنی آبجو عربی است اما اگر به معنی دوغِ خشک باشد فارسی است. الکِشک: طعام یُتّخذ من نقیع البرغل باللبن بعد اختماره فیُفتّ و یُطبَخ|| شبه رواق بارز عن بقیّة البیت(فارسیة) ر.ش. مدخل قبلی. الکَعک: الواحدة کَعکة ج کَعکات: خبز یُعمل مستدیراً أو مستطیلاً من الدقیق و الحلیب و السکّر أو غیر ذلک (فارسیة) این واژه عربی شدة «کاک» است. الکاغِد و الکاغَد: القرطاس (فارسیة) اصل این واژه را چینی دانستهاند که از طریق فارسی به عربی راه یافته. (دهخدا،«کاغذ»)گفتنی است که نخستین کارخانة کاغذسازی، در سمرقند بنیاد نهاده شد. تا پیش از آن نامه را روی پوست دام یا پوستِ درخت خدنگ و گاهی حریر مینوشتند. (امام شوشتری،557:1347) الکاغدیّ: بائع الکاغد الکَلَک ج کَلَکات: مرکبٌ یُرکب فی أنهر العراق و یعرف بالطوف أیضا(فارسیة) نوعی قایق.
الکُماج الواحدة کُماجة: خبز مستدیر أسمک من الخبز العادی(فارسیة) الکامَخ جکَوامِخ: ادامیُوءتَدَمبهوخصَّهبعضهم بالمخلّلاتالتیتُستعملالتشهّیالطعام (فارسیة) کامخ معرب «کامه» فارسی است و آن عبارت است از ترشیها و مرباهایی که برای تحریک اشتها پیش از خوراک بر سفره میگذارند. الکَمَر: منطقة من شَعر (فارسیة) الکُمرُک أو الجُمرُک: ما یُوءخذُ علی البضائع الداخلة و الخارجة من رسوم|| مکان استیفاء هذه الرسوم یقولون «کمرک البضاعة و بضاعة مکمرکة»(فارسیة عربیّها مَکس) عربی شدة «گمرک». الکَمَنجة: آلة لهوٍ ذات أوتار تسبه الربابة (فارسیة) کمانچه. کَیوان: اسم زُحَل بالفارسیة اللازوَرد: معدن مشهور یتولّد بجبال ارمینیا و فارس و أجودهُ الصافی الشفّاف الأزرق الضارب الی حمرة و خضرة یُتّخذ للحلی و له منافع فی الطب (فارسیة) ( این واژه در دو جا آمده هم در مدخل«لاز»و هم «لزو». لازورد عربی شدة لاژورد است و آن سنگی است آبی رنگ که نگین انگشتر از آن میسازند و نقاشان و مصوران بهکار برند. (برهان قاطع،«لاژورد») اللازوردیّ: ماکان بلون حجر اللازَوَرد لِجام: سمةٌ للإبل|| ج لُجم و لُجُم و ألجِمة: مایُجعل فی فم الفرس من الحدید عربی شدة لگام فارسی است که پس از تعریب مشتقات زیادی از آن ساختهاند. اللجّام: مَن یعمل اللُجم اللعل: حجرٌ کریمٌ(فارسیة) لعل به معنی سنگ بهادار سرخ، معرب «لال» است. (رامپوری،1363:«لعل») اللَقَن: شبه طست من نحاس اصفر و یُقال له ایضا «لَکَن» (فارسیة) عربی شدة «لگن» است. اللّکّ ج ألکاک و لُکوک: صبغ احمر تصبغ به الجُلود و نحوها رنگ سرخی است که پوست را در چرمسازی با آن رنگمیکنند. این واژه فارسی است. اللُور: لبنٌ متوسط فی الصلابة بین الجبن و اللِباء. قد یسمّونُ «قریشة» (فارسیة) این کلمه باید از کُردی وارد عربی شده باشد و آن«لورک» است که نوعی لبنیات است. اللینوفر و یُقال أیضا النَیلوفر: ضرب من النبات ینبت فی المیاه الراکدة له أصل کالجزر و ساق ملساء تطول بحسب عمق الماء فاذا ساوت سطحه أورقت و أزهرت (فارسیة) المالَج ج مآلِج: آلة من حدید یُطیَّن بها (فارسیة؛ فصیحها المِسیعة) و العامة تقول«مالش أو مالج» بدون همزه ابزار کار بنایان و نقّاشان که دیوار و زمین را با آن بمالند و صاف کنند و به صورت مالق هم تعریب شدهاست. اصل آن در فارسی امروزی «ماله» است از مصدر مالیدن. مَجَّسَهُ: صَیَّرَه مجوسیاً اعراب، پیروان زردشت را مجوسی مینامند. این واژه معرب مُغ است. در اصل اسم بوده است اما در عربی به لحاظ اشتقاقی بودن این زبان، مشتقّات فعلی هم از آن بهدست دادهاند. تَمَجَّسَ: صار من المَجُوس المَجوس: أمّة یعبدون الشمس أو النار. الواحد «مَجوسی» و ربما أُطلِقَ «المجوسیّ» علی الساحر و الحکیم وح من الفیلسوف و الکلمة معرّبة عن مِیخ کُوش بالفارسیة و معناها صغیر الأذنین المجوسیة: موءنث المجوسیّ|| نحلة المجوس أی ملتهم أو دعواهم المَردَقُوش: نبات عطریٌّ من فصیلة الشَفَویّات، ذو ورقٍ دقیق و زهر صغیر. له بعض الفوائد الطبیّة (فارسیة) الزعفران (فارسیة) این واژه عربیشدة مرزجوش یا مرزنجوش یا مرزنگوش از ریاحین خوشبوست که در باغچهها میکارند و معروف است. در پهلوی «مرزنگوش» بوده است. از آنجا که برگش شبیه به گوش موش است به عربی از آن گرتهبرداری کرده «آذان الفأر» هم میگویند. (برهان قاطع،«مرزنگوش»،حاشیه) المرزُبان ج مَرازِبَة عند الفُرس» الرئیس المَرزَبة عندهم: الرئاسة المَرزَنجوش: المردقوش(فارسیة) (ر.ش. مدخل «مردقوش») المارَستان و المارِستان ج مارِستانات: دارالمرضی(فارسیة) المِسک: طیبٌ و هو من دم دابّة کالظبیّ یدعی«غزال المسک» و القطعة من المسک تدعی «مِسکة» ج مِسَک این واژه که در قرآن کریم هم بهکار رفته «ختامه مسک» همة دانشمندان متفقاند که واژه است قرضی از زبان فارسی «مُشک»؛ بیشتر احتمال دارد که مستقیماً از فارسی میانه به عربی رفته باشد.(جفری،380:1372) المِشان و المُشان: نوع من الرُطَب أو هو من أطیبه این خرما از شیرینترین و بهترین نوع خرماهاست. از آنجا که موش در اطراف آن زیاد دیده میشود، به این نام مشهورگشتهاست. در عربی به أم جرذان نیز شهره است. جُرَذ به معنی موش است. پیامبر خدا «صلی الله علیه و سلم» دو بار دعا کرده بود که «خدایا به این درخت برکت بده». از این رو وقتی ایرانیان به کوفه میآمدند، سراغ درخت أمّ جرذان را میگرفتند و به فارسی میپرسیدند که «موشان کجاست؟» تا آنکه رفته رفته أمّ جرذان تغییر نام یافت و به مُشان «موشان» نامبردار شد. کوفه و بصره پس از اسلام و فتوحات اسلامی مکرر حضور پررنگ ایرانیان شده بود و زبان فارسی هم در این شهرها کاملاً رایج بود.
الأملج: القفر لاشیء فیه من النبات|| دواء و هو ثمر شجر یکثر فی الهند (فارسیة) این واژه عربی شدة کلمة «آمُله» است که اصل آن نیز سانسکریت است. نوعی آلوچة وحشی است که مصرف دارویی دارد. (انوری،1381:«آمله») المانویّة: آیین مانوی که پیروانش تابع آراء مانی بودند. المَهتر و المِهتار: الأمیر و الوالی (فارسیتان) مهتر به معنی بزرگ و امیر اکنون نیز بهکار میرود. المِهرَجان: عیدُ الفُرس و هی مرکبة من مِهر أی محبّة و من جان أی روح فیکون معناها محبّة الروح این واژه عربی شدة «مهرگان» است که جشن معروف ایرانیان بوده است. امروزه در زبان عربی به هرنوع جشنواره یا فستیوالی اطلاق میشود. المُهر: الخاتم (فارسیة) المُوبَذ و المُوبَذان (فارسیة): حاکم المجوس و کاهنهم|| الفیلسوف|| الحاذق النِّحریر موبد به معنی حکیم و دانشمند و عالم و دانا و حاکم و صاحب آتشکده است. المَوزَج ج مَوازِج و مَوازِجة: الخفّ (فارسیة) پایافزاری که دارای ساقهای بلند و چسبان است که در حال حاضر چکمه گفته میشود و در قدیم موزه میگفتند. موزج در پهلوی «موزگ» بوده و در مینویخرد آمده است. (تفضلی،219:1348)پیداست که از شکل پهلوی آن تعریب شدهاست. المُوق ج أمواق: خُفّ غلیظ یُلبس فوق خُفّ أدق منهُ المومیاء: دواء|| ما حُنِّط من الأجسام علی طریقة قدماء المصریین(فارسیة) الماهیّة ج ماهیّات: الأجرة المعیّنة للمستخدم مشاهرة؛ و هی منسوبة الی لفظة ماه الفارسیة و معناها شهر (عامیة) امروزه در فارسی بیشتر «شهریه» گفتهمیشود یا «ماهانه» که منسوب به «ماه» است. پولی که ماهانه پرداخت میشود. المینا: مادة صلبة زجاجیة یُطلی بها (فارسیة) شیشه. النبیذ ج أنبِذَة: الخمر المعتصر من العنب أو التّمر این واژه فارسی و بسیار کهن است در فارسی باستان «نی پی ته» بوده است. خَمری که از فِشُردة انگور سازند یا شراب خرما یا کشمش(برهان قاطع،«نبیذ»؛حاشیه). از این اسم در عربی، فعل و سایر مشتقات ساختهاند. النبَّاذ: بائع النبیذ النَّبریج و العامّة تقول نِربیج: أنبوب النارجیلة(فارسیة) این کلمه عربی شدة نارگیل است. النِمبِرِشتُ: ما شُوِی نصفَ شیء.یقال:«بیض نِمبِرِشتٌ» والعامة تقول «بیض بِرِشت» (فارسیة) الأنجَر و الأنجَرة ج أناجر: مرساة السفینة (فارسیة) این واژه مأخوذ از «لنگر» فارسی است که در تعریب حرف «ل» به «ن» و «گ» به «ج» تغییر یافته است. ابنمنظور نیز بر فارسی بودن اصل آن، صحه گذاشتهاست. النَّرجِس و النِرجِس, الواحدة نرجِسة: نبت من الریاحین من فصیلة النرجسیّات أصله بصل صغار و ورقه شبیه بورق الکرّاث و له زهر مستدیر أبیض أو أصفر تُشبَّه بهِ الأعینُ (فارسیة) عربی شدة «نرگس» است و در پهلوی «نرگیس» بوده است. (فرهوشی،395:1381) النارجیل و النأرَجیل: الواحدة نارَجیلة : الجَوز الهندی (فارسیة) النارجیلة: آلة یُدَّخن بها التنبک و العامة تقول «أرکیلة» نارگیل. النربیج أو النربیش: انبوب من جلد لهُ رأسان من خشب یوضع دحدهما فیما یسمّونه قلب النارجیلة والثانی یوضع فی الفم عند التدخین(فارسیة) این واژه نیز علی الظاهر مشتق از «نارگیل» است.
النَرَنج و النارینج: ضرب من اللیمون تعرفها العامة «بلیمون بوصفیر»(فارسیة) النَیزَق ج نَیازِق: لغة فی النَیزَک گونه دیگر عربی شده «نیزه». النَیزَک ج نَیازَک: الرمح القصیر ریخت کلمه در پهلوی «نیزگ» بوده و در بندهشن نیز آمده است. (بهار،337:1345) پیداست که مستقیماً از پهلوی به عربی رفته است. النِسرین الواحدة: نِسرینة: ورد أبیض عطری الرائحة(فارسیة) نَسرین در تعریب با تغییر حرکت واج نخست از فتحه به کسره مواجهشدهاست. ابن منظور به نقل از ازهری صاحب «تهذیب اللغـﮥ» نوشتهاست: لاأدری أعربیّ أم لا. النُشادِر و النُوشادِر: مادّة قلویّة ذات طعم حادّ (فارسیة) نَیفَق السروال: الموضع المتّسع منهُ (فارسیة) نیفق عربی شدة نیفه است که در کُردی اکنون «نافک» گفتهمیشود. جای بند اِزار و شلوار و مانند آن. خِشتَک زیرجامه. النَمَق: الکتاب الذی یُکتب فیه این واژه عربی شده «نامه» فارسی است. النَّموذَج: مثال الشیء. یقال أیضا الأنموذج ج نَموذَجات و أُنموذَجات(فارسیة) بعضی فکر میکنند که این کلمه عربی شدة «نمونه» است حال آنکه باید تعریب «نموده» باشد. النَوروز: انظر النیروز النَیروز عند الفُرس: اول یوم من أیام السنة الشمسیة|| یوم الفرح عموماً(فارسیة) النیلَج: شیء یُتّخذ من نبات العِظلِم بان یُغسَل ورق العظلم بالماء فیجلو ما علیه من الزُرقة و یُترک الماء فیرسب النیلَج اسفله کالطین فیُصبُّ الماء عنه و یُجَفِّفُ نیلج معرب نیلگ به معنی نیل است. نیلجی یعنی نیلی رنگ. النَیلوفَر: نبات مائیّ من فصیلة النیلوفریّات... (فارسیة) اصل واژه سانسکریتی است و از طریق فارسی به عربی راه یافته است، در زبان پهلوی نیلوک پر بودهاست. (فرهوشی،409:1381) النای ج نایات: آلة من آلات الطرب یُنفَخ فیها (فارسیة) گفتنی است نام اکثر آلات موسیقی و مصطلحات آن مانند نای، نای نرم، صنج، بم، زیر، ون یا ونج و بربط( که در اصل یونانی است) از ایرانیان گرفتهشدهاست. هَمَذان: بلدٌ هَمَذانی: نسبة الی همَذان الهِنداز: الحدّ و القیاس. یُقال «أعطاه بلا هِندازٍ و لا حساب» معرب «اندازه» که از آن هندسه ساختهاند و دیگر مشتقات مانند مهندس(مهندز). الهِندازة: اسمٌ للذراع الذی تُذرَعُ به الثیاب و نحوها المُهَندِز:المقدِّرمجاریالقُنِیّوالأبنیةونحوها(کالمهندس بالسین والمادّة کلهافارسیة الأصل). هَنَدسَ من الرجال: المجرَّب الجیّد النظر الهَندَسَة: الحدُّ و القیاس و أصله اندازه بالفارسیة|| علم یبحث فیه عن أحوال المقادیر من حیث التقدیر هُندُوس الأمر ج هَنادِسَة: العالم به المُهَندِس: مقدِّر مجاری القنیّ حیث تُحفَر الأبنیة|| صاحب علم الهندسة الهَنادِک: الواحد «هِندِکی» رجال الهند؛ و الکاف للتحقیر(فارسیة) هَندَم َ الشیءَ: ظَرَّفَهُ و أتقنهُ الهِندام: حسَن القدّ و اعتداله (اصل المادّة فارسی) اصل واژه در فارسی «اندام» بوده است. در تعریب «ا» به «هـ» تبدیل میشود.
الوَنَج: ضرب من العود أو المعزف (فارسیة) ونج نوعی از اوتار یا رُباب و چَغانه است که معرب ونه فارسی است. چنگی که به انگشتان مینوازند.(دهخدا،«ونج» و «ونه») الیارَج: السوار (فارسیة) گونه دیگر تعریب آن «یارق» است. از «یاره» یا «ایاره» به معنی دستبند که از پهلوی «یارک» أخذشدهاست.(آذرنوش،42:1379) الیاسَمون: الیاسمین: یُزرَعُ للتزیین فی منطقی المتوسط اعراب خود معادلهای َمسَق و سِجِلّاط را برای این واژه دارند اما از آنجا که یاسمین از نظر آهنگ و تلفظ، گوش نوازتر و زیباتر است، یاسمین جای آن دو را گرفتهاست. از این رو یکی از زبانشناسان عرب گفتهاست که واژة فارسی یاسمین، هزار بار بهتر از سجلاط است که نسبت به یاسمین بسیار نازیباست.(عدنانی،742:1986) الیاقوت واحدته یاقوته ج یواقیت: حجر کریم صلب رزین شفّاف تختلف ألوانه(یونانیة) ابنمنظور گفته است که «یقال فارسی معرب»(ماده «یقت»). اصل آن یونانی است و شکی نیست. اما ابتدا به فارسی آمده و از این طریق به عربی رفتهاست. خداوند در سورة الرحمن/58 در وصف زنان بهشتی میفرماید: کأنهن الیاقوت و المرجان. الیَلمَق ج یَلامِق: القباء (فارسیة) ( در مدخل«لمق» نیز آمده است که القباء المحشوّ) اصل واژه ترکی بوده و یلمه در ترکی به معنی زرهی است که دارای چند تکه باشد که شکل معرب آن یلمق است. (برهان قاطع،«یلمه») شکل دیگر آن «یلمک» میباشد. (دهخدا،«یلمق»)
| |||||||||||||
مراجع | |||||||||||||
| |||||||||||||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 22,876 تعداد دریافت فایل اصل مقاله: 1,487 |